فاطمه از هولناكى اين منظره به خود لرزيد،
همانند خشك چوبى كه باد بر او خشم گرفته باشد:
به راستى چه بردبارند پيامبران...
احساس كرد كه در هم شكسته است.
چگونه آن نابخرد به خود اجازه داده است
كه اين چهره ى پرتوافشان را به ناپاكى بيالايد؟
شكسته دلانه، زار زار گريست.
بسان گريه ى آسمان، آنگاه كه بر زمينى پست مى بارد،
اندوهگينانه اشكش جارى شد.
پدر، اشك هاى دخترش را پاك كرد.
آن گاه با چشمانى لبريز از پرتو اميد، گفت:
- فاطمه! اشك نريز.
خداوند، پدرت را در نبرد با دشمنانِ رسالتش يارى مى كند.
ابرها از رخساره ى آسمان كنار رفتند و آفتاب تابان چهره نمود.
ديگر بار لبخند بر آن چهره ى فرشته آسا پديدار گشت.
با اين حال، در جانش نكوهشى موج مى زد:
- راستى، كجاست فرزند جوانِ «بزرگ سرزمين بطحا»؟
كجاست او كه لحظه اى از پدرم جدا نمى شود و سايه وار در پى اوست؟
كجاست تا او را از آزار نابخردانِ قريش دور دارد؟
در همين حال، فاطمه با شنيدن صداى پدر همه چيز را از ياد بُرد
و همانند كبوترى چاهى كه به آشيان خود مى خرامد، به سوى پدر خراميد.
فاطمه لب به خنده گشود...
انعكاس لبخندش بر چهره ى پدر نشست و او نيز خنديد.
بدين سان، آفتابى بر قلب او تابيد كه جانش را
از گرما و اميد و زندگى سرشار ساخت:
چه شگفت حوراء كوچكى است
اين يادگار خديجه، اين دسته گل باغ آسمان!
فاطمه، به سانِ شكوفه اى در حال شكفتن،
در دامان پدرش، پيامبر، نشسته بود و كلمات پروردگار را مى نوشيد.
كلمات، مانند ستارگان درخشان
در آسمانى صاف، قلبش را روشن مى كردند.
سه سال گذشت. فاطمه بالنده تر شد
و مثل گل هاى بهارى،شكفتن آغاز كرد.