دعا و توسل
خودسازي و تحصيل معرفت و تزكيه نفس در پرتو دعا و توسل به اهل بيت عليهم السلام نياز دائمي رزمندگان ما در جبهههاي نبرد بوده است. اگر امروز آن پاكبازان شمع محفل ياران و ياد و خاطره آنان زينت بخش دل و جان شده، ناشي از سوز و ساز عاشقانه آنان در ميان سنگرها بوده است. به قول عطار نيشابوري:
تا نسوزي و نسازي همچو شمع
دم مزن از پاكبازي پيش شمع
خوشا به حال رزمندگان و آزادگان ما كه دوران جهاد و مبارزه را به كلاس درس عرفان و عشقورزي با معشوق مبدّل كردند و با دعاي كميل و دعاي توسّل و زيارت عاشورا اُنسي جاودانه داشتند؛ گويي همه نياز خود را در مضامين دعا جستجو ميكردند و آن چنان در اشك ديده و خون جگر غوطهور ميشدند كه زبان از وصف بيان آن عاجز است، ولي ميتوان گفت كه رزمندگان عاشق ما، وضو با اشك ديده و طهارت با خون ديده ميكردند. به قول حافظ:
خوشا نماز و نياز كسي كه از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت كرد
رزمندگان ما ذكر و دعا و توسل به اهل بيتعليهم السلام را باب رحمت الهي ميدانستند، و از اين طريق نه تنها خداي متعال را از خود راضي ميكردند، بلكه باب رحمت او را به روي خود ميگشودند.
مولاي متقيان عليعليه السلام در اين باره ميفرمايند:
فمتي شئت استطتحت بالدّعا أبواب نعمته
هر زمان كه ميخواهي ابواب رحمت خدا را به روي خود بگشايي، به دعا متوسل شو.
همچنين رزمندگان ما در دعا كردن همّتي بلند داشتند و از خداي متعال در اوج توسل و استغاثه، شهادت را طلب ميكردند. شهادتطلبي غايت آمال رزمندگان عزيز بوده است؛ چرا كه شهادت را حيات ابدي و پايدار ميدانستند و به اين سرّ كلام مولاي متقيانعليه السلام واقف بودند كه به فرزند خود فرمود:
فَلتَكُن مَسألتُك فيما يَبقي لك جهانُ و ينقي عنك وَبالُه
بايد بهترين درخواست تو از خدا آن چيزي باشد كه زيبايي آن براي تو ماندگار و سختي آن براي تو ناپايدار است.
بنابراين، چه چيزي بهتر و زيباتر از شهادت، كه قهقهه مستانه را به تعبير زيباي امام خمينيقدس سره بر لبان شهيدان مينشاند، و آنان را از رنج و محنت زندگي دنيوي به اوج اعلاي كمال ميرساند.
امام حسينعليه السلام در شب عاشورا بهترين كاري را كه در شب آخر عمر به ياران و فرزندانش توصيه ميكند، دعا و نيايش و خلوت كردن با خداي متعال است. عاشوراييان پس از فرمايش امام حسينعليه السلام هر يك در گوشهاي از خيمهگاه سر بر سجده نهاده، با معبود خود به راز و نياز پرداختند، و تضرع و زاري و نيايش عارفانه آنها، توجه فرشتگان و عرشيان را به خود جلب كرد؛ به گونهاي كه با حيرت، براي تماشاي آنان در صحراي كربلا فرود آمدند:
روح را امشب نوازش لازم است
تا سحر ذكر و نيايش لازم است
هر كسي در خيمهاش خلوت كند
با خدا از روي دل صحبت كند
با دعا دل را دهيد آرايشي
تا نماند هيچ در آن ناخوشي
بعد از آن رفتند درون خيمهها
هر كسي با ذوق و شوق و اشتها
آن شب از شور مناجات حسين
آمدند لاهوتيان با شور و شين
در تردد انبياء و اولياء
بودند آن شب از خدا تا كربلا
جبرئيل آمد با خيل ملك
با خود آورد ساكنان نُه فلك
وام خواه شور آن شب گشتهاند
عاشق تسبيح زينب گشتهاند
همين صحنه زيبا و دلانگيز را رزمندگان ما در شبهاي عمليات به نمايش ميگذاشتند؛ به طوري كه آتش فراق و سوز وصال، آنان را از خود بيخود ميكرد. فرياد تكبير، ياعلي، يازهرا، ياحسين و يامهدي آنان، زلزله در اركان عرش و فرش ميافكند؛ گويي در آن لحظات چيزي براي آنها دشوارتر از آتش فراق يار نبود. به قول فروغ بسطامي:
عقل پرسيد كه دشوارتر از مردن چيست؟
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
اينك به نمونههايي از دعا و توسل رزمندگان توجه نماييد.
مرحله دوم عمليّات فتح خرمشهر بود كه پرس و جو كنان و با عوض كردن چند ماشين، بالاخره موفق شدم خودم را به مقر لشكر برسانم. همين كه پايم را به مقر گذاشتم، يكباره تمام خستگيهايم را فراموش كردم. بچّهها مشغول خواندن دعاي توسل بودند و اشك شوق ميريختند. بيشك، عدّهاي از آنها بيش از چند ساعتي ديگر ميهمان اين دنيا نبودند. من هم در گوشهاي از آن جمع جا گرفتم. وقتي دعاي توسل تمام شد، بچّهها با چشماني كه از شدت گريه سرخ شده بود، خود را آماده حركت كردند.
شب قبل از عمليات، بچهها تصميم داشتند بيرون چادرها دعاي توسل راه بيندازند. دشت را حال و هوايي خاص در برگرفته بود. قرار بر اين شد كه از جمع بچهها، هر كسي به انتخاب خودش، يك قسمت از دعا را قرائت كند و به يكي از ائمه اطهارعليهم السلام توسل بجويد. دعا آغاز شد. از ميان بر و بچههاي دسته كه نزديك به چهل، پنجاه نفر ميشدند، چهارده نفر به اختيار به چهارده معصوم متوسل شدند.
يكي دو روز بعد، عمليات آغاز شد و عجيب اينجاست كه هر چهارده نفري كه آن شب دعا را برگزار كرده بودند، به مقام شهادت نايل آمدند.
چند شبي از اسارتمان ميگذشت و ما را در سالني واقع در شهر بصره محبوس كرده بودند. پس از به جاي آوردن نماز مغرب، برق سالن قطع شد و در آن فضاي تاريك و حزنانگيز، در آن سياهي ظلمت، دلهايمان عجيب گرفته بود و غم سنگيني را احساس ميكرديم. يكي از برادران شروع به خواندن دعاي توسّل كرد و پس از آن زار زار گريستيم.
جوّ روحاني و ملكوتي عجيبي بر سالن حاكم شده بود كه ناگاه يكي از نگهبانان عراقي در سالن كه سخت تحت تأثير قرار گرفته بود، در همان حال كه گريه ميكرد، با عصبانيت تمام عكس صدام را از ديوار كند، آن را ريزريز كرد و داخل سطل آشغال ريخت.
6. ايثار و شهادتطلبي
ايثار به معناي برگزيدن نياز ديگران بر خود است. چنانكه قرآن كريم ميفرمايد: و يؤثرون علي أنفسهم و لوكان بهم خصاصة.
اما در خصوص رزمندگان اسلام، ايثار به معناي برگزيدن شهادت به عنوان خلعت عزّت و سعادت دنيا و آخرت است. شهادتي كه شهد آن شوق لقاي پروردگار است.
واژگان ايثار و شهادتطلبي و آن چنان با افكار و انديشههاي رزمندگان ما آميخته شد كه گويي عزّت و شهرت آنها با نام و ياد شهيدان جاودانه شده است. واقعيت امر جز اين نبود كه اگر جوانان پرشور و علاقمند به حضور در جبههها، انگيزه شهادتطلبي و شوق وصال جانان را نداشتند، هرگز حاضر نبودند آن همه فداكاري و ايثار كنند، و اين عشق و ايثار را از مولاي خود اميرالمؤمنين عليعليه السلام به ارث بردند كه فرمود:
وَاللَّه لَولا رَجائي الشهادةَ عِندَ لِقائي العدّو - ولو قد حَتم لي لقاؤهُ لقرّبت ركابي ثم شخصتُ عنكم فلا أطلبكم
به خدا سوگند، اگر عشق به مقام شهادت و لقاي حق نبود، اصلاً به جنگ با دشمن نميپرداختم و از شما جدا ميشدم.
وصف حال رزمندگان ما همانند مولايشان اين گونه بوده است؛ اگر چه همه دنياي استكبار را در مقابل خود ميديدند، امّا عشق به لقاي دوست و وصال يار، آنها را در اوج ايثار و از خودگذشتگي قرار داده بود؛ به طوري كه لسان مقامشان اين شعر ابوسعيد ابوالخير است كه گفت:
اندر همه دشت خاوران سنگين نيست
كس با من و روزگار من جنگي نيست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
در دادن صدهزار جان ننگي نيست
بارها از لسان مبارك حضرت امام خمينيقدس سره شنيديم كه فرمود جوانان از من ميخواهند دعا كنم كه خداوند شهادت را نصيب آنان كند. اين روحيه در واقع از الطاف خفيه الهي بود كه جوانان ما را يكباره متحوّل كرد تا در آرزوي شهادت همه چيز را در طبق اخلاص نهند و به محبوب دل آرام خود تقديم كنند.
شهادت، غايت مقصود اولياي الهي و حتي اهل بيتعليهم السلام است؛ به طوري كه مولاي متقيانعليه السلام بارها از خداي متعال شهادت را تقاضا ميكند و حتي بهترين آرزو و آمال خود را شهادت معرفي مينمايد و ميفرمايد: روزي به پيامبر خداصلي الله عليه وآله گفتم در نبرد اُحد به من وعده شهادت داده بودي، لكن هنوز تحقق نيافته است.
رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: وقتي كه آن روز فرا رسد، صبر تو چگونه خواهد بود؟
فقلتُ: يارَسولَاللّه! هذا مِن مَواطِنالصَّبر و لكن من مواطن البُشري وَالشُّكر.
سپس گفتم: يا رسولاللّه! اين مورد، از مصاديق صبر نيست، بلكه از موارد بشارت و سپاس است.
بر اين اساس، ملاحظه ميكنيد وقتي ضربت شمشير زهرآلود ابنملجم بر فرق سر اميرمؤمنانعليه السلام قرار ميگيرد، ميفرمايد: «فُزتُ بربّالكَعبه» يعني به خداي كعبه رستگار شدم.
حافظ شيرين سخن هم زيبا گفته است:
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلّي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
هاتف آن روز به من شروه اين دولت داد
كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شكر كز سخنم ميريزد
اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند
رزمندگان ما هم به مولايشان اقتدا كردند و بر اساس ايمان و عشق عميق خود به خدا، همواره آرزوي شهادت و لقاي او را داشتند. هيجان عشق و اشتياق لقاي حقّ، گاهي به جايي ميرسيد كه دلدادگان، توان كتمان كردن آن را از دست ميدادند و بيصبرانه به ميدان نبرد ميشتافتند.
ما در تاريخ اسلام داستان «عمروبن جموح» را داريم كه وقتي جنگ «احد» آغاز شد، همه مجاهدان و ياران رسول خداصلي الله عليه وآله آماده نبرد شدند. «عمروبن جموح» كه پيرمردي ناتوان بود، با پاي لنگ در صحنه اعزام حاضر ميشود. فرزندان و خويشانش او را از جهاد منع ميكنند، ولي او همچنان بر جهاد پافشاري ميكند؛ تا اين كه ايشان را نزد رسول خداصلي الله عليه وآله ميبرند تا مگر آن حضرت او را منصرف كند. وقتي رسول خداصلي الله عليه وآله شور و اشتياق «عمرو» را ديد، به فرزندانش فرمود: »مانع او نشويد، زيرا او اشتياق شديدي به جهاد دارد، شايد خداوند نعمت شهادت را نصيبش كرده باشد».
«عمروبن جموح» خوشحال و خندان آماده جهاد شد و هنگامي كه از شهر بيرون آمد، چنين دعا ميكرد:
اَللَّهُمَّ ارْزقُني الشَّهادَةَ وَلا تَرُدُّني اِلي اهْلي
خداوندا! شهادت را روزي من كن و مرا به خانوادهام باز مگردان.
يك مدافع مسلمان ميداند كه هدف از جهاد، اعتلاي كلمه حق در جهان است و پاداش اين مجاهدت، جلب رضاي خدا و بهشت جاويدان است. لذا اگر بر دشمن پيروز گردد، به سعادت و پاداش بزرگي دست يافته است و اگر شهيد شود، به جوار رحمت حق نايل خواهد آمد؛ يعني در هر دو صورت، پيروزي و سعادت نصيب او خواهد شد. روشن است كه چنين منطقي، شكستناپذير است و پيروزي مجاهدان و شكست دشمنان را رقم ميزند.
قرآن كريم نيز با تعبيري زيبا از روحيه شهادتطلبي، آن را هنر مرداني ميداند كه زندگي آخرت و رضايت و خشنودي حق تعالي را بر زندگي محدود ناپايدار دنيا برگزيدند:
فلْيُقاتِلْ في سَبيلِاللَّهِالَّذينَ يَشْروُنالْحَيوةَالدُّنيا بِالأخِرَةِ وَ مَنْ يُقاتِلْ في سَبيلِاللّهِ فَيُقْتَلْ اَوْيَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ اَجْراً عَظيماً
كساني كه حيات دنيا را با آخرت معامله ميكنند، بايد در راه خدا بجنگند و كسي كه در راه خدا ميجنگد، كشته شود يا پيروز شود، بزودي پاداش عظيمي به او عنايت خواهيم كرد.
امام راحلقدس سره نيز با بهرهگيري از اين منطق مقدس و جاودانه، يك ملّت را به صحنه معامله با خدا آوردند؛ به ويژه در دوران دفاع مقدس اين منطق را اتكاي انديشه جوانان غيور و با اخلاص قرار دادند؛ به طوري كه همه آحاد ملّت با آشنايي به مكتب سرخ شهادت، رمز بقا و حيات ابدي را دريافته، صحنههاي نبرد را سيلآسا پر كردند و براي جانفشاني در راه اسلام و قرآن سر از پا نميشناختند.
امام راحلقدس سره با استناد به همين روحيه، خطاب به دشمنان انقلاب اسلامي فرمودند:
«اين كوردلان نميبينند كه در هر شهادتي و در هر جنايتي ملّت متعهد به اسلام و كشور، مصممتر و در صحنه حاضرترند؟ اينان پس از بمباران شهرها در جنوب و غرب و قتل عامهاي فجيع مردم بيپناه، فرياد جنگ جنگ تا پيروزي را نشنيدند كه ملّت وفادار، شهادت را در راه خداوند با آغوش باز پذيرا هستند؟»
امام راحلقدس سره با اشاعه فرهنگ شهادتطلبي در مقابل زرق و برق سلاحهاي مدرن و تجهيزات موشكي دشمنان اسلام، به خلق استراتژي روشني دست زدند و شكست ناپذيري آن را طي هشت سال دفاع مقدس به اثبات رسانيدند. بديهي است منطقي كه در آن مرگ و حيات، هر دو به منزله پيروزي است، هرگز شكست نميپذيرد.
«اگر ما نايل بشويم به فوز شهادت، باكي از اين نداريم كه در اين درياي پرخروش عالم شكست بخوريم؛ شكست صوري، يا پيروز بشويم؛ پيروزي صوري. اگر ما در آن مرحله از سيري كه داريم، پيروز از كار درآييم، مرگ ما پيروزي است و حيات ما نيز پيروزي است.»
مصاديق ايثار در جبههها
اينك نمونههايي از ايثار و شهادتطلبي رزمندگان و شهيدان را با هم مرور ميكنيم.
شهيد محمدرضا دستواره، قائم مقام لشكر 27 محمّد رسولاللَّه بود. وقتي برادرش حسين شهيد شد، براي شركت در مراسم تشييع او به تهران رفت، ولي بيش از سه روز در تهران نماند و به منطقه برگشت. وقتي به سيّد گفتيم كه خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت ميماندي و بعد برميگشتي.
در جواب گفت: «گفتهام كنار قبر حسين، قبري را براي من خالي نگه دارند» و هنوز ده روز از شهادت برادرش نگذشته بود كه محمدرضا نيز در همان عمليات به او ملحق شد. او تا هنگام شهادت يازده بار مجروح شده بود.
در اولين روز عمليات والفجر هشت، شهيد «نعمتاللَّه جعفري» در حال شناسايي مواضع دشمن، از ناحيه كتف به شدت مجروح شد و با سختي و عليرغم ميل وي، او را به عقب منتقل كرديم تا معالجه شود، ولي با يك پانسمان، مجدداً به منطقه آمد و قصد اعزام به خط را داشت. چند نفري بسيج شديم تا او را از رفتن به خط منصرف كنيم. او را روانه اصفهان كرديم تا معالجه و درمان شود و پس از بهبود به منطقه باز گردد. چند روز بعد متوجه شديم كه او تعدادي از برادران را به هورهاي اطراف برده است و با كتف مجروح به آنها غواصي و بلمراني ياد ميدهد. او در عمليات بعدي ميهمان خدا شد.
عمليات بيتالمقدس 7، در تابستان و در منطقه جنوب انجام شد و هواي بسيار گرم جنوب، تشنگي شديدي را به بچهها تحميل ميكرد. لبهاي خشكيده و ترك خورده بچهها به سختي تكان ميخورد و آب، آب ميگفتند، ولي كسي نميتوانست براي آنها كاري انجام دهد، چون قمقمهها از شب گذشته خالي شده بود.
در اين شرايط، شهيد «علي اربابي» فرمانده گردان، مثل حضرت ابوالفضلعليه السلام براي تهيه آب تلاش ميكرد تا اين كه زير آتش پرحجم دشمن، قدري آب تهيه كرد و به تمامي بچهها داد، ولي خود او مثل حضرت ابوالفضل به آب لب نزد و با لب تشنه به شهادت رسيد.
پيرمردي در ديدهباني توپخانه از من پرسيد: كربلا كجاست؟ و من سوي كربلاي حسين را به او نشان دادم. پيرمرد با حالت خاصي رو به كربلا كرد و با مولايش حسينعليه السلام سخن گفت؛ سخني كه هر چه بود، رايحه دلانگيزي ميپراكنيد و عطر شهادت با خود داشت.
فرداي آن روز پيكري غرق به خون ديدم كه به شهيد حاجاسماعيل شيخي تعلق داشت. اين همان پيرمردي بود كه سوي حسينعليه السلام را سراغ ميگرفت.
به راستي مقصد همين جاست. آيا من راه را ميدانستم يا اين پيرها؟ من راه را نشان دادم، اما پير به مقصد رسيد.
اگر لذّت ترك لذّت بداني
دگر لذّت نفس لذّت نخواني
لذّت گمنامي، لذّتي است پايدار؛ چرا كه در امتداد هدف بلندي قرار دارد، اما شهرت تا چه پايه ماندگار است و چه هدفي را جست و جو ميكند؟
من در جريان جنگ كسي را ديدم كه آخرين حدِ تصور گمنامي را آرزو ميكرد. طبق دستور فرماندهي توپخانه، توپها را همراه كليه امكانات به موضع جديد در شهر فاو انتقال داديم. نيروها همگي تلاش ميكردند تا هر چه سريعتر آتشبار را براي شليك آماده كنند، اما تلاش برادر مجتبي شمس، بيش از سايرين بود. حال عجيبي داشت. شب از نيمه گذشته بود كه شمس گفت: »مايلم امشب تا صبح برايت حرف بزنم. آن شب را هرگز فراموش نميكنم. شب، شبِ حرفهاي قشنگ بود.
او گفت: «من عاشق شهادتم، دوست دارم به گونهاي شهيد بشوم كه هيچ گونه اثري از من باقي نماند، من دوست دارم گمنام بمانم و اميدوارم كه مورد لطف و بخشش خداوند واقع شوم» شگفتا! ميخواست كه از او هيچ نماند. او سرانجام به آرزوي ديرينهاش نايل آمد؛ آن گونه كه اثري از وي باقي نماند.
در عمليات كربلاي 5، امدادگر بودم. در همين عمليات دو مجروح را ديدم كه بر زمين افتاده بودند. بالاي سر يكي از آنها رفتم كه هفت تركش خورده بود. خواستم زخمهايش را ببندم كه ديدم با چشمانش به برادر مجروح ديگري اشاره ميكند و منظورش اين است كه برو به او برس. وقتي بالاي سر برادر مجروح ديگر رفتم او نيز گفت: «اوّل جراحات برادرم را ببند و بعد زخم مرا».
مانده بودم چه كنم... عاقبت به سوي برادر اول كه جراحات بيشتري داشت رفتم و زخمهايش را بستم. وقتي كارم به پايان رسيد، متوجه شدم كه مجروح ديگر به شهادت رسيده است.
عراقيها طي يك تفتيش در اردوگاه، يك كُلت پيدا كرده بودند. آنها دسته دسته بچهها را ميبردند و شكنجه ميكردند تا از جريان اطلاع پيدا كنند، اما به نتيجهاي نرسيده بودند، به همين دليل هر روز عدهاي را ميبردند تا موضوع روشن شود. وقتي آزار و اذيت عراقيها شدت گرفت، يعقوب كه از جريان اسلحه خبر نداشت، براي نجات بچهها از شر عراقيها، خودش را به عنوان صاحب اسلحه معرفي ميكند تا بهانه را از دست عراقيها بگيرد. آن كافرها هم او را ميبرند به اتاق ويژه و آن قدر شكنجه ميدهند تا اين كه يعقوب به شهادت ميرسد.
كنار پل نشسته بوديم. غرق فكر بوديم و سكوت. حاجي سكوت را شكست: «ديشب خواب ديدم ميررضي زير يك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود».
با بغضي در گلو نگاهش كردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن».
گفت: «نه ميدانم، كه او منتظر من است، بايد بروم».
گفتم: «خب، من هم خواب خيليها را ميبينم».
تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجههايش را در جيبش فرو كرد و با حالت خاصي، در حالي كه چشمهايش عمق آبها را ميكاويد، گفت: «نه، اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول كن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است.»
رفته بوديم براي عمليات، كه با مانع سيمخاردار برخورد كرديم و نتوانستيم معبر را باز كنيم، با تمام اين اوضاع و احوال، عمليات ميبايست انجام ميشد. مسؤول دسته، برادران را جمع كرد و نظرخواهي كرد و به اين نتيجه رسيد كه يك يا دو نفر بايد روي سيمخاردار بخوابند و ديگران از روي او رد شوند. همه برادران رزمنده براي خوابيدن بر روي سيمخاردار داوطلب شدند،و مسؤولشان 2 نفر را انتخاب كرد. آن دو نفر به جاي اين كه به پشت بر روي سيمخاردار بخوابند تا درد كمتري بكشند، با صورت بر روي سيمها خوابيدند. وقتي از آنها سؤال كردند كه چرا به صورت، روي سيمخاردار خوابيدهاند؟ گفتند: براي اين كه بچهها نگاهشان به صورتمان نيفتد تا خجالت بكشند.
وقتي كه همه رزمندگان رد شدند، تكههاي گوشت آن برادران را از لاي سيمخاردار در ميآوردند. اللَّهاكبر!
طلبه شهيد، قهرمان گريواني در سال 65 به ما حوزويان پيوست، بعد به جبهه رفت. در چندين عمليات شركت كرد. يك بار گفت: «من دوست دارم در عمليات شركت كنم و نهايت تلاشم را در پيروزي لشكر اسلام به كار بگيرم و دست آخر مثل امام حسينعليه السلام به شهادت برسم؛ به گونهاي كه بدنم توي آفتاب داغ بماند و پارههايش را كسي نتواند جمع كند، مگر خود آقا!»
بعد ازعمليات كربلاي 5، خبر شهادت و مفقود الجسد شدن «قهرمان» به من رسيد؛ بعداً جنازهاش پيدا شد. گلوله توپي بالاتنهاش را به كلي برده بود و باقيمانده جسدش را از روي پلاكي كه به كمر بسته بود و مُهر و تسبيحي كه در جيب داشت و بند پوتيني كه هميشه سفيد انتخاب ميكرد، شناختند.
صالي، يكي از قهرمانان خونينشهر بود؛ كسي بود كه با تن لخت به سوي تانكهاي عراقي آر. پي. جي شليك ميكرد. وقتي به او گفتيم: تو چرا پيراهنت را درميآوري و با پاي برهنه به سوي تانكهاي عراقي شليك ميكني؟
گفت: «نميدانم؛ وقتي دارم ميجنگم، مثل اين كه دارم پرواز ميكنم؛ اين لباسها به تن من خيلي سنگيني ميكند».
«صالي» از ميان يكايك كوچهها عبور ميكرد، از بالاي پشت بامها خودش را به نزديكترين كوچهاي كه تانك عراقي بود ميرساند و به طور ناگهاني مقابل تانك عراقي ظاهر ميشد و در 12 متري مينشست و گلوله آر.پي. جي را شليك ميكرد، با همان تن لُخت، و بعد از اين كه تانك در شعله ميسوخت، او به شكرگزاري، زمين را سجده ميكرد.
آن روزها كه سردشت بوديم، حاج رسول فيروز بخت، غالب اوقات ميگفت: «حاجآقا! شب ما رو بيدار كن!» او بلند ميشد نماز ميخواند و دعا ميكرد. مناجاتهايش در حال گريه بود. از بس كه مبهوت صداقتش بودم، چندين دفعه با او خداحافظي كردم. هر بار كه ميرفت، احتمال شهادتش بود. اما آن شبي كه براي عمليات ميرفت، همراه معاون گردان بود. همراه او كه در عمليات عاشوراي 3، وقتي در كنار سيمهاي خاردار تير ميخورد و ميفهمد كه «سيمچين» با خود ندارد، خود را روي سيمهاي خاردار مياندازد و فرياد كنان از بچهها ميخواهد كه از روي او عبور كنند تا عمليات متوقف نشود.
شبهاي عمليات، مكرر اتفاق ميافتاد كه در حين پيشروي در معبر، رزمندگان به ميدان مين برخورد ميكردند كه يا كاملاً خنثي نشده و يا قابل پيشبيني نبوده است.
به هرحال در اين معبرها مانده بودند كه چه كنند كه ناگاه يكي از برادران عزيز روحاني كه هم وظيفه ارشاد بچههاي گردان را داشت و هم پيشاپيش آنها حركت ميكرد، گفت: «بچّهها! شما رو قسم ميدم كه من روي اين سيمخاردار ميخوابم و شما به سرعت از روي من رد بشين».
و بعد منتظر جواب نماند و خود را روي سيمخاردارها انداخت و فشار و تيزي آنها را به بدن خويش خريد. بچهها ابتدا نميرفتند، حداقل ميخواستند يكي از خودشان اين كار را بكند، ولي حاجآقاي روحاني كه به صورت، روي سيمخاردار خوابيده بود، بچهها را قسم ميداد كه وقت را تلف نكنيد و تعارف نكنيد و از روي من عبور كنيد. بيش از شصت و هشت نفر از بچهها بدين ترتيب از روي بدن اين عزيز گذشتند و به پيشروي خود به سوي دشمن ادامه دادند. اين ايثارگري نقش بسيار مهمي در كسب و تصرف مواضع دشمن و انهدام نيروهاي بعثي داشت.
منبع: پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
نظرات شما عزیزان: