تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2779
بازدید دیروز : 4028
بازدید هفته : 24586
بازدید ماه : 26987
بازدید کل : 10418742
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 13 / 5 / 1395


 


جراحی بدون بی هوشی !

آورده اند: 
مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری بیماری زخم معده داشتند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمل جراحی بدون بیهوشی نیز ممکن نبود.

پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشک ندادند [چون به نظر ایشان در وضعیت بی هوشی، تثقلید مقلدینشان دچار اشکال می شد] از این رو به پزشکان معالج فرمودند: 
هر گاه من مشغول قرائت سوره مبارکه انعام شدم، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا میکردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید!
 


آتش در خرمن!

مرحوم آیت الله العظمی اراکی می فرمودند: 
مرحوم آخوند ملا محمد کبیر، قطعه زمینی در اطراف سلطان آباد اراک داشتند که در آن، زراعت می کرد و نان سال اهل و عیال خود را از آن زمین به دست می آورد. 
یک وقت که حاصل زمین را خرمن کرده بود ودر دشت، خرمن های دیگری نیز وجود داشت، کسی عمداً یا سهواً آتش روشن می کند، باد می وزد و آتش به خرمن ها می افتد و خرمن ها یکی پس از دیگری در آتش می سوزد. 
شخصی نزد مرحوم آخوند کبیر می رود و می گوید: چرا نشسته ای! نزدیک است خرمن شما آتش بگیرد. 
آخوند کبیر تا این سخن را می شنود عبا و عمامه اش را می پوشد و قرآن به دست بر سر خرمن می رود و رو به آتش می ایستد و خطاب به آن می گوید: 
ای آتش! این نان اهل و عیال من است، تو را به این قرآن قسم می دهم این خرمن را نسوزانی . 

در حالی که تمام خرمن های دیگر خاکستر شده بود این یک خرمن سالم ماند! هر کس می آمد و می دید، انگشت حیرت به دندان می گزید و متحیر می شد که چطور این خرمن سالم مانده است. 
این بزرگواران تربیت شده و درس گرفته از مکتب حضرت ابراهیم علیه السلام هستند که چون خداوند به آتش امر کرد: {یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم}، آموخته اند که هر چیزی ممکن است به امر خداوند و به اذن او انجام گیرد.
بزرگان دین نیز هنگام مشکلات، با توجه به آیات قرآن و زندگی معصومین علیهم السلام، مصائب را از خود دور یا تحمل آن را به خود شیرین می کردند!

یا رب این آتش که در جان من است / سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
 


همه حرفها حساب دارد !

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می فرمود : 
گاهی با خود میخواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است.» 
در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می خواهیم تو را فدای او بکنیم. 
من گفتم : حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می شوم. 
فهمیدم حرفهایی که می زنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم. 
از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم، از آن پس می خواندم : 
«ای من غلام آنکه زبان و دلش یکی است.»
 


ادب در تلاوت قرآن

آیت الله شیخ محمد تقی آملی - ره -  می فرمود: 
من در بحث فقه آیت الله سید علی آقا قاضی شرکت می کردم. 
روزی از ایشان پرسیدم – آن روز هوا بسیار سرد بود – ما میخوانیم و می شنویم که عده ای هنگام قرائت قرآن کریم آفاق پیش روی شان باز می شود و غیب و اسرار برای آنها تجلی می کند، در حالی که ما قرآن می خوانیم و چنین اثری نمی بینیم؟! 

مرحوم قاضی مدت کوتاهی به چهره من نظر کرد سپس فرمود:
بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت می کنند با شرایط ویژه، رو به قبله می ایستند، سرشان پوشیده نیست، کلام الله را با هر دو دستشان بلند می کنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت می کنند، توجه دارند و می فهمند جلوی چه کسی ایستاده اند؛ اما تو قرآن را قرائت میکنی در حالی که تا چانه ات زیر کرسی رفته ای و قرآن را روی زمین می گذاری و در آن می نگری!

آیت الله شیخ محمد تقی آملی می گفت: 
بلی، من همین طور قرآن می خواندم و زیاد به قرائت آن می پرداختم، مثل این که مرحوم قاضیمراقب و ناظر وقت قرائتم بوده است. بعد از این ماجرا با تمام وجود به سویش شتافتم و ملازم جلسه هایش شدم.
 

 


اثر وضعی قطع صله ارحام !

استاد فاطمی نیا فرمودند: 
یکی از علما - که از دنیا رفته است- از یکی از صلحا برایم تعریف می کرد که :
 یک نفر گفته بود: 
من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضا بسیار مهم می آمد و ما در قسمت بایگانی قرار می دادیم.
یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید. 
چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است. هر چه گشتم پیدا نشد.
در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، به بنده خبر دادند: چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی که در آن مورد شما اجرا می شود یا اعدام است یا حبس ابد! 
از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی فرمودند که انجام بده. 
همان توسل را انجام دادم. 
روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم. دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص – که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است – حل می شود. 
بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات دویدم و دامن آقا را گرفتم و گفتم: آقا جان! به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود.

پیر مرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی؟ 
حالتی بهت زده و متعجب داشتم. 
ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! 
تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.
بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم. 
وقتی در زدم و خواهر همراه چند فرزند رنجورش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور است بعد از چهار سال آمده ای؟! 
گفتم: خواهر! از من راضی شو. بچه هایت را از من راضی کن. بعدا برایت تعریف می کنم، غلط کردم.

آن گاه رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم. فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است. 
این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط .

 

ای کاش مسئله گو می شدی

محدث قمی برای فرزند بزرگش نقل کرده است: 
وقتی کتاب منازل الاخره را تألیف کردم، کتاب به دست شیخ عبدالرزاق مسئله گو – که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه مسئله می گفت- افتاد. 
مرحوم پدرم کربلایی محمد رضا از علاقه مندان او بود. 
شیخ عبدالرزاق روزها کتاب «منازل الاخره» را باز می کرد و برای شنوندگان می خواند. 

یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! ای کاش مثل این مسئله گو می شدی و می توانستی منبر بروی و این کتاب را بخوانی. 
چند بار خواستم بگویم آن کتاب از آثار و تألیفات من است؛ اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیق مرحمت بفرماید.

 


 


ادب حاج شیخ عباس قمی

فرزند شیخ عباس قمی از مرحوم سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شب های پیشاور) نقل می کند:
در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم. 
دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟ 
پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف می کنی . 
من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود، دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند. 
من بر خاستم و با آن مرحوم روبوسی کردم و غذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.
 


یک عمل خالص و هزاران عمل مخلوط

در دارالسلام از خزائن نراقی نقل شده است: 
یکی از علما (امیرمحمد صالح خاتون آبادی داماد مرحوم مجلسی) در گذشته بود، شبی ایشان را در خواب دیدم. 
گلایه کردم که قرار بود زودتر از این به خواب من بیایی، اکنون یک سال از فوت شما می گذرد. گفت: گرفتاری هایی داشتم که اکنون نجات یافتم.
سؤال کردم : بر شما چه گذشت؟ 
گفت: مرا در مقام خطاب الهی بازداشتند. 
ندا رسید: چه آورده ای؟ 
عرض کردم : عمرم را در تصنیف و تألیف احادیث و اختبار و تفسیر به پایان برده ام. 
خطاب رسید: صحیح است، ولی در اول کتابها نام سلاطین را می بردی و خشنود می شدی که مردم کتابها را ستایش و مدح می کنند. مدح مردم و رضای سلاطین، اجر و پاداش توست. 

عرض کردم : عمرم را درامامت نماز جمعه به سربردم. گفتند: آری همین طور است؛ ولی هر گاه نمازگزاران زیاد بودند، خوشحال و هر گاه کم بودند، ناراحت می شدی. این عمل نیز شایسته ما نیست.

بالاخره هر چه عرض کردم رد شد تا این که همه حسنات خود را تمام کردم. 
در این هنگام خطاب رسید : تو نزد ما یک عمل مقبول داری. آن عمل این است که روزی یک گلابی در دستت بود، زنی بر تو گذشت، بچه ای پشت سرش بود، چشم آن بچه به گلابی افتاد و به مادرش گفت: گلابی می خواهم و تو آن گلابی را به دست آن بچه دادی، فقط برای خشنودی خدا. آن طفل خوشحال شد. 
خداوند به خاطر همین عمل از من در گذشت.
 


جواب امام زمان علیه السلام را چه بدهم ؟

در مورد سخاوت و انفاق شیخ زین العابدین مازندرانی از شاگردان شیخ انصاری نوشته اند: 
تا می توانست قرض می کرد و به محتاجان می داد و هر وقت که بعضی از هند به کربلا می آمدند قرض های او را می دادند.
روزی بینوایی به خانه او رفت و از او چیزی خواست. 
شیخ چون پولی در بساط نداشت، بادیه مسی منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش.
دو سه روز بعد وقتی اهل منزل متوجه شدند بادیه نیست فریاد کردند که : بادیه را دزد برده است. 
صدای آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید، فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام.

در یکی از سفرها که شیخ به سامرا می رود، در آن جا سخت بیمار می شود. میرزای شیرازی از او عیادت می کند و او را دلداری می دهد. 
شیخ می گوید: من هیچ نگرانی از مرگ ندارم، نگرانی من از این است که بنا به عقیده ما امامیه ، وقتی می میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه می کنند. 
اگر امام سؤال بفرمایند: شیخ زین العابدین! ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانی قرض کنی و به فقیران بدهی، چرا نکردی؟ من چه جوابی به آن حضرت بدهم؟!
می گویند: میرزای شیرازی پس از شنیدن این حرف متأثر شد و به منزل رفت و هر چه وجوهات شرعی در آن جا بود میان مستحقان تقسیم کرد.
 

حسن ظن به خدا

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: 
آخرین کسی را که دستور داده می شود به سوی دوزخ ببرند، ناگهان به اطراف خود نگاه می کند. 
خداوند دستور می دهد او را برگردانند، پس او را بر میگردانند. 
خطاب می رسد: چرا به اطراف خود نگاه کردی و در انتظار چه هستی؟ 
عرض می کند: پروردگارا! من در باره تو این چنین گمان نمی کردم. 
می فرماید: چه گمان می کردی؟ 
عرض می کند: گمانم این بود که گناهان مرا می بخشی و مرا در بهشت خود جای می دهی!
خداوند می فرماید: ای فرشتگان من! به عزت و جلال و نعمت ها و مقام والایم سوگند، بنده ام هرگز گمان خیر درباره من نبرده است، اگر ساعتی گمان خیر برده بود، او را به جهنم نمی فرستادم، ولی با این حال اظهار حسن ظن او را بپذیرید و او را به بهشت ببرید.

سپس پیامیر صل الله علیه و آله فرمودند: هیچ بنده ای نیست که نسبت به خداوند متعال گمان خیر ببرد، مگر این که خدا نزد گمان وی خواهد بود.
 

از موسیقی به حکمت و عرفان

مرحوم جهانگیر خان قشقایی یکی از بزرگان ایل قشقایی بود که برای تکمیل فن موسیقی به اصفهان آمد. 
او از مدرسه علمیه صدر خوشش آمده بود و همه روزه صبح و عصر به آن جا می رفت.
کنار در مدرسه، پیری  وی را می خواند و از حالش جویا می شود. 
پیر، خیره خیره او را می نگرد و می گوید: گیرم که در این فن، فارابی (معلم ثانی) شدی، باز مطربی بیش نخواهی بود. همین جا حجره ای بگیر و مشغول تحصیل شو. 
جهانگیر خان قشقایی می گوید: این گونه بود که یک مرتبه از خواب غفلت بیدار شدم. من اگر چیزی یاد گرفتم از همت و نفس آن پیربود.

 


آب لیموی خالص!

مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت: 
عطاری مشهور در کربلا بود. 
مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش می گفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم !

گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیرازی دانستند، آب لیمو گران و کمیاب شد. 

نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگری به آن اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پولهای هزار هزاری» مشهور شدم.

مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم، اما فایده نکرد، فقط هیمن متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.
 


نشکن؛ نمی گویم!

یکی از علما می گفت: 
در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. 
یکی از طلبه ها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. 
در این هنگام ما او را تلقین می کردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و ... ؛ اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم! 
ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه خوبی بود. 
راز این ماجرا چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان می آورد؟ نمی دانستیم .
تا این که لحظاتی حالش خوب شد. 
علت را از او پرسیدیم. گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف می کنم. 
او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویی «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر «لا اله الا الله» بگویی، ساعت تو را می شکنم. 
من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمی گویم!


 


منبع :

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایات اخلاقی
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 20 / 1 / 1395

 

دعاکن آل شیطان نباشیم

مدتها نماز آیت الله اراکی شرکت کردم و یکبار ندیدم ایشان در نمازش شک کند. 
نمازش از نماز اکثر علما طولانی تر بود. 
یک آقایی بود با ما آشنا بود و اهل شیراز بود. و هر بار که قم می آمد یک سر هم به ما می زد. ایشان قم که می آمدند منزل آیت الله اراکی می رفتند. یک روز رفته بودند منزل آقای اراکی و گفته بودند: بنده از ارادتمندان شما هستم. 
گفته بود خودتان را معرفی کنید. 
گفته بود: بنده آل طیب هستم. 
آیت الله اراکی فرموده بودند: دعا کن من آل شیطان نباشم.


ادب آیت الله سید احمد خوانساری

مرحوم آقا سید احمد خوانساری طوری مؤدب و متواضع بود که در هنگام نشستن در میهمانی ها به دیوار تکیه نمی داد و با فاصله از دیوار می نشست. 
بنده چون برایش لباس می دوختم با ایشان آشنا شده بودم و به منزلش می رفتم. هر کس که می خواست از منزلشان بیرون برود بر می خاست ودر منزل می ایستاد تا مهمان از منزل با احترام خارج شود. 
این احترام را برای همه مهمانها رعایت می کرد.


آقا شیخ غلامرضا فقیه یزدی

مرحوم آقا شیخ غلامرضا یزدی عجیب آدمی بود. 
حقایق را باورش آمده بود. چند وقتی در قم بود و صبح ها در مدرسه فیضیه نماز میخواند. پسرش فوت کرد. 
او در فوت پسرش گریه نمی کرد و این را خلاف مقام رضایت حق می دانست و می فرمود: امانت خدا بود خودش خواسته بگیرد. 
آیت الله  سید محمدتقی خوانساری فرمود ایشان باید گریه کند و الا مریض می شود. 
به همین خاطر ایشان را مجبور کردند بر جسد فرزندش نماز میت بخواند. 
ایشان نیز در نماز چون به این جمله رسید که می خوانند: «اللهم ان هذا المسجی بین قدامنا» گریه اش گرفت.

خدمت به خلق از دیدگاه آيت الله مدرسی یزدی

آیت الله محمود مدرسی یزدی  یک وقتی به من فرمود: 
سن شما چقدر است؟ 
گفتم چند روزی است شیطان پیشانی مرا بوسیده است. ایشان خیلی خندید، به ایشان گفتم: با عرفا باید اینجوری حرف زد.
 خیلی باهوش بود. کارهایی را می کرد که دیگران نکرده بودند.
 مردم او را بخاطرساختن سرویس های بهداشتی و ... مذمت می کردند. می فرمود: عیب ندارد. همه می روند مسجد می سازند که مردم بروند در آن نماز بخوانند تا آنها ثواب ببرند. 
ما نیز می خواهیم مستراح بسازیم تا مردم در آن قضای حاجت کنند و من ثوابش را ببرم. این دستشویی های نزدیک مسجد امام حسن عسکری علیه السلام را ایشان ساخته است. یعنی معیار خدمات او نیاز مردم بود و احتیاج مبرم جامعه، نه آنچه که شهرت آور باشد یا آبروی محسوب شود.

یا ایها العزیز

فاضل ترک برایم نقل کرد: 
آیت الله العظمی سید هادی میلانی را دیدم چون به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف می شدند در برابر ضریح حضرت رضا علیه السلام می ایستادند و اشک از چشمانشان جاری می شد و خطاب به حضرت این آیه را می خواندند:
«یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا انالله یجزی المتصدقین»
فاضل ترک نقل کرد پس از دیدن این شیوه زیارت آیت الله میلانی من هر جا به زیارت رفتم حتی زیارت حضرت معصومه علیها السلام ذکر و زیارت من این آیه بود.


خوراک ابوالقاسم اینهاست تا از این امضاها نکند

متولی باشی قم روزی نیم ساعت به ظهر به منزل آیت الله شیخ ابوالقاسم کبیر می رود می بیند ایشان ماست را آب کرده و در آن نان خورده کرده است و مشغول خوردن می باشد. 
یک نامه ای در آورده بود که آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم کبیر امضا کند و شاید می خواسته سوء استفاده ای بکند. 
ایشان چون متولی باشی این نامه را پیش شیخ گذاشته بودند تا امضاء کند، فرموده بود: خوراک ابوالقاسم اینهاست تا از این امضاها نکند و از امضای آن نامه امتناع ورزیده بود. آقا شیخ ابوالقاسم همیشه درخیابان که حرکت می کرد عبا روی سرش می کشید و حرکت می کردو در حال حرکت مشغول نماز متسحبی بود.

 

 

 

 


 مرحوم سید هاشم حداد از شاگردان خاص آیت االله قاضی

منزلت علامه تهرانی در نزد جناب سید هاشم حداد

حجه الاسلام سید عباس موسوی نقل کردند :
در سفری که به سوریه مشرف شده بودم خدمت جناب جعفر یحیی ابوموسی از شاگردان جناب حداد رسیدیم .
وقتی وارد شدیم ایشان گریه اش گرفت و از اینکه کسی حالش را پرسیده و سراغ ایشان را گرفته منقلب شدند ، در آن دیدار بیان کردند :
مرحوم حداد در آخرین سفری که به سوریه آمدند خواستند که من دو نفر را از سفرشان به سوریه خبر کنم که آنها هم بیایند به سوریه .
یکی آقا سید محمد حسن شرکت اصفهانی و یکی علامه تهرانی  .
در آن سفر مرحوم حداد فرمودند که این سفر، سفر آخر من است و این طور به من فرمود که ما هرچه داشتیم به آقا سید محمد حسین داده ایم و ایشان وصی ما است .


 

 


آیت الله قاضی - ره

 

مقام توحیدی آیت الله قاضی

یکی از اساتید معارف توحیدی نقل می کردند :

مرحوم علامه طباطبایی می فرمود:
من وقتی فلسفه می خواندم و مشغول اسفار ملاصدرا بودم اینطور تصور می کردم که اگر جناب ملاصدرا نیر تشریف بیاورند من آنچه را می فهمم که اکنون فهمیده بودم و دیگر چیزی در این زمینه نیست که نفهیمده باشم ، اما چون خدمت 
علامه قاضی رسیدم دریافتم که هیچ نفهمیدم ! .
 

 شيطان در کمين است

يکي از شاگردان مرحوم شيخ انصاري  مي گويد: 
در زماني که در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامي اشتغال داشتم يک شب شيطان را در خواب ديدم که بندها و طنابهاي متعددي در دست داشت. 
از شيطان پرسيدم: اين بندها براي چيست؟ پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مي افکنم و آنها را به سوي خويش مي کشانم و به دام مي اندازم. روز گذشته يکي از اين طنابهاي محکم را به گردن شيخ مرتضي انصاري انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه اي که منزل شيخ در آنجا قرار دارد کشيدم ولي افسوس که عليرغم تلاشهاي زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت. 

وقتي از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فکر فرو رفتم. پيش خود گفتم: خوب است تعبير اين رؤيا را از خود شيخ بپرسم. از اين رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجراي خواب خود را تعريف کردم. 
شيخ فرمود: آن ملعون ( شيطان) ديروز مي خواست مرا فريب دهد ولي به لطف پروردگار از دامش گريختم.
جريان از اين قرار بود که ديروز من پولي نداشتم و اتفاقا" چيزي در منزل لازم شد که بايد آنرا تهيه مي کردم. با خود گفتم: يک ريال از مال امام زمان ( عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است. آنرا به عنوان قرض برمي دارم و انشاء الله بعدا" ادا مي کنم. يک ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همين که خواستم جنس مورد احتياج را خريداري کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم اين قرض را بعدا" ادا کنم؟ 
در همين انديشه و ترديد بودم که ناگهان تصميم قطعي گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يک ريال را سرجاي خود گذاشتم.


 خلوص نيت محدث قمي

يکي از علما نقل می کرد : 
در يکي از ماههاي رمضان  به اتفاق چند تن از دوستان از حضور جناب  محدث قمي تقاضا کرديم که در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبل کنند. 
با اصرار و پافشاري پذيرفتند.
چند روز نماز ظهر و عصر در يکي از شبستانهاي آن مسجد به امامت معظم له برگزار شد و هر روز تعداد جمعيت نمازگزاران افزوده مي شد تا اينکه بر اثر اطلاع دادن جماعت نمازگزار به ديگراني که از اين امر هنوز باخبر نشده بودند تعداد مأمومين مرحوم قمي فوق العاده کثير شد. 

يک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد مرحوم قمي به من که در صف اول و نزديک ايشان بودم گفتند: من امروز نمي توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و ديگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال براي امر نماز نيامدند. 

در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت فرمودند:
حقيقت اين است که در رکوع چهارم متوجه شدم صداي اقتدا کنندگان از پشت سرم را که مي گفتند: يا الله! يا الله! يا الله! ان الله مع الصابرين. و اين صداها از محلي بسيار دور به گوش مي رسيد. اين توجه مرا به زيادي جمعيت اقتدا کننده متوجه کرد و در من شادي و فرحي توليد کرد و خلاصه خوشم آمد که اين جمعيت اين اندازه زيادند. 
بنابراين من براي امامت اهليت ندارم!

عالم باش يا متعلم باش يا شنونده يا دوستدار( علم و عالم)  و پنجمي مباش که هلاک خواهي شد. 
حضرت محمد صلي الله عليه آله و سلم ـ نهج الفصاحه

 گريه هاي شيخ انصاري بعد از مرجعيت

مرحوم آيه الله  محمد حسن نجفي مشهور به صاحب جواهر در روزهاي آخر زندگيش دستور داد مجلسي تشکيل شود و همه علماي طراز اول نجف اشرف در آن شرکت کنند. مجلس مزبور در محضر صاحب جواهر تشکيل گرديد. 
ولي شيخ انصاري در آن حضور نداشت. 

صاحب جواهر فرمود: شيخ مرتضي انصاري را نيز حاضر کنيد. 
پس از جستجوي زياد ديدند شيخ در گوشه اي از حرم اميرالمؤمنين عليه السلام رو به قبله ايستاده و براي شفاي صاحب جواهر دعا مي کند و از پروردگار مي خواهد تا او از اين مرض عافيت يابد. 
بعد از اتمام دعا شيخ را به مجلس بردند. 

صاحب جواهر شيخ را بر بالين خود نشاند, دستش را گرفته و بر روي قلب خود نهاد و گفت: آلان طاب لي الموت ( اکنون مرگ براي من گواراست). سپس به حاضرين فرمود: 
هذا مرجعکم من بعدي ( اين مرد مرجع شما پس از من است). بعد رو به شيخ انصاري نموده و گفتند: قلل من احتياطک فأن الشريعه سمحه سهله ( از احتياطات خود بکاه. پس همانا دين اسلام ديني سهل و آسان است)

آن مجلس پايان يافت و طولي نکشيد که صاحب جواهر به ديار قدس پر کشيد و نوبت شيخ انصاري رسيد که زعامت امت را بر عهده گيرد.
 اما او با اينکه چهارصد مجتهد مسلم اعلميتش را تصديق کردند از صدور فتوي و قبول مرجعيت خودداري ورزيد و به سيد العلماء مازندراني که در ايران به سر مي برد و شيخ با او در کربلا همدرس بود نامه اي به اين مضمون نوشت: هنگامي که شما در کربلا بوديد و با هم از محضر درس شريف العلماء استفاده مي برديم استفاده و فهم شما از من بيشتر بود. اينک سزاوار است به نجف آمده و اين امر را عهده دار شويد. 

سيدالعلماء در جواب نوشت: آري! ليکن شما در اين مدت در حوزه مشغول به تدريس و مباحثه بوده ايد ولي من در اينجا گرفتار امور مردم هستم. شما در اين مقام از من سزاوارتريد.

شيخ انصاري پس از دريافت پاسخ نامه اش به حرم مطهر مولا علي عليه السلام مشرف شده و از روح مطهر آن امام در اين امر خطير استمداد طلبيد.

يکي از خدام حرم مي گويد: 
طبق معمول ساعتي قبل از طلوع فجر براي روشن کردن چراغها به حرم رفتم. ناگهان از طرف پايين پاي حضرت امير عليه السلام صداي گريه و ناله سوزناکي به گوشم رسيد, شگفت زده شدم خدايا! اين صدا از کيست؟ 

آخر اين وقت شب زائري به حرم نمي آيد. در همین فکرها بودم و آهسته آهسته جلو آمدم ببينم جريان از چه قرار است ناگهان ديدم شيخ انصاري صورتش را به ضريح مطهر گذاشته و همانند مادر جوان از دست داده مي گريد و با زبان دزفولي خطاب به مولا مي گويد: آقاي من! اي اباالحسن! يا اميرالمؤمنين! اين مسئوليتي که اينکه بر دوشم آمده بسيار خطير و مهم است. از تو مي خواهم مرا از لغزش و عدم عمل به تکليف مصون و محفوظ داري و در طوفانهاي حوادث ناگوار همواره راهنمايم باشي والا از زير بار اين مسؤليت فرار کرده و نخواهم پذيرفت.

 سعي کن آدم شوي!

در سال يکهزار و سيصد و شصت شخصي که در يکي از شهرهاي ايران عنوان داشت نزد آيت الله  سيد رضا بهاء الديني ( ره) آمد و بعد از نماز مغرب و عشاء خدمت ايشان نشست. 

او پس از احوال پرسي درخواست نصيحت و راهنمايي کرد. 
 آية الله بهاءالديني گفت:
سعي کنيد در زندگي مشرک نباشيد. اگر توانستيد به اين مرحله برسيد همه کارهاي شما اصلاح مي شود, اين بهترين نصيحتي است که مي توانم بکنم. 

آن شخص گفت: آقا ! دعا کنيد. 
 آقاي بهائ الديني فرمودند: آدم شو! تا دعا در حق تو تأثير کند و گرنه دعا بدون ايجاد قابليت, فايده اي ندارد. 
او گفت: امسال مکه بودم. براي شما هم طواف کردم. 
آقا فرمود:
انشاء الله سعي کن آدم شوي! تا طواف براي خودت و ديگران منشأ اثر باشد.

در اينجا يکي از همراهان آن شخص که گمان کرد آقا او را نمي شناسد گفت:
حاج آقا! ايشان فلاني هستند که در فلان شهر مسؤليت دارند و خدمات ارزشمندي انجام داده اند. 

مرحوم 
آقاي بهاء الديني فرمودند:
چرا متوجه نيستيد چه عرض مي کنم؟ 
بايد آدم شوي تا اينها براي او نافع باشد. دست از هوی و هوس بردارد. خود را همه کاره نداند. نقشه براي خراب کردن افراد و غلبه بر ديگران نکشد.
 بايد دست از کلک بازي بردارد! آن وقت است که طعم ايمان را مي چشد و رنه همه اينها ظاهر سازي است!


 زيارت عاشورا در هنگام مرگ

آية الله العظمي  بهجت  مي فرمودند : 
آية الله العظمي محمد حسين اصفهاني ( مشهور به کمپاني) که صاحب آثار و تأليفات و ديوان و نيز از اساتيد محترم ما بودند از درگاه خدا خواسته بودند که لحظه آخر عمرشان زيارت عاشورا را بخوانند و بعد قبض روح بشوند. 
دعاي ايشان مستجاب شد. 
بعد از اتمام زيارت عاشورا از اين عالم درگذشتند
 

 

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایات اخلاقی
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 20 / 1 / 1395


اين خداست كه مداح علي عليه‌السلام است

 در آذرماه 1360 توفيق خلوتي نصيبم شده بود و حال و هواي ديگري پيدا كرده بودم. 
روزي كه سرگرم مطالعه و بررسي اشعار آييني شعراي شيعي بودم، ناگهان به ذهنم اين مسأله خطور پيدا كرد كه هنوز مجموعه قابل مقبولي از اشعار برگزيده «علوي» در اختيار شيفتگان مولا اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام قرار نگرفته و بسيار به جاست از فرصتي كه دست داده استفاده نموده و اين خلأ ملموس را در حد تواني كه دارم پر كنم. 
در نهايت تصميم گرفتم اين مجموعه را در پنج بخش تنظيم كنم:
الف- ميلاد مولا علي عليه‌السلام
ب- غدير خم
ج- مناقب مولا علي عليه‌السلام
د – مراثي مولا علي عليه‌السلام
هـ - رباعيات علوي
و بلافاصله ذهنم به اين نكته معطوف شد كه چون انجام اين كار صبغه ولايي و الهي دارد و مرا باطناً به اين كار واداشته‌اند زيرا از پيش اصلاً پيرامون اين مسأله فكر نكرده بودم و كاملاً به صورت ناگهاني و غير عادي به انجام اين مهم سوق داده شده‌ام،
لذا بايد اولاً در انتخاب آثار دقت لازم را داشته باشم، ثانياً طبيعت اين گونه امور «حواله»اي اقتضا مي‌كند كه با حال وضو و توجه به استقبال آن‌ها رفت و به اميد آن كه اين طهارت ظاهري مقدمه‌اي  براي طهارت باطني باشد، بايد از توكل به خدا و توسل به مولا علي عليه‌السلام غافل نبود و اين مأموريت را به گونه‌اي سامان داد و به پايان برد كه خشنودي خدا وامير مؤمنان علي عليه‌السلام را از پي داشته باشد.
در اين اثنا ذهنم به سمت مسأله‌اي رفت كه براي من بسيار مغتنم و راه گشا بود و تصميم گرفتم كه يكصد و ده شعر ناب را از ميان آثار منظوم شصت و شش تن از شعراي گذشته و حال انتخاب كنم!
و با اين كار بود كه مي‌توانستم به آرزوي ديرينه خود جام، عمل بپوشانم! چون عدد «الله» به حساب ابجدي «66»، و عدد ابجدي نام مبارك «علي» برابر با «110» بود و من با تدوين اين مجموعه مي‌توانستم به شيفتگان حضرتش بگويم كه در واقع اين «خدا»ست كه ستايشگر«علي» است!
به خاطر دارم كه اين كار در فاصله زماني كوتاهي به پايان رسيد و روزي كه من سرگرم شماره ‌گذاري صفحات كتاب بودم، زنگ خانه به صدا درآمد!
هنگامي كه در را باز كردم با چهره بشاش و خندان يكي از مداحان با اخلاص آل‌الله عليه‌السلام روبرو شدم.
پس از سلام و احوال پرسي، گفت:
من حامل پيغامي براي شما هستم و بايد بروم!
وقتي كه از جريان امر جويا شدم، گفت:
ساعتي پيش در خدمت آقاي مجتهدي بودم. ايشان به من فرمودند:
آقاجان! مي‌دانيد آقاي مجاهدي چه كار جالبي كرده‌اند؟!
عرض كردم:
چند روزي است كه از ايشان خبر ندارم.
فرمودند:
مجموعه بسيار جالبي از اشعار برگزيده شاعران درباره مولا علي عليه‌السلام فراهم آورده‌اند، و جالب ‌تر اين كه «110» اثر را از «66» شاعر انتخاب كرده‌اند تا به ما بگويند:
اين خداست كه مداح « علي - ع » است!
از ما به ايشان سلام برسانيد و بگوييد:
آقاجان! عرض ادب شما را پذيرفتند!


گر انگشت سليماني نباشد ... !

حجت الاسلام سيد شجاع ‌الدين اوليايي از روحانيون با اخلاصي است كه مجالست با آيت الله كشميري - ره  را مغتنم مي‌شمرد و مورد عنايت آن بزرگوار قرار داشت.روزي به سراغ من آمدند و گفتند:
مدتي است كه آقاي كشميري سكوت اختيار كرده و با كسي سخن نمي‌گويند و به جواب سلام و پرس و جوي كوتاه از اشخاص بسنده مي ‌كنند و ارادتمندان ايشان نگران حال اين بزرگوار هستند.
پرسيدم:
مگر اتفاق تازه‌اي افتاده؟!
گفتند:
چندي پيش كه آقا در تهران بودند، خانه ايشان مورد سرقت قرار مي‌گيرد و برخي از چيزهايي كه مورد علاقه ايشان بودند بودند، از جمله انگشتري مخصوص آقا را با خود مي‌برند!
پرسيدم:
دوستان در اين مدت براي رفع نگراني ايشان چه كرده‌اند؟
گفتند:
تلاش‌هاي زيادي براي پيدا كردن سارق صورت گرفته ولي هنوز به نتيجه نرسيده است. حتي برخي از دوستان ار طريق اداره « آگاهي» اقدام كرده‌اند و مأموران با حضور در خانه ايشان از نزديك صحنه سرقت را بررسي كرده و رفته‌اند!
پرسيدم:
از دست من چه كاري ساخته است؟
گفتند:
حضور شما در جمع دوستان بي‌فايده نيست. اگر مايل باشيد به اتفاق به منزل آقا مي‌رويم، شايد خدا فرجي كند!
با هم به ملاقات آیت الله  كشميري رفتيم. در اتاق دوستان جمع بودند و آقا سر به زير انداخته و صحبت نمي‌كردند.


مرحوم آیت الله 
سيد عبدالکريم 
کشميری

سلام كردم و پس از مصافحه با آن مرد خدا، در كنار در ورودي نشستم، و ايشان با گفتن «اهلاً و سهلاً» به عرض ارادت من پاسخ گفتند.
فضاي سنگيني بر اتاق حاكم بود، و دوستان براي رعايت حال آن ولي خدا از صحبت كردن پرهيز داشتند، ولي با نگاه‌هاي خود به من مي‌گفتند كه بايد سكوت را شكست و باب سخن را آغاز كرد!
با مروري بر غزلياتي كه از لسان الغيب حافظ به خاطر داشتم، دو بيت از آن‌ها را براي عنوان كردن در آن محضر بسيار مناسب ديدم، و هنگامي كه براي چند لحظه نگاه نافذ ايشان به جانب من معطوف شد، گفتم:
حافظ، بيتي دارد كه بسيار پرمعناست و استغناي مردان خدا را در نهايت زيبايي به تصوير مي‌كشد.
پرسيدند:
كدام بيت؟
عرض كردم: 
ولي كه غيب ‌نماي است و جام جم دارد
ز خاتمي كه ازو گم شود، چه غم دارد؟!

با شنيدن اين بيت، تغيير محسوسي در چهره ايشان آشكار شد، و لبخند متيني كه بر لب ايشان نشست حاكي از انبساط خاطري بود كه رضايت آن مرد خدا را به همراه داشت.
از فرصتي كه به دست آمده بود، استفاده كردم و گفتم:
كساني كه فكر مي‌كنند اگر انگشتري شما را به دست كنند، درهاي آسماني بر روي آنان گشوده خواهدشد! و بدون زحمت و مرارت ناديدني‌ها را به تماشا خواهند نشست! سخت در اشتباه‌اند. تا اهليت نباشد خواص اسماء الهي براي كسي آشكار نخوادشد.
حافظ مي‌گويد:
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني؟!

اين بيت، اثر شگرف خود را در وجود آن ولي خدا نشان داد، و بهجتي كه در رخساره ايشان از شنيدن اين بيت پيدا شده بود، پايان قبض روحي و آغاز بسط باطني آن عالم وارسته را بشارت مي‌داد.
دوستان حاضر در محضر از تغيير حال ناگهاني ايشان به حدي خشنود شده بودند كه در وصف نمي‌گنجيد. به خود جرأت داده و گفتم:
بيت ديگري از حافظ به يادم آمده كه پرده از روي كار بر‌مي‌دارد و سارق را رسوا مي‌كند! 
خواستم بيت مورد نظر را به خوانم و بگويم كه: سارق از آشنايان است و بيگانه نيست! ولي آن مرد خدا با گزيدن لب به من فهماند كه: سارق را مي‌شناسد و در ميان دوستان حاضر در جمع حضور دارد! ولي بايد كتوم بود و اين راز سر به مهر را مكتوم نگاه داشت.
و من از نگاه بعضي از دوستان فهميدم كه شخص مورد نظر را شناسايي كرده‌اند! و از اينكه برخي ناخواسته حريم آن بزرگوار را رعايت نكرده و كار را به «آگاهي» كشانده‌اند، ناراحت‌اند و شرمسار!
شنيده شد كه انگشتري مفقود شده، پس از چند روز به جاي خود برگشت و سارق به اشتباهي كه كرده بود، پي‌برد، و با بازگردانيدن آن، اشتباه خود را جبران كرد و به كنه اين مطلب رسيد كه : به دست آوردن« گنج» بدون تحمل « رنج» امكان‌پذير نيست:


اوقات خوش آن بود كه ... !

آيت الله كشميري قدس‌سره تا هنگامي كه در قم در كوچه « آبشار» سكونت داشتند، در نهايت طراوت روحي به سر مي‌بردند و به هيچ عارضه جسمي مبتلا نبودند  و از وقتي كه به خانه جديد منتقل شدند، غالباً با ناملايمات روحي و جسمي مواجه بودند.
  روزي كه در همين خانه جديد به محضرشان شرفياب شدم، با قبض روحي عجيبي دست و پنجه نرم مي‌كردند.
به ايشان عرض كردم:
از هنگامي كه به اين خانه آمديد گرفتاري‌ها هم با شما آمد!
ايشان ضمن اينكه مطلب مرا تصديق كردند، پرسيدند:
شما علت اين گرفتاري را از چه مي‌دانيد؟
گفتم: مخلص را امتحان مي‌فرماييد؟
گفتند: نه به جدم! مي‌خواستم نظر شما را در اين باره بدانم. البته خودم به علت اين امر پي برده‌ام، و مي‌خواهم ببينم كه شما هم در اين قضيه به همان مطلب رسيده‌ايد يا نه؟!
عرض كردم:
اين جسارت را بر من خواهيد بخشيد اگر بگويم تمامي اين مشكلات شما ناشي از سكونت در اين خانه است! 
از در و ديوار اين خانه قبض و گرفتگي مي‌بارد! خانه قبلي شما اگر چه استيجاري بود ولي صفا و صميميت و انبساط و يكرنگي در آن موج مي‌زد.
حضرت عالي تا هنگامي كه در آن  خانه بوديد، يكي از اين حالات قبض در شما ديده نمي‌شد، چهره نوراني شما هميشه باز و خندان و حالات روحي شما با روح و فتوح همراه بود ولي از وقتي كه به اين خانه آمده‌ايد غالب اوقات از مرارت‌ها و ملالت‌ها رنج مي‌كشيد!
فرمودند:
همين طور است كه گفتيد، ولي به اصل مطلب اشاره نكرديد!
عرض كردم:
اگر خاطر شريف ‌تان باشد قسمتي از بهاي خانه فعلي را انسان پرهيزگار و بزرگواري تهيه كرد كه به خاطر اقتضائات شغلي با اموال مصادره‌آي و مجهول المالك و رد مظالم سر و كار داشت. 
او اگر چه شرعاً مأذون در تصرف اين گونه اموال بود ولي طبيعت شما بزرگواران به اندازه‌اي لطيف و نوراني است كه كوچكترين كدورت‌ها را تحمل نمي‌كند اگر چه شرعاً محظوري در ميان نباشد!
من ترديدي ندارم كه آن مرد بزگوار مبلغ مذكور را از محلي پرداخته كه هيچ شبهه شرعي در آن نبوده و جوانب كار را از هر جهت رعايت كرده است، ولي نفس سر و كار داشتن با اين اموال طبعاً « قبض آفرين» است و موجبات ملالت و كدورت خاطر را فراهم مي‌سازد.
اگر به خاطر داشته باشيد بارها خودتان به من فرموده‌ايد:
وقتي كه طبق دعوت براي صرف ناهار و يا شام به منزل كسي مي‌رويد، اگر غذا را از روي محبت و صميميت پخته باشند اشتهاي شما را بر مي‌انگيزد و براي شما هيچ جرم و سنگيني ندارد، ولي اگر با بي‌ميلي و يا از روي كراهت آماده شده باشد اگر بسيار هم گرسنه باشيد رغبتي در خود به خوردن آن غذا نمي‌بينيد! و اگر دچار شرم حضور شويد و از آن غذا تناول كنيد، فوراً آثار سوء آن را در روح و بدن خود احساس مي‌نماييد!
در حليت و مشروعيت اين دو نوع غذا هيچ مشكلي وجود ندارد ولي يكي بهجت افزا و ديگري ملالت زاست!
قضيه قبض خانه فعلي حضرت عالي شايد به همين امر مربوط باشد! و يا شايد حكمت آن، در رياضتي باشد كه حضرت عالي ناخواسته ولي دانسته با اقامت در این خانه بر خود روا داشته‌ايد! 
مرحوم شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني قدس‌سره بر اين عقيده است كه: هر چه ايام «قبض» به درازا بكشد، ايام «بسط» و گشايش روحي نيز براي سالك به همان اندازه طولاني خواهدبود، كسي چه مي‌داند شايد حضرت عالي براي نايل آمدن به يك «انبساط» دامنه‌دار روحي، قبض مستمر اين خانه را آگاهانه پذيرفته باشيد!
مرحوم آيت الله كشميري  پس از شنيدن عرايض من، نگاه سرشار از محبت خود را به من دوخت و فرمود:
فلاني! چه بيان شيريني داريد! 
شما «صغري» و «كبراي» اين قضيه را چنان منطقي و در عين حال با ذوق و سليقه در كنار هم چيديد كه من از شنيدن آن لذت بردم! 
توجيهاتتان عاقلانه بود و تأويلات ‌تان عارفانه! من هم با شما در اين قضيه هم عقيده‌ام كه در پذيرفتن آن كمك به جهات مالي و اخلاقي ناگزير شدم ولي در مورد اين كه اين « قبض طولاني» يك « بسط طولاني» به دنبال داشته باشد چه عرض كنم؟ 
دعا مي‌كنم كه انشاالله همين طور باشد كه گفتيد! بله آقاي مجاهدي! اوقات خوش آن بود كه در « كوچه آبشار» به سر رفت ...!

 


تلفني كه من به خدا زدم!

سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحاني خوش چهره‌اي وارد شد. از چين‌هاي عميق پيشاني‌اش پيدا بود كه مردي دنيا ديده و سرد و گرم روزگار چشيده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبي داشت و پنجاه ساله به نظر مي‌رسيد و رفتار متين او انسان را به احترام وامي داشت.
پس از سلام و احوال پرسي، گفت:
شنيده‌ام كه روحاني زاده‌ايد و اصيل و درد آشنا. كتابي نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنيد براي هيمشه ممنون شما خواهم بود.
نگاهي به كتاب‌هايي كه در روي ميز كارم بر روي هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه مي‌كنيد، اين كتاب‌ها به ترتيب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسيدگي به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همين تقاضاي شما را دارند. 
شغل اصلي من دبيري است و با حفظ سمت آموزشي، اين وظيفه سنگين اداري را نيز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسي كتاب بپردازم! و طبيعي است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند يك دل با اين همه دلبر؟! اگر شما به جاي من بوديد چه مي‌كرديد؟!
با لحن پدرانه‌اي گفت:
فرزندم! فكر نمي‌كنم در تشخيص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل درديد و درد مرا خوب مي‌فهميد! اين كتاب، ماجراي تلفني است كه من به خدا زده‌ام! و فكر مي‌كنم كه مطالعه آن براي عموم مردم خصوصاً جوانان جوانان مفيد باشد. بركاتي كه اين تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگي من بلكه زندگي صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جاي شما بودم نگاه گذرايي به مطالب كتاب مي‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر مي‌كردم!
آن روز، حدود هفت سال از آشنايي من با عزيز نادرالوجودي چون آقاي مجتهدي مي‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبي از اين دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكيد آن مرد خدا را هميشه به خاطر سپرده بودم كه:« فرصت‌ها را نبايد از دست داد.» گفتم:نيازي به بررسي كتاب نيست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.
گفت:
اسم كتاب را: « عبرت‌انگيز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌هاي بسياري كه از آن مي‌توان گرفت. 
اين كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفني است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بي‌شماري مي‌شود كه اين تلفن به همراه داشته. 
بعد آمار مفصلي را ارايه كرد كه تا آن روز توفيق انجام چه خدماتي را خداوند نصيب او كرده است؛ از قبيل: احداث چند باب دارالايتام، دبستان ، دبيرستان، مسجد و ...  و گفت: آمار اين خدمات به تفكيك سال، دقيقاً در اين كتاب آمده است.
از توفيق بزرگي كه خداوند سبحان نصيب اين روحاني خدوم كرده بود، دچار حيرت شده بودم و از او خواستم ماجراي تلفن خود را به خدا برايم بازگو كند، و او در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه جواني بودم كه در زمان مرجعيت آيت الله بروجردي  از اراك به قم آمدم، و با آنكه بيش از 25 سال نداشتم بايستي هزينه يك خانواده 5 نفري را تأمين مي‌كردم، و شهريه ناچيزي كه هر ماه از حوزه مي‌گرفتم، پاسخگوي اجاره  و هزينه‌هاي زندگي‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداري من مي‌ساخت ولي اغلب ناچار مي‌شدم براي امرار معاش از اين و آن قرض كنم.
 دو سه سال به اين روال گذشت و كار من به جايي رسيد كه به تمامي كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم مي‌كردم كه براي تهيه مايحتاج زندگي به آنها مراجعه كنم
.

در اين شرايط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نيز با اصرار، اجاره‌هاي عقب افتاده را يك جا از من طلب مي‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز ديگر بدهي خود را پرداخت نكني، اثاثيه‌ات را از خانه بيرون مي‌ريزم و خانه‌ام را به مستأجري مي‌دهم كه توان پرداخت اين مال الجاره را داشته باشد!
ديگر كارد به استخوانم رسيده بود، سحرگاه از خانه بيرون زدم. بايستي خود را گم و گور مي‌كردم! زيرا ديگر تحمل آن همه سختي را نداشتم و نمي‌توانستم به چشمان بي‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را ناديده بگيرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌اي باشم كه اثاثيه مرا از خانه بيرون مي‌ريزند
!
از محله گذرخان كه بيرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر  حضرت معصومه عليها‌السلام افتاد، بي اختيار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بي زباني، ناگفته‌هاي دلم را براي آن بانوي بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بي‌بي خواندم، و از صحن بيرون آمدم:

چند اتوبوس در كنار «سه راه موزه» سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جيبم خالي! بسيار كاويدم و سرانجام يك اسكناس 50 ريالي را در گوشه جيب بغلم پيدا كردم! سوار اتوبوسي شدم كه به تهران مي‌رفت و قرار بود مسافرهاي خود را در ميدان شوش پياده كند.

در طول راه، لحظه‌اي ارتباط قلبي‌ام با خدا قطع نمي‌شد. مدام اشك مي‌ريختم و مي‌سوختم. التهاب عجيبي تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صداي راننده اتوبوس به خود آمدم كه مي‌گفت:
آقا! آخر خط است. ميدان شوش همين جاست
!

از ماشين پياده شدم، ساعتي از طلوع آفتاب مي‌گذشت. بايد به كجا مي‌رفتم؟ پاسخي براي اين سؤال نداشتم! 
مغازه‌ها يكي پس از ديگري باز مي‌شد،  و من در ميانه آنها به آدم آواره‌اي مي‌ماندم كه جايي براي رفتن ندارد، ولي سعي مي‌كند تا كسي پي به رازش نبرد! 
ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم مي‌گفت در خيابان شمالي منتهي به اين ميدان، نمايشگاه فرش دارد، و تابلوي بزرگي به چند رنگ سردر نمايشگاه او را زينت داده است
.
ت
صميم گرفتم كه از او ديدن كنم، هر چند او تمايلي به ديدن من نداشت.
محل كارش را پيدا كردم، نمايشگاهي بود چهار در و بسيار بزرگ، پيدا بود كه تازه درها را باز كرده، و يادش رفته كه در ماشين بنز خود را ببندد، و شايد عازم محلي بود و مي‌خواست از مغازه چيزي بردارد!

وارد نمايشگاه شدم و سلام كردم. همين كه نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: عليكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه ياد فقيران كرده‌اي؟! 
شما كجا؟ اينجا كجا؟ 
مي‌داني چند سال است كه همديگر را نديده‌ايم؟  ولي نه، تو تقصيري نداري! آدم عاقل كه قم را نمي‌گذارد به تهران بيايد! هر چه باشد شما در قم برو و بيايي داريد، حق داريد ! باشد ما هم خدايي داريم
!

گفت: اگر كاري نداري، همين جا باش! من بايد تا بازار بروم و برگردم، يك ساعت بيشتر طول نمي‌كشدشاگردم امروز مرخصي گرفته، وقتي كه برگشتم بيشتر با هم صحبت مي‌كنيم!

او رفت و من ماندم و آن نمايشگاه بزرگ كه از قاليچه‌هاي ابريشمي گرانبها انباشته شده بود .

ديدن آن همه مال و منال، بغضي شد و راه گلويم را گرفت! 
رو به آسمان كردم و گفتم
:
آ خدا! ما هر دو بنده توايم و هر دو برادر هم، و اين تويي كه روزي ما را مقدر مي‌كني. او در نهايت آسايش است و توانگري، و من كه جواني خود را صرف آموختن علوم ديني كرده‌ام، لحظه‌اي نيست كه با فقر و تنگدستي دست و پنجه نرم نكنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبي‌ات كه بيش از اين شرمسار اين و آنم مگردان، و از مال دنيا چنان بي نيازم كن كه پناه بندگان نيازمند تو باشم  كه براي مرد، دردي بدتر از تنگدستي نيست كه: من لا معاش له، لا معاد له.

در اين اثنا نگاهم به تلفن روي ميز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا مي‌زند! و حسي غريب از درون بهمن نهيب مي‌زد  كه گوشي را بردار و با خدا دو سه كلمه‌اي درد دل كن!
گوشي را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدايي در گوشي تلفن پيچيد كه: الو! بفرماييد!
 چرا حرف نمي‌زنيد؟ الو! الو
!

از كاري كه كرده بودم، پشيمان شدم، خواستم گوشي را قطع كنم، كه شنيدم صدايي ملتمسانه مي‌گفت:

تو را به آنكه مي‌پرستي، تماس خود را با ما قطع نكن! 
ما منتظر تلفن شما بوديم! و به كمك شما احتياج داريم!
 لطفاً نشاني خود را بگو و ما را از اين انتظار بيرون بيار! 
مگر نمي‌خواستي با خدا درد دل كني؟

ناخواسته نشاني مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاري كه كرده بودم به قدري پشيمان شدم كه از مغازه بيرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم! 
با خودم مي‌گفتم: كه خود كرده را تدبير نيست! بايد تاوان اين گستاخي خود را بدهي. 
آخر كدام آدم عاقلي تا به حال تلفني با خدا تماس گرفته است؟ اين چه اشتباه بزرگي بود كه امروز مرتكب شدي؟ از يك روحاني واقعي اين كار بعيد است
!
 
از اينها گذشته، كسي كه گوشي را برداشته بود از كجا مي‌دانست كه من مي‌خواستم با خدا درد دل كنم؟  ثانياً چرا التماس مي‌كرد كه گوشي را قطع نكنم؟ و...

اينها سئوالاتي بود كه مرتباً در ذهن من نقش مي‌بست، ولي پاسخي براي آنها نداشتم!  ناگهان سواري مدل بالايي جلوي نمايشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزي شده با عجله از ماشين بيرون پريد و در عقب سواري را با احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پيرمرد موقري بيرون آمد. از وضع لباس فاستوني اطو كرده و كلاه فرنگي و عصاي دسته استخواني او پيدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است.
پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوي مغازه به او اطمينان داد كه آدرس را درست آمده است، پيرمرد از جلو و او از عقب با گام‌هاي شمرده به طرف مغازه حركت كردند.
در آن لحظات با سر درگمي عجيبي دست به گريبان بودم و نمي‌دانستم چه بايد بكنم؟ 
آنها داخل مغازه شدند، و من در كنار در ورودي ايستادم. . پيرمرد همين كه چشمش به من افتاد، گفت
:
اين مغازه از شماست؟! 
گفتم: نه! تشريف داشته باشيد، صاحب مغازه تا دقايقي ديگر خواهدآمد
!
از لحن پيرمرد و شيوه صبحت كردن او فهميدم كه  همان كسي  است كه گوشي را برداشت و با من صحبت كرد! 
در آن لحظه خدا خدا مي‌كردم كه مبادا در اين حال براردم برسد و از ماجراي تلفن مطلع شود و بهانه تازه‌اي براي تحقير كردن من به دست او بيفتد
!

پيرمرد كه از پريشاني حال من به واقعيت امر پي برده بود، با مهرباني پرسيد:
شما نبوديد كه حدود نيم ساعت پيش به خانه ما زنگ زديد؟! صداي شما براي من كاملاً آشناست!
خواستم عذري بياورم، و از مزاحمتي كه ناخواسته براي او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولي با درنگي كه از خود نشان دادم، پيرمرد آنچه را بايد بفهمد، فهميد. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت:
خدا را شكر كه گمشده « بانو» را پيدا كردم! و بعد به راننده خود تشر زد كه چرا ايستاده‌آي و ما را تماشا مي‌كني؟! آقا را راهنمايي كن! بايد زودتر خود را به « بانو» برسانيم!

هرچه از رفتن خودداري كردم، اصرار پيرمرد بيشتر مي‌شد و در همين اثنا برادرم از راه رسيد و ديد كه آن مرد اشرافي با چه اصراري به من مي‌خواهد كه براي چند ساعتي مهمان او باشم و من استنكاف مي‌كنم! سرانجام تصميم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پيش از آنكه برادرم از ماجراي تلفن آگاه شود، به همراه پيرمرد بروم!

فراموش نمي‌كنم هنگامي كه مي‌خواستم سوار ماشين شوم و آن پيرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواري مدل بالاي خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خيال حتي تصور نمي‌كرد كه برادر طلبه او از چنان موقعيتي برخوردار باشد به هنگام خداحافظي در بيخ گوشم گفت:
ح
الا مي‌فهمم كه چرا ما را تحويل نمي‌گرفتي! كاش خدا تمام ثروت مرا مي‌گرفت و در عوض يك مريد پر و پا قرصي مثل اين پير مرد اشرافي نصيب من مي‌كرد!
اين خدا بود كه آبروي مرا خريد و ان قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعيت من حسرت مي‌خورد و از من مي‌خواست زير بال او را هم بگيرم!

ماشين سواري با سرعت از خيابان‌ها مي‌گذشت ولي من ابداً حركتي احساس نمي‌كردم! انگار سوار كشتي شده‌ام و امواج كوه‌پيكر دريا ما را آرام آرام به پيش مي‌برد!

اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و اين سواري بنز مدل بالاي خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در مي‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكي و ناچيزي مي‌كند.
از پيچ شميران هم گذشتيم، و راننده پس از عبور از يك خيابان طولاني و مشجر، سواري را به سمت خانه ويلايي بسيار بزرگي كه دو نگهبان د رسمت راست و چپ در ورودي آن با لباس فرم ايستاده بودند، هدايت كرد.
نگهبانان به محض ديدن سواري، در ورودي را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پير مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و توقف نكند!

از خيابان نسبتاً عريضي كه باغچه‌هاي زيبا و گلكاري شده در دو طرف آن خود نمايي مي‌كردند گذشتيم. 
ساختمان با شكوهي كه توسط پرچين‌هاي سرسبز از سايه قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌اي چمن‌كاري شده قرار داشت
.
ما پس از پياده شدن از ماشين با راهنمايي آن پير مرد از پله‌هايي كه دايره وارد ساختمان را احاطه كرده بود، بالا رفتيم و از در شمالي وارد ساختمان شديم.

تماشاي سرسرايي بسيار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌هاي نفيس، و فرش‌هاي عتيقه و... براي من و امثال من اين پيام را به همراه داشت كه آدمي موجودي است طبعاً سيري ناپذير و آزمند! كه هر چه از خداي خود بيشتر دور مي‌شود، به مال و منال دنيا بيشتر دل مي‌بندد و سرانجام از سراب عطش‌خيز دنيا در نهايت ناكامي و عطشناكي به وادي برزخ كوچ مي‌كند در حالي كه جز كفني از مال دنيا به همراه ندارد و بايد پاسخگوي وزر و وبالي باشد كه بر دوش او سنگيني مي‌كند!

به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حيرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو مي‌كردم كه اين نمايشنامه هر چه زودتر به پايان برسد! 
 پير مرد كه دقايقي پيش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمي كه سعي مي‌كرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روي خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد
.
 
آن خانم، همين كه به چند قدمي من رسيد، با ديدن من فريادي كشيد و از حال رفت!
خدمتكاران دويدند و آب قند و گلاب آوردند دقايقي بعد كه خانم حال طبيعي خود را پيدا كرد، رو به پيرمرد كرد و گفت:
به روح پدرم قسم همين آقا را با همين شكل و شمايل ديشب در خواب به من نشان دادند! كسي كه بايد اين گره كور را از كلاف سر در گم زندگي من باز كند همين آقا است!

به پيرمرد گفتم:
آيا وقت آن نرسيده كه ماجراي خود را براي من بگوييد و مرا از اين همه دلهره و حيرت بيرون بياوريد؟!

گفت:

اين خانم، همسر من هستند. پدرشان كه از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود، وصيتي كرد كه بايد از زبان خود او بشنويد.
همسر او كه سعي مي‌كرد آرامش خود را حفظ كند، گفت:
پدرم در دقايق واپسين عمر  گفت:
تو تنها وارث مني و تمام ثروت كلان من از اين پس متعلق به تو خواهد بود، من در اين لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتي كه براي تو مي‌گذارم، از تو فقط يك تقاضا دارم و بايد به من قول بدهي كه در اولين فرصت تقاضاي مرا برآورده سازي.
گفتم: تقاضاي شما هر چه باشد انجام خواهم داد
.
پدرم گفت:
متأسفانه در طول عمر خود، توفيق خدمت به مردم را كمتر پيدا كرده‌ام و از ثروت بي حسابي كه خدا نصيبم كرده است نتوانسته‌ام براي رضاي خدا گام مؤثري بردارم. چند روز پيش نشستم و بدهي خود را به خدا مشخص كردم. 
نيمي از بدهي خود را تسويه كردم، ولي به خاطر بيماري نتوانستم بقيه بدهي خود را پاك كنم. صندوق در زير تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در ميان افراد نيازمند قسمت كن. تقاضاي من از تو همين است و بس
!
من هم به پدرم قول دادم كه در اولين فرصت به وصيت او عمل كنم. ولي متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفت‌ها و مراسمي كه بود وصيت پدر را فراموش كردم!

ديشب در عالم خواب، صحنه دلخراشي را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از ياد من نخواهد رفت!
در عالم رؤيا ديدم كه به حساب پدرم رسيدگي مي‌كنند و او مرتب التماس مي‌كند كه من تقصيري ندارم!
دخترم كوتاهي كرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندي به من گفت
:
ديدي چه به روز من آوردي؟ مگر به من قول نداده بودي كه در اولين فرصت به تنها تقاضايي كه از تو داشتم عمل كني؟
چرا 
محتويات صندوق را به نيازمندان ندادي؟

در آن لحظات آرزو مي‌كردم كه زمين دهان باز مي‌كرد و مرا مي‌بعليد! از شدت شرم نمي‌توانستم به چشم پدرم نگاه كنم!
گفتم: چگونه مي‌توانم كوتاهي خود را جبران كنم؟
و پدرم در حالي كه دو مأمور عذاب مي‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت
:
دخترم! به اين آقا خوب نگاه كن! اين آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگي و نااميدي گوشي تلفن را بر مي‌دارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند! 
لطف خدا شامل حال من مي‌شود و شماره‌اي كه مي‌گيرد، شماره خانه شماست! تو بايد گوش به زنگ باشي و اين فرصت را از دست ندهي! آن صندوق متعلق به اين آقاست! دخترم! اين آخرين فرصت است! مبادا آن را از دست بدهي
!

به طرفي كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. ديدم شما با همين لباس و با همين شكل و قيافه آنجا ايستاده‌ايد و به من نگاه مي‌كنيد!

و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنيد و بقيه ماجرا را كه خود بهتر مي‌دانيد!
 

مثل اينكه از يك خواب دراز بيدار شده باشم، نفس عميقي كشيدم و نگاهي به اطراف خود انداختم. شرايط تازه‌اي كه داشت در زندگي من اتفاق مي‌افتاد به اندازه‌اي خارق‌العاده و غافل‌گير كننده بود كه نمي‌توانستم باور كنم! مگر مي‌شود زندگي يك انسان در كمتر از چند ساعت اين‌قدر دستخوش دگرگوني شود؟!
من ، طلبه‌اي كه از ترس آبرو و بيم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعيتي قرار داشتم كه يكي از ثروتمندترين خانواده‌هاي اشرافي تهران عاجزانه از من مي‌خواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهري را از آنان بپذيرم كه نمي‌توانستند آن را  در جاي خود به مصرف برسانند؟!

راستي از ديشب در من چه تغيير شگرفي رخ داده بود كه اين دگرگوني اساسي را به دنبال داشت؟!
جز روي آوردن به خدا و از ژرفاي دل خدا را صدا زدن؟!
 بر درگاه كريمه اهل بيت عليها‌السلام سر ساييدن و ارتباط قلبي خود را با عوالم مارورايي برقرار كردن؟! 
و سفره دل خود را در پيشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟
!

به دستور بانوي خانه، كليد صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتويات صندوق از اين قرار بود:

الف- يكصد هزار تومان پول نقد!
ب – يكصد و پنجاه عدد سكه طلا!
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر!
د- سند مالكيت قطعه زمين مرغوبي به مساحت بيست هكتار در شمال تهران.
هـ - و نوزده قطعه اشياء عتيقه و قيمتي!

 سردفتري را به آنجا احضار كردند و في‌المجلس مالكيت زمين ياد شده را به نام من تغيير دادند و پس از صرف ناهار و ساعتي استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كرديم.

هنگامي كه به قم رسيديم، به راننده گفتم:
در نزديكي ميدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كريمه اهل بيت، حضرت معصومه عليها‌السلام
عرض نيايش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كريمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگي‌ام، در آن مكان مقدس با خداي خود پيمان بستم كه از ثروت بي‌حسابي كه نصيب من شده، در بر طرف كردن نيازهاي اساسي نيازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموري كه خشنودي خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمايم.

اولين كاري كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهي‌هايي بود كه از آن رنج مي‌بردم، و بعد خانه نقلي كوچكي را به مبلغ سي و پنج هزار تومان خريدم و همسر و فرزندانم را پس از سال‌ها خانه به دوشي در خانه‌اي كه متعلق به خودم بود سكونت دادم.
من مشورت با افراد خدوم و كاردان نيمي از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعي سرمايه‌گذاري كردم و كه منافع قابل ملاحظه‌اي داشت و با نيم ديگر آن چندين باب دارالايتام، دبستان، دبيرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزي احداث، و آب آشاميدني و بهداشتي اهالي چندين روستا را با صدها متر لوله‌كشي تأمين كردم

از آن روز تاكنون از منافع سرمايه‌گذاري‌هايي كه كرده‌ام هزينه تحصيلي ده‌ها كودك بي‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصيلات عالي و نيز هزينه‌ها جاري چندين مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت مي‌كنم و آمار دقيق اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملاحظه مي‌كنيد ذكر كرده‌ام و آرزو مي‌كنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب را مطالعه مي‌كنند، در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين نيازمندي‌هاي آنان، اهتمام بيشتري از خود نشان دهند.

 


مردان خدا را نمي‌توان شناخت

مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي (1276-1355) پس از سال‌ها اقامت در عراق و كسب فيض از محضر علميا بزرگ در سال 1332 به اراك عزيمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شريف ايشان مي‌گذشت.

چون اين ماجرا براي اين عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، مي‌توان حدس زد كه ايشان در آن زمان بيش از 40 سال داشته‌اند و اماراتي كه در اين ماجرا وجود دارد اين حدس را تقريباً تأييد مي‌كند.

از مرحوم حاج شيخ نقل شده است:
در ايام تحصيل در نجف اشرف، از مسأله خود سازي و تزكيه نفس نيز غافل نبودم و منتهاي آرزويم اين بود كه محضر يكي از مردان خدا را درك كنم. تا آنكه روزي به صورت كاملاً اتفاقي، يك نسخه خطي به دستم افتاد كه حاوي ادعيه برگزيده و برخي دستورالعل‌ها بود، و من مانند تشنه‌اي كه به سرچشمه زلالي رسيده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش ديرپاي خود را از معارف و نكات آموزنده‌اي كه داشت بر طرف كنم.

در يكي از صفحات آن نسخه خطي، شيوه ختم اربعيني تعليم  داده شده بود كه اگر كسي توفيق انجام اين عمل عبادي را به مدت چهل روز در ساعت معين و محل مشخص پيدا كند و به شرايط اين اربعين تماماً عمل نمايد، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امير المؤمنان علي عليه‌السلام مشرف گردد، اوين كسي كه از حرف بيرون خواهد آمد از اولياي خدا است، بايد دامن او را بگيرد و خواسته‌هاي شرعي خود را با او در ميان بگذارد.

از فرداي آن روز در ساعت معين به محل ساكت و خلوتي مي‌رفتم و طبق و طبق دستور عمل مي‌كردم. روز چهلم فرارسيد و من پس از پايان اربعين به هنگام سحر به حرم مطهر علوي شرفياب شدم و در كنار در ورودي حرم به انتظار نشستم تا دامن اولين كسي كه از حرم بيرون مي‌آيد بگيرم.

لحظاتي گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردي كه از ظاهر او پيدا بود از مردم عادي و عامي و زحمتكش نجف است. بيرون آمد. همين كه خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگيرم، نفس به من نهيب زد كه:
عبدالكريم! پس از سال‌ها زحمت و مرارت و تحصيل علوم ديني و احراز مقام علمي، كار تو به جايي رسيده است كه حالا بايد دامن يك مرد عامي و بي‌سواد را بگيري؟!

مگر نه اينست كه مردم عامي نيازمندند و بايد در خدمت آنها باشند؟ از راهي كه آمده‌اي برگزد و برگرد اين كارها ديگر مگرد!
هنگامي به خود آمدم كه آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسه‌هاي نفساني، خودم را از توفيقي كه به سراغم آمده بود، محروم كرده بودم! و خود را به اين مطلب تسلي مي‌دادم كه شايد شرايط اربعين را به درستي به جاي نياورده باشم! و بايد به اربعين دوم مشغول شوم.

اربعين دوم هم به پايان رسيد و سحرگاه به حرم نوراني امام علي عليه‌السلام مشرف شدم و در كمين مردي نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوي زحماتي باشد كه در طول اين مدت برخود هموار كرده بودم.
پرده حرم مطهر به كنار رفت و بازهمان مردي كه در پايان اربعين اول ديده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصميم گرفتم اين بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، كه باز هواهاي نفساني من سد راهم شد 
.

با خاطري آزرده و خاطره‌اي تلخ و ناگوار از حرم مطهر بيرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود مي‌انديشيدم كه علت ناكامي من در چيست؟
 آيا امكان ندارد كه در ميان مردم غير روحاني نيز افرادي باشند كه خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نيز از ژرفاي جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاكان روزگار به شمار آيند؟
 ...

با مرور اين مطالب بود كه تصميم نهايي خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخيص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پيش‌داوري نكنم و در پايان اربعين سوم هر مردي كه در مسير من قرار بگيرد، او را رها نكنم.

اربعين سوم را با موفقيت به پايان بردم، و در نهايت فروتني و دلشكستگي به حرم مطهر مولا اميرالمؤمنين عليه‌السلام مشرف شدم و در گوشه‌اي از رواق بيروني نشستم تا توفيق زيارت يكي از مردان خدا نصيبم گردد.

پرده در ورودي حرم كنار رفت، و باز همان مردي كه دو بار از فيض صحبت او محروم مانده بودم، بيرو آمد و به طرف كفش كن رفت.
برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بيرون آمد و به طرف قبرستان وادي‌السلام حركت كرد.
من سايه‌وار او را تعقيب مي‌كردم. صفاي عجيبي بر وادي‌السلام حكفرما بود. او گاه بر سر مزاري توقف كوتاهي مي‌كرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه مي‌داد
.
در سكوت وادي‌السلام، ابهتي بود كه مرا هراسناك مي‌ساخت. آن مرد به اواسط قبرستان كه رسيد، لحظه‌اي مكث كرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالكريم! از جان من چه مي‌خواهي؟ چرا مرا به حال خود رها نمي‌كني؟
!

فهميدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بايستي در همان بار اول دامن او را مي‌گرفتم و راه خود را اين قدر دور نمي‌كردم. 
گفتم
:
خدا را شكر مي‌كنم كه پس از سه اربعين توفيق همصحبتي شما را پيدا كرده‌آم و ديگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نيازمند مي‌بينم و مي‌دانم كه شما عنايت خود را از من دريغ نخواهيد كرد.

او آه سردي كشيد و گفت:
چاره ديگري ندارم همراه من بيا تا خانه خود را به تو نشان دهم.

از قبرستان وادي‌السلام بيرون آمديم و پس از پيمودن مسافتي، كلبه‌اي را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن كلبه زندگي مي‌كنيم. امروز وقت گذشته است. فردا همين موقع به كلبه من بيا تا ببينم خداوند چه تقدير مي‌كند؟

من كه از شادي در پوست خود نمي‌گنجيدم، پرسيدم:
حداقل به من بگوييد از چه طريقي امرار معاش مي‌كنيد؟ گفت:

من از قماش بار برانم، و براي اين و آن خرما حمل مي‌‌كنم، و خدا را سپاسگزارم كه سال‌ها است اين رزق حلال را نصيب من كرده تا با كد يمين و عرق جبين امرار معاش كنم.
آن مرد خدا پس از گفتن اين جملات، از من جدا شد و به طرف كلبه‌اي كه نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه كردم در حالي كه قطرات اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا كه خود را در چند قديم مقصود مي‌ديدم.

در راه بازگشت، احساس مي‌كردم كه به خاطر سبك بالي در آسمان‌ها پرواز مي‌كنم، و انبساط خاطر و طراوت باطني خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سال‌ها فراموش نكرده‌ام.

به ياد دارم كه آن روز به هر كاري كه دست مي‌زدم با بركت و خير همراه بود، و به سراغ هر عالمي كه مي‌رفتم با اقبال بي‌سابقه او مواجه مي‌شدم، و مطالب اساتيد خود را در حلقه درس به گونه‌اي باور نكردني تجزيه و تحليل مي‌كردم، و در فراگيري آنها با هيچ مشكلي مواجه نمي‌شدم و مي‌دانستم كه اينها همه از بركات ديدار زودگذري بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.

مقارن اذان صبح فرداي آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوي و قرائت نماز صبح و زيارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثناي راه چه بشارت‌هايي كه به خود نمي‌دادم! چه فتوحاتي كه در اثر ديدار آن مرد خدا براي خود تصور نمي‌كردم!

همين كه به چند قدمي كلبه رسيدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غريبي تنها مانده، با زمزم گريه كائنات هماوايي مي‌كند! ، به زحمت نفس مي‌كشيدم و ياري گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم.

ناگهان در چوبي كلبه، آهسته بر روي پاشنه خود چرخيد و بانويي قد خميده و سياهپوش در آستانه در پيدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند.
پيش رفتم و قدم در دورن كلبه گذاشتم. جسد بي‌روح آن ولي خدا در وسط كلبه، آرامش روحي مرا در هم ريخت ولي لبخند رضاتي كه بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بي‌تابي بازداشت.
بي‌اختيار به ياد قراري افتادم كه مرد خدا در سرگاه ديروز با من در همين كلبه گذاشته بود. همين كه خواستم از همدم ديرينه آن مرد _همسرش _ جريان امر را جويا شوم، با لحن بغض آلوده‌اي گفت:
اين مرد از سحرگاه ديروز، كارش مدام گريه و ناله بود! گاه به نماز مي‌ايستاد و با خداي خود به راز و نياز مي‌پرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز مي‌كرد و از كوتاهي‌هايي كه در بندگي خدا داشته است سخن مي‌گفت، و گاه سر به سجده مي‌گذاشت و خدا را به غفاريت او سوگند مي‌داد تا از سر تقصيرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور كند.

ولي ساعتي پيش، پس از انجام فريضه صبح لحن مناجات او تغيير كرد و خدا را به حرمت مولا اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام سوگند داد كه او را از تنگناي قفس تن رهايي بخشد، و مي‌گفت:
خداي من! تا ديروز اين بنده ناچيز تو را كسي نمي‌شناخت و فارغ از اين و آن در حد تواني كه داشت به بندگي تو مي‌پرداخت، ولي چه كنم اي كريم! كه تقدير تو عبدالكريم را بر سر راه من قرار داد.
مي‌ترسم كه او پرده از روي راز من بردارد و آفت شهرت به دينداري و پرهيزگاري، از سلامت نفسي كه به من ارزاني داشته‌اي، بكاهد و با فاصله انداختن در ميانه من و تو، مرا از بندگي تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند كه اين ناروايي را بر من روا مدار كه تاب شرمساري در پيشگاه تو را ندارم، و لحظاتي بعد با اطمينان از اين كه دعاي او به اجابت رسيده است. روي به من كرد و گفت:
چيزي به پايان عمر من باقي نمانده است. وقتي كه عبدالكريم آمد به او بگو:
همان خدايي كه موجبات ديدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نيز پاسخ گفت و مرگ مرا در اين لحظه مقدر كرد. 
اگر زحمت غسل و كفن و دفن مرا برخود هموار كند ممنون او خواهم بود، و پس از اداي شهادتين رو به قبله دراز كشيد و رفت
!

و من كه از سخنان آن ولي خدا با همسر خود در لحظات پاياني عمرش، به عظمت روحي او بيشتر پي برده بودم، و فقدان او را براي خودم يك مصيبت مي‌ديدم، همسر او را دلداري دادم و گفتم:
تألمات روحي من در سوگ اين مرد كمتر از شما نيست. شما اگر شوي وفادار و پرهيزگاري را از دست داده‌ايد، من از داشتن معلم بزرگي چون او محروم شده‌ام چرا كه او در حكم پدر معنوي من بود، اگر چه فقط يك بار توفيق همصحبتي او را پيدا كرده بودم.

پس از انجام وظايفي كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چاره‌اي جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نمي‌شناختم، در موقع بازگشت گام‌هايي سنگيني مي‌كرد، انگار بار غم‌هاي دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.

و امروز كه مرجعيت جهان شيع را بر عهده دارم، و به احياي وجهه علمي حوزه علميه قم كمر بسته‌ام، مي‌دانم كه دعاي خير آن ولي خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند اين توفيق بزرگ را به من ارزاني داشته است.

 


آقا را تا منزل همراهي كنيد
!

مرحوم آيت الله سيد عبدالكريم كشميري خاطرات بسياري از حاج مستور شيرازي رحمه‌الله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به عنوان مردي « فوق‌العاده» ياد مي‌كردند و براي او كراماتي قايل بودند.
  روزي براي من تعريف كردند
:
مرحوم حاج مستور تا هنگامي كه در كوفه اقامت داشت، هر سال به مناسبت عيد غدير جشن بسيار مفصلي ترتيب مي‌داد و از محبان حضرت امير عليه‌السلام به نحو شايسته‌اي از لحاظ معنوي پذيرايي مي‌كرد
.
يكي از سا‌ل‌ها، چند روز به عيد غدير مانده، به منزل مسكوني من در نجف، آمد و مصراً از من خواست تا در جشن آن سال شركت كنم، و گفت پس از نماز مغرب و عشاء كسي را براي بردن من به كوفه خواهد فرستاد.
در آن روزگار وضعيت حوزه نجف به گونه‌آي بود كه مراوده عالمان ديني با عارفان، پيامدهاي ناخوشايندي براي آنان به همراه داشت، لذا مرحوم حاج مستور علي رغم علاقه وافر خود نسبت به من، از شركت در نماز جماعت كه به امامت من در صحن مطهر برگزار مي‌شد، پرهيز مي‌كرد و مي‌فرمود:
دلم نمي‌خواهد كه ارادت من، اسباب زحمت شما را فراهم كند! و لذا غالباً شب‌ها در منزل از من ديدن مي‌كرد تا كسي متوجه مراوده او با من نگردد!

در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصي كه حاج مستور فرستاده بود به كوفه رفتيم و در جلسه اختصاصي كه حاجي ترتيب داده بود، حضور يافتيم.

اغلب كساني كه در آن جلسه روحاني حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم روزگار چشيده بودند و از حالات آنان پيدا بود كه در سلوك الي الله، مراحلي را پشت سر نهاده‌اند و از محبت و ولايت علوم نصيب وافري دارند.
آن محفل روحاني تا نزديك سحرگاه ادامه داشت و از رايحه معنويت به اندازه‌اي سرشار بود كه آدمي خود را در بهشت مي‌انگاشت و سينه‌اش را از شميم دل‌انگيز محبت و معرفت علوم مي‌انباشت. با اين كه ده‌ها سال از اين ماجرا مي‌گذرد، من هنوز مزه آن شب روحاني را در زير زبانم مزه‌مزه مي‌كنم و بر روح آن عارف وارسته درود مي‌فرستم، و براي او فتوح و رضوان الهي را آرزو مي‌كنم
.

در ساعت پاياني آن شب، هر چه به اذان سحر نزديك مي‌شديم، اضطراب دروني من افزوني مي‌يافت، زيرا از سويي توفيق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوي را از دست رفته مي‌ديدم، و از سوي ديگر خوش نداشتم كه در روشني روز از آن محفل بيرون آمده و نگاه كنجكاو مردم را به طرف خود دوخته ببينم! من در اين افكار غوطه‌ور بودم كه حاج مستور در حاليكه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنينه خاصي آهسته در گوشم گفت:
نگران نباشيد! نماز را به موقع در نجف خواهيد خواند!
گفتم: مشكل فاصله كوفه تا نجف را چگونه حل مي‌كنيد؟!
نيم ساعت بيشتر به اذان صبح باقي نمانده است
!
گفت: هيچ‌كاري براي اهلش نشد ندارد!

سپس جواني را كه جلوي در ورودي ايستاده بود، صدا كرد و آهسته در گوش او چيزي گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهي كند!

و ما پس از خداحافظي به اتفاق آن جوان - كه بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و كار كرده حاج مستور است - از خانه بيرون آمديم. در اثناي راه دريافتم كه جوان به ذكر قلبي سرگرم است و با اين كه مدام با من صحبت مي‌كند ولي قلب او به ذكر خاصي مترنم است! و مشاهده اين حالت در آن جوان به من فهماند كه سر و كارم با آدم راه رفته‌اي افتاده و حاج مستور بي‌جهت او را همراه من نفرستاده است!

هنوز چند دقيقه اي از همراهي او با من نمي‌گذشت، كه صداي پيش خواني اذان صبح را از مناره صحن مطهر علوي به گوش خود شنيدم!
 با خود فكر كردم كه اشتباه مي‌كنم و از تلقينات نفس است! ولي سخن آن جوان مرا به خود آورد كه گفت
:
چه لحن دلنشيني دارد! روح انسان را تا ملكوت پرواز مي‌دهد! اين طور نيست آقا؟! و بعد در حالي كه خانه ما را نشان مي‌داد، گفت:
خدا را شكر كه به موقع رسيديم! قربان مولا علي بروم كه دوستان خود را شرمنده نميكند! التماس دعا دارم! و مرا - كه در عالمي از بهت و حيرت فرو رفته بودم - تنها گذاشت و رفت. 
لذتي كه آن روز من از خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوم بردم، هنوز فراموشم نشده است! نمازي سرشار از روح و ريحان
.

 

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایات اخلاقی
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 20 / 1 / 1395

http://serajnet.org/userfiles/www.salehin.com/images/%5E.gif

شير دادن با وضو

مرحوم حجة الاسلام دکتر هادي اميني فرزند علامه اميني مي گويد:
 مادر بزرگم ( مادر علامه اميني) يک روز آمده بودند منزل ما در نجف.
من مطالبي درباره زندگي علامه از ايشان پرسيدم. مادربزرگم به يکي از نکات عجيبي که اشاره کردند اين بود که مي گفت:
من بعد از اينکه ايشان متولد شد تا دو سال تمام هيچ وقت بدون وضو به ايشان شير نمي دادم و هر وقت موقع شير دادن ايشان مي شد مثل اينکه به من القاء مي شد و من مي رفتم وضو مي گرفتم و بعد به ايشان شير مي دادم ، به ياد ندارم بدون وضو به ايشان شير داده باشم و برکات زيادي در اين وضو گرفتن و شير دادن نصيبم شد.



سيراب شدن علامه اميني 

از قول فرزند علامه اميني قدس سره نقل مي کند: 
وقتي پدرم را دفن کرديم  ، یکی از بزرگان  آمد و به من تسليت گفت و فرمود: 
 من در اين فکر بودم ببينم مولا اميرالمؤمنين عليه السلام چه مرحمتي در مقابل زحمات و خدمات مرحوم اميني مي نمايند. 
در عالم خواب ديدم: 
حوضي است  و آقا اميرالمؤمنين عليه السلام بر لب آن ايستاده اند. افراد مي آيند و مولا از آن حوض ،  به آنها آب مي دهند. گفتند: اين حوض کوثر است.
 در اين حال آقاي اميني به نزديک حوض رسيد حضرت ظرف را گذاشتند، آستينها را بالا زده و دستان مبارکشان را پر از آب کردند و به علامه آب خورانيدند و خطاب به او 
فرمودند: 
بيض الله وجهک کما بيضت وجهي ( پروردگار رو سفيد کند تو را کما اينکه مرا رو سفيد کرد) 
 

علامه نسبت به حضرات معصومين عليه السلام بسيار ادب داشت. وقتي وارد حرم مطهر حضرت امير عليه السلام مي شد از پايين به بالاي سر نمي رفت. روبروي حضرت مي ايستاد و گريه شديدي مي نمود. 
خود ايشان به من فرمودند: 
« از آن وقتي که در نجف هستم از سمت بالاي سر حرم نرفته ام.»
 از پايين وارده شده و از همان سمت خارج مي شدند.

« انما يخشي الله من عباده العلماء» 
همانا تنها مردمان عالم خداترسند.
سوره فاطر: آيه 28


سفارشات علامه اميني

مرحوم حجة الاسلام دکتر اميني چنين مي نويسد:
پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم علامه اميني نجفي يعني سال 1394 هجري قمري ، شب جمعه اي قبل از اذان فجر ايشان را در خواب ديدم. او را شاداب و خرسند يافتم.

جلو رفته و پس از سلام و دست بوسي عرض کردم:
پدر جان! در آنجا چه علمي باعث سعادت و نجات شما گرديد؟
گفتند: چه مي گويي؟
مجددا" عرض کردم: 
آقا جان! در آنجا که اقامت داريد، کدام عمل موجب نجات شما شد؟
کتاب الغدير ... يا ساير تأليفات .... يا تأسيس و بنياد کتابخانه اميرالمؤمنين عليه السلام؟

پاسخ دادند: نمي دانم چه مي گويي. قدري واضح تر و روشن تر بگو!

گفتم: آقا جان! شما اکنون از ميان ما رخت بر بسته ايد و به جهان ديگر منتقل شده ايد. در آنجا که هستيد کدامين عمل باعث نجات شما گرديد از ميان صدها خدمت و کارهاي بزرگ علمي و ديني و مذهبي؟

مرحوم علامه اميني درنگ و تأملي نمودند. سپس فرمودند:
 فقط زيارت ابي عبدالله الحسين عليه السلام. 

عرض کردم: شما مي دانيد اکنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است و راه کربلا بسته ، چه کنم؟
فرمود: در مجالس و محافلي که جهت عزاداري امام حسين عليه السلام برپا مي شود شرکت کن. ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را به تو مي دهند. 

سپس فرمودند: پسر جان! در گذشته بارها تو را يادآور شدم و اکنون به تو توصيه مي کنم که زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترک و فراموش نکن.
 مرتبا" زيارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظيفه بدان. اين زيارت داراي آثار و برکات و فوائد بسياري است که موجب نجات و سعادتمندي در دنيا و آخرت تو مي باشد ... و اميد دعا دارم. 
آري! علامه اميني با کثرت مشاغل و تأليف و مطالعه و تنظيم و رسيدگي به ساختمان کتابخانه اميرالمؤمنين عليه السلام در نجف اشرف  مواظبت کامل به خواندن زيارت عاشورا داشتند و سفارش به زيارت عاشورا مي نمودند و به اين جهت ( خودم ) حدود سي سال است مداوم به زيارت عاشورا مي باشم. 


پشتکار برای تحصيل معارف

از قول فرزند علامه امينی نقل شده است :
بعضي ها خيال مي کنند کتاب الغدير به راحتي تأليف شد است. 
مرحوم علامه اميني سختي ها متحمل شد که توصيف آن از عهده زبان خارج است. 
مقابل خانه ما کتابخانه مرحوم کاشف الغطاء قرار داشت ايشان يک مدرسه اي هم داشتند که در جنب اين کتابخانه بود و داراي ده، دروازه حجره بود. کتابهاي اين کتابخانه از پدرشان شيخ علي کاشف الغطا به ايشان رسيده بود و هيچگونه امکانات رفاهي نداشت.

مرحوم اميني از اين کتابخانه به لحاظ نزديکي، خيلي استفاده مي کردند. ايشان از صبح مي رفتند براي مطالعه و آن چنان غرق در مطالعه مي شدند که حتي گذشت زمان را هم فراموش مي کردند.

يک بار مدير کتابخانه هنگام عصر از کتابخانه بيرون مي آيد و در کتابخانه را قفل مي زند. غافل از اينکه علامه اميني داخل کتابخانه است. 
آن روز سپري مي شود. روز بعد او وقتي به کتابخانه مي آيد مي بيند علامه در حال مطالعه هست.
به ايشان مي گويد: شما کِي آمده ايد؟
علامه پاسخ مي دهد: از ديروز که من را در اين کتابخانه زنداني کردي تا الآن در اينجا به سر مي برم!

ارادت به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

مرحوم علامه تهراني در کتاب معاد شناسي خود مي نويسد: 
از شخص موثقي شنيدم که مي گفت:
روزي يکي از معممين براي عيادت مرحوم علامه اميني در منزل موقت ايشان که در منطقه پيچ شميران تهران بود رفته بود. 
علامه اميني ( ره) سخت مريض و به پشت خوابيده بودند. 
آن شخص ضمن احوالپرسي و صحبت از آقا سؤال کرده بود:
 اگر انسان به حضرت عباس عليه السلام علاقه و محبت نداشته باشد به ايمان او صدمه مي خورد؟
علامه متغير شده و با آن حال نقاهت نشستند و گفتند:
به حضرت ابوالفضل عليه السلام که سهل است. اگر به بند کفش من که نوکري از نوکران حضرت ابوالفضلم علاقه و محبت نداشته باشد از اين جهت که نوکرم ، والله به رو در آتش خواهد افتاد!


 

سفارش شهید مدرس

شخصي دائم به مدرس مراجعه و اصرار مي نموده که ايشان سفارش کنند که فرماندار يکي از شهرستانها شود. اين مراجعه و اصرار آن قدر ادامه داشت که بالاخره شهید مدرس روي تکه کاغذي مي نويسد: 
وزير کشور. 
حامل نامه از مزاحمين من و همکار شماست !. 
يکي از گردنه ها را هم به ايشان واگذار کنيد!. 



آيت الله حائري و مخالفت با هوای نفس

از مرحوم ملا علي همداني نقل شده که فرمود:
 در منزل حاج شيخ ابوالقاسم قمي که يکي از علماي با فضيلت بود نشسته بوديم ديديم 
مرجع وقت حاج عبدالکريم حائري تشريف آوردند پس از نشستن، مسئله اي را مطرح فرمودند و به حاج شيخ ابوالقاسم فرمودند: 
نظر شما در اين مسئله چيست؟ 
ايشان مقداري تأمل کرده سپس جواب مسئله را بيان کردند حاجي شيخ فوري خادمش را 
صدا زد فرمود:
 از اراک اين مسئله را ازمن سؤال کرده اند و من جوابش را نوشته ام که بيايند ببرند زود برو نگذار آن کاغذ را ببرند آن  جوابي که من نوشته ام اشتباه بوده همين جوابي که آقا بيان فرمودند بنظرم صحيح تر است . 

مرحوم مقدس اردبيلی و مخالفت با هوای نفس

در مجلسي، مرحوم ملا عبدالله تستري از مرحوم مقدس اردبيلي مسئله اي را سؤال کرد مقدس فرمود : بعدا" مي گويم . 
پس از اتمام مجلس دست  تستري را گرفت و از مجلس بيرون آورد. و رفتند به صحرا و در انجا جواب مسئله را شرح داد. 
ملا عبدالله گفت: چرا اين مطالب را در مجلس نفرموديد . 
مقدس فرمود: اگر در آنجا در حضور مردم صحبت مي کرديم شايد مايه نقصان من و تو مي شد چون هر يک خواهان  پيروزي خود بوديم و اين نفس سرکش استفاده سوء مي نمود و از شائبه ريا و خود خواهي خالي نبود و گناهکار مي شديم ولي الآن در اين 
بيابان جز من و تو و خدا کسي اينجا نيست ريا و شيطان و نفس هيچ گونه دخالتي ندارند .


 

بهره مندی مقدس اردبيلی از ولايت  حضرت علي عليه السلام

مرحوم  شيخ عباس قمي در کتاب تحفه الرضويه آورده است:
وقتي که مرحوم مقدس اردبيلي از دنيا رفت، يکي از مجتهدين او را در خواب ديد که با وضع خوبي از روضه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بيرون آمده، از آن مرحوم پرسيد: شما از کجا به اين مقام و مرتبه رسيديد؟ 
مقدس اردبيلي ( ره) پاسخ داد:
بازار عمل را کساد ديدم ( يعني عملي که به درجه قبول برسد خيلي کم است ) ولي ولايت صاحب اين قبر ( حضرت علي عليه السلام) به ما بهره وافري داد. 


سيلي در مقابل سيلي!

يکي از بزرگان قم نقل کرده است :
 من مدت دوازده سال از قم به تهران نرفتم تا آنکه يک کار ضروري برايم پيدا شد که ناچار شدم به تهران بروم  . 
در آن ايام رضاشاه قلدر دستور کشف حجاب را داده بود  و مأمورين اين دستور را با شدت اجرا مي کردند .  من در تهران در يکي از خيابانها مي رفتم ديدم زني با چادر مي رود تا چشم يکي از افسران به آن زن افتاد با شدت يک سيلي به او زد و چادر را از سرش کشيد به طوري که من وحشت زده شدم  . 
ناگهان ديدم يک کالسکه در همانجا ايستاد و مرحوم سيد ابوالقاسم کاشاني از آن پياده شد و از پشت سر يک سيلي محکم به  آن افسر زده و او را به لرزش درآورد باز سوار کالسکه شده رفت آن افسر مانند کسي که استخواني در گلويش گير کند ديگر نتوانست کلمه اي حرف بزند.



 

 ثواب کربلاي نرفته !

آيه الله شهيد حاج آقا مصطفي اصفهاني  از اولياء الله و از علماي درجه يک شهر اصفهان بود. 
يک بار قصد زيارت کربلا مي کند و آماده مي شود که با عيال به زيارت برود. 
در مرز مسؤل گمرک متعرض مي شود که مي خواهم همسرتان را با عکس و گذرنامه تطبيق کنم. 
ايشان مي فرمايد: يک زن بايد اين کار را انجام دهد ولي مسؤل گمرک مي گويد:
نه، من خودم مي خواهم مطابقت کنم. 
ایشان مي فرمايد: ما معذوريم از انجام اين کار.

حاج آقا بهشتي سه روز آنجا مي ماند. تمام زوار کنترل شده و به زيارت امام حسين عليه السلام مي روند ولي آن مرحوم موفق نمي شود. 

بالاخره عازم کرمانشاه مي شوند و به منزل شهيد آيه الله حاج آقا عطاء الله اشرفي اصفهاني اقامت نموده و سپس به اصفهان برمي گردند. 
وقتي به اصفهان مراجعت مي کنند مردم از ايشان مي پرسند: چرا به زيارت مشرف نشديد؟
آقاي بهشتي مي گويند: امام حسين عليه السلام ما را نطلبيد. 
اين قضيه مي گذرد. 
زائران همگي از سفر برمي گردند و به خدمت آقاي بهشتي مي رسند و مي گويند: آقا! ما آمديم يک معامله بکنيم و آن اينکه تمام ثواب زيارات خود را بدهيم به شما و در عوض شما ثواب کربلاي نرفته را به ما بدهيد!
حالا اينکه امام حسين عليه السلام چه صحنه اي را براي آن زائران بوجود آورده که حاضر شده اند اينگونه بگويند خدا مي داند. 

من شايسته مرجعيت نيستم!

هنگامي که پس از ارتحال ميرزاي شيرازي اول، براي قبول و پذيرش مرجعيت به  آية الله حاج سيد محمد فشارکي  مراجعه مي کنند او مي گويد:
« من شايسته مرجعيت نيستم. زيرا رياست ديني و مرجعيت اسلامي به غير از علم فقه امور ديگري لازم دارد از قبيل:
اطلاع از مسائل سياسي و شناختن موضعگيريهاي درست در هرکار. 
و اگر من در اين امر دخالت کنم به تباهي کشيده مي شود. براي من غير از تدريس کار ديگري جايز نيست.»

و بدين گونه آن عالم وارسته  مردم را  به  آية الله ميرزا محمد تقي شيرازي ارجاع داد .

 مبارزه با هواي نفس

در حالات آية الله محمد فشارکي مي نويسند:
ایشان از مجتهدين بزرگ زمان خودش بود. بعد از فوت مرجع عاليقدر آية الله محمد تقي شيرازي مردم  به ايشان مراجعه کردند تا در مسجدي که هر شب آية الله شيرازي در آن نماز جماعت مي خواند اقامه نماز کنند و مرجعيت تقليد را هم بپذيرند.
آيه الله فشارکي مي گويند: 
ديدم در آن شب چيزي در من است که مرا خوشحال کرده و بعد فهميدم که ماجراي مرجعيت است و شيطان در من نفوذ کرده. با خود گفتم: 
مي دانم با تو چه کنم. 
فرداي آن شب مي آيند و هر چه به آيه الله فشارکي اصرار مي کنند بيا و نماز را بخوان قبول نمي کنند و از همينجا بود که ایشان حتي تا آخر عمر رساله هم ننوشتند و فقط شاگرد تربيت کردند.

بخشش سيد رضي

سيد رضي عليه الرحمه کتابهاي زيادي از کسي به ده هزار دينار خريد. 
وقتي آنها را به منزل آورد و کتابها را نگاه مي کرد ديد در حاشيه يکي از کتابها فروشنده يک بيت شعر نوشته که مضمون آن اين بود که من محتاج بودم و احتياج مرا ناچار کرد که کتابهايم را بفروشم. 
تا سيد اين مطلب را فهميد تمامي کتابها را به خانه فروشنده حمل کرد و قيمت آنها را هم به او بخشيد.

 

موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایات اخلاقی
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی