تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24669
بازدید دیروز : 37451
بازدید هفته : 174501
بازدید ماه : 496782
بازدید کل : 10888537
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 1 / 9 / 1398

18 روز دیگر ...

حتی اگر غیر واقعی باشد،باز هم خواندن دارد. روحانی مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر خاطره جالبی دارد:
عباس
حتی اگر غیر واقعی باشد،باز هم خواندن دارد
روحانی مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر خاطره جالبی دارد:

حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار می‌شود،  شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند.
درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد.
او متواری می‌شود؛
اما مدتی بعد، دستگیرش می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود.

حکم قصاص جوان صادر می شود،
اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛
می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود. آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلبا دوستش داشتند.

پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند،
برای اجرای حکم می‌آیند؛
همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند,
فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل،
از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند.

همسر مقتول گفت:
"من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام"
و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است. به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت :
"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم
و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."

به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود.
با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود،
چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید،
بنابراین گفتم زندانی را بیاورند.
یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛
وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد
به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛
او هم آرام رو به من کرد و گفت:
"درخواستی ندارم."
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: 18 روز دیگر
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی