«خديجه» ناگهان از جا برخاست. احساسى شگفت در جانش تراويد:
احساسى سرشار از شادمانى و آرزو؛ همانندِ نورى در تاريكى...
با خود انديشيد: «اين موج سبكبار شادى از كدام سو مى آيد؟».
و هر چه انديشيد، به پاسخى روشن دست نيافت.
اينك، چندى بود كه هر چه پيرامون او مى گذشت
سراسر حُزن و اندوه بود و تلخى و نوميدى را ارمغان مى آورد.
او به چشم خود مى ديد كه چگونه مردم «قريش» همسرش را مى آزارند،
به او ستم مى كنند، به ريشخندش مى گيرند...
و دروغگويش مى شمارند؛ او را كه راستگويى اَمين بود.
لحظه اى با خود گفت: «شايد اين، نشانه ى يك باردارى ديگر است؛
باردارى بهارانِ امّيد و زندگى!» امّا چگونه؟
مگر پيش از اين، «عبداللّه» و «قاسم» با پَركشيدنى زود هنگام،
او را در اندوهى ژرف رها نكرده بودند؟
و به راستى كه اين غم همانند زخمى هميشه تازه، بر جانش نشسته بود...
ناگاه به خود آمد: نه! او اميدوار بود.
در ژرفناى جان خود، اميد را حس مى كرد
كه همانند شكوفه اى بهارى، رو به شكفتن و بالندگى دارد.
اين باردارى، امّا، چيز ديگرى بود. احساس مى كرد سبك شده است،
گويى در آستانه ى پرواز است. آرامشى خاص در وجودش جريان داشت؛
همچون جوشيدن و جارى شدن چشمه اى زلال و خوشگوار...
و اين، با احساسى ديگر نيز درآميخته بود:
هاله اى از نور، به زلالى و نَرمى، پيرامون چهره اش در گردش بود...
اين باردارى نشانه اى ديگر هم داشت:
جز خرماىِ تَر و انگور، دلش هواى چيز ديگرى نداشت!