ویسنده :علی باقری
آیا پسر ارباب راضی از پیش ما رفت ؟!
ارباب پسرش را برای جمع آوری مواجب به ده پایین فرستاد . زن کدخدای ده پایین به کدخدا گفت: کدخدا می دانی که ارباب چه حقی بر گردن ما دارد مخصوصا که ما دست نشانده ی اربابیم . بهتر است پذیرایی جانانه ای از پسر ارباب به عمل آوریم تا موقع رفتن لااقل راضی از پیش ما رفته باشد . پسر ارباب به خانه ی کدخدا دعوت شد . اتاقی برایش مهیا کردند . کدخدا رفت مواجب را از روستائیان جمع آوری کند . وقتی به خانه برگشت زنش را در اتاق پسر ارباب احساس کرد ولی به روی خودش نیاورد چون فهمید که کاری از دستش ساخته نیست . زن کدخدا شام مفصلی برای مهمان مهیا کرد . نیمه های شب کدخدا از خواب بیدار شد دید زنش کنارش نیست فهمید که باز هم به اتاق پسر ارباب رفته . صبح وقتی که خواست پسر ارباب ، ده را ترک کند زن کدخدا توصیه کرد که کدخدا او را تا نیمه های راه بدرقه کند . از روستا که خارج شدند رودخانه ای در پیش رویشان بود . کدخدا مجبور شد پسر ارباب را بر پشت خود سوار کرده و از رودخانه عبور دهد . به خانه که برگشت زن رو به کدخدا کرد و گفت : کدخدا نمی دانم پسر ارباب راضی از پیش ما رفت یا نه ؟ کدخدا رو به زنش کرد و گفت : مواجبش را جمع کرد . شام مفصلی خورد و کار تو را هم ساخت و به پشت من هم سوار شد . میخواستی باز هم ناراضی رفته باشد ؟!
نظرات شما عزیزان: