سرنوشت آن ها که جنايت هاي کربلا را رقم زدند
به خيال خوش حکومت در ري، شمشير به دست شده بود و سپاه به راه انداخته بود تا حسين بن علي عليه السلام را بکشد. چقدر دو دلي کشيده بود.
چقدر ميان رفتن و نرفتن، ترديد مثل خوره به جانش افتاده بود. چقدر خار و ذليل شده بود مقابل چشمان حسين. چقدر وعده حکومت ري، عقل و هوشش را برده بود که وعده هاي ديگر را رد کرد. حتي وعده هايي را که خود حسين به او داده بود تا او را از اين مهلکه نجات دهد. حسين عليه السلام تمام سعي اش اين بود که از اين جنگ نابرابر، که بدون شک محقق مي شد، رستگاراني را از آتش برهاند. اما عمر سعد رستگار نبود. او به هيچ صراطي مستقيم نمي شد. «ري» نامي بود که دل و دين عمر سعد را ربوده بود. ري، در آن زمان مرکز عراقِ عجم بود. يکي عراق عرب داشتيم و يکي عراق عجم. مرکز عراق عرب، کوفه بود و مرکز عراق عجم، ري.
عصر عاشورا که تمام شد. غبار جنگ و نزاع که فرو نشست، تازه ذلت و بدبختي عمر سعد، آغاز شد.
ابن زياد زير قولش زده و وعده حکومت ري را فراموش کرده بود. وقتي جر و بحث ميان ابن زياد و عمر سعد بالا گرفت و عمر ديد که حرفش به هيچ کجا نمي رسد، از دارالاماره بيرون زد و با خودش گفت: کدام مسافر، بدبخت تر از من، با دست هاي خالي؟ کدام مسافر، بدبخت تر از من که هم دنيا را از دست داده و هم آخرت را؟
خانه نشين شدن و مورد لعن مردم...همه با انگشت نشانش مي دادند که:«هذا قاتِلُ الحُسين...»
پنج سال گذشت.