پس از درگذشت فاطمه (سلام الله علیها)، خورشید به سوگ نشست و خزان خیمه سنگین و استوار خود را بر سر این سرای گسترد. علی (علیه السلام) - که عاشورا را در آینه آینده می پایید - می بایست هر چه زودتر همسری اختیار کند. می دانست برادرش عقیل نسب شناسی چیره دست و آگاه است. از این رو، وی را نزد خود فرا خواند:
- برادرم عقیل! از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان باشد چندی است که در اندیشه خود سر در گریبانم. از سویی، فراق فاطمه بر سینه ام تنگی می کند و جانم از این درد به ستوه آمده است؛ خودم هیچ! میوه های دلم و ثمره های فاطمه ام هنوز خردسالند و داغ بی مادری، نهال وجودشان را سخت پژمرده است.
از سوی دیگر، اندیشه های بلندی در سر دارم. باید برای آینده کاری بکنم.
- برادر! عقیل به فدای فرزندان تو باد! بگو اگر چاره ای باشد، من هیچ فروگذار نخواهم کرد.
- آری! تو را می شناسم. این چنین است که می گویی. اما...