تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 136681
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 268848
بازدید ماه : 322126
بازدید کل : 10713881
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 1 / 12 / 1395

فاطمه از هولناكى اين منظره به خود لرزيد،

همانند خشك چوبى كه باد بر او خشم گرفته باشد:

به راستى چه بردبارند پيامبران...

احساس كرد كه در هم شكسته است.

چگونه آن نابخرد به خود اجازه داده است

كه اين چهره ى پرتوافشان را به ناپاكى بيالايد؟

شكسته دلانه، زار زار گريست.

بسان گريه ى آسمان، آنگاه كه بر زمينى پست مى بارد،

اندوهگينانه اشكش جارى شد.

پدر، اشك هاى دخترش را پاك كرد.

آن گاه با چشمانى لبريز از پرتو اميد، گفت:

- فاطمه! اشك نريز.

خداوند، پدرت را در نبرد با دشمنانِ رسالتش يارى مى كند.

ابرها از رخساره ى آسمان كنار رفتند و آفتاب تابان چهره نمود.

ديگر بار لبخند بر آن چهره ى فرشته آسا پديدار گشت.

با اين حال، در جانش نكوهشى موج مى زد:

- راستى، كجاست فرزند جوانِ «بزرگ سرزمين بطحا»؟

كجاست او كه لحظه اى از پدرم جدا نمى شود و سايه وار در پى اوست؟

كجاست تا او را از آزار نابخردانِ قريش دور دارد؟

در همين حال، فاطمه با شنيدن صداى پدر همه چيز را از ياد بُرد

و همانند كبوترى چاهى كه به آشيان خود مى خرامد، به سوى پدر خراميد.

فاطمه لب به خنده گشود...

انعكاس لبخندش بر چهره ى پدر نشست و او نيز خنديد.

بدين سان، آفتابى بر قلب او تابيد كه جانش را

از گرما و اميد و زندگى سرشار ساخت:

چه شگفت حوراء كوچكى است

اين يادگار خديجه، اين دسته گل باغ آسمان!

فاطمه، به سانِ شكوفه اى در حال شكفتن،

در دامان پدرش، پيامبر، نشسته بود و كلمات پروردگار را مى نوشيد.

كلمات، مانند ستارگان درخشان

در آسمانى صاف، قلبش را روشن مى كردند.

سه سال گذشت. فاطمه بالنده تر شد

و مثل گل هاى بهارى،شكفتن آغاز كرد.



موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: بهشت ارغوان
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 1 / 12 / 1395

فرياد شتران، فضاى مكّه را تسخير كرده بود.

كاروان هايى كه براى سفر تجارتى زمستانى به يمن رهسپار شده بودند، باز مى گشتند.

هوا بسى سرد و آسمان پوشيده از ابرهاى خاكسترى بود.

چنان مى نمود كه صخره هاى خشك كوه ها، التماس كنان،

از ابرها مى خواهند تا برايشان سرود باران بخوانند.


رفته رفته صداها فروخوابيدند و پرندگان براى خفتن به آشيان هاى خود بازگشتند.

اينك، خانه ها همانند صحرايى خشك، خالى و هراس آور مى نمودند.

فاطمه در انديشه اى ژرف فرو رفته بود: به «مريم» مى انديشيد؛

آن بانوى پيراسته اى كه در عبادتگاه خويش از مردم كناره گرفت

تا به تنهايى با خدا راز و نياز كند و آفاق آسمان ها را

سبكبالانه و فارغ از بارهاى سنگين زمينى بشكافد و بشناسد.


موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: بهشت ارغوان
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 1 / 12 / 1395

اكنون، اميد بر خانه اى كوچك از خانه هاى مكّه مى تابيد.

فاطمه چشم به هستى گشود، همان گونه كه شكوفه ها و گل ها به هستى چشم مى گشايند.

آن گاه در آغوشى گرم رشد يافت و از مِهر قلب هايى سرشار شد كه با محبّت او مى تپيدند

و از نگاه هايى سيراب گشت كه لبريز از لطف و رأفت بودند.

و به اين گونه، فاطمه پرورش يافت و آهسته آهسته پى برد كه پيرامونش چه مى گذرد.

مادرش را مى ديد كه چگونه غرق اندوه است.

پدرش را مى ديد كه درد و رنج قلبش را مى فشارد،

امّا هنوز در نمى يافت كه ريشه ى اين رنج چيست.

در اين حال، به سوى مادرش بال مى گشود و پدرش را غرق بوسه مى كرد.

آن گاه، چهره ى حزين آن دو به شوق گشوده مى شد

و آفتاب شادى از سيماشان ديگر بار طلوع مى كرد،

همان سان كه خورشيد از پسِ ابرها بر مى آيد

تا زمين را لبريز از گرما و نور و اميد سازد.

روزها مى گذرند و فاطمه رشد مى يابد.

روزگار، چهره ى سخت خويش را به او نشان مى دهد.

اين كودك خردسال، در سرزمينى خشك و بى آب،

خود را پيش پاى مادر مى يابد،

در حالى كه گرسنگى و هراس و حرمان بيداد مى كند.

او به ناله هاى مظلومان گوش مى سپارد

و در ميان تاريكى، شمشيرهايى را مى نگرد كه آهسته از نيام بيرون مى آيند.

بدين سان، فاطمه در «شِعب أبى طالب عليه السلام» به سر برد،

در حالى كه از شير بازمانده بود و بر ريگ هاى شِعب پاى مى كشيد.

ويك سال به اين منوال بر او گذشت.

از آن پس، دو سال ديگر را نيز در شِعب به سر آورد.

و ناگاه دست تقدير، مادرش را ربود.

چنين بود كه فاطمه، چشمه ى جوشان محبّت و مِهر را از كف داد.




موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: بهشت ارغوان
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 30 / 11 / 1395






فصل 1
«خديجه» ناگهان از جا برخاست. احساسى شگفت در جانش تراويد:

احساسى سرشار از شادمانى و آرزو؛ همانندِ نورى در تاريكى...

با خود انديشيد: «اين موج سبكبار شادى از كدام سو مى آيد؟».

و هر چه انديشيد، به پاسخى روشن دست نيافت.

اينك، چندى بود كه هر چه پيرامون او مى گذشت

سراسر حُزن و اندوه بود و تلخى و نوميدى را ارمغان مى آورد.

او به چشم خود مى ديد كه چگونه مردم «قريش» همسرش را مى آزارند،

به او ستم مى كنند، به ريشخندش مى گيرند...

و دروغگويش مى شمارند؛ او را كه راستگويى اَمين بود.

لحظه اى با خود گفت: «شايد اين، نشانه ى يك باردارى ديگر است؛

باردارى بهارانِ امّيد و زندگى!» امّا چگونه؟

مگر پيش از اين، «عبداللّه» و «قاسم» با پَركشيدنى زود هنگام،

او را در اندوهى ژرف رها نكرده بودند؟

و به راستى كه اين غم همانند زخمى هميشه تازه، بر جانش نشسته بود...

ناگاه به خود آمد: نه! او اميدوار بود.

در ژرفناى جان خود، اميد را حس مى كرد

كه همانند شكوفه اى بهارى، رو به شكفتن و بالندگى دارد.

اين باردارى، امّا، چيز ديگرى بود. احساس مى كرد سبك شده است،

گويى در آستانه ى پرواز است. آرامشى خاص در وجودش جريان داشت؛

همچون جوشيدن و جارى شدن چشمه اى زلال و خوشگوار...

و اين، با احساسى ديگر نيز درآميخته بود:

هاله اى از نور، به زلالى و نَرمى، پيرامون چهره اش در گردش بود...

اين باردارى نشانه اى ديگر هم داشت:

جز خرماىِ تَر و انگور، دلش هواى چيز ديگرى نداشت!

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: بهشت ارغوان
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی