تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6695
بازدید دیروز : 749
بازدید هفته : 18789
بازدید ماه : 49300
بازدید کل : 10441055
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 18 / 12 / 1396

زنان عابد(1)









روایت:

«فاطمه نیسابوریه، ـ قدس سرّها ـ از قدمای نسای خراسان بود و از کبار عارفات.

ابویزید بسطامی بر وی ثنا گفته است.

و ذوالنّون مصری از وی سؤالها کرده.

در مکّه مجاور بوده و گاهی به بیت المقدس می­رفت و باز به مکه مراجعت می­کرد...».


ابویزید گفته است که:
«در عمر خود یک مرد و یک زن دیدم.


آن زن فاطمه نیسابوریه بود.
از هیچ مقام وی را خبر نکردم که آن خبر وی را عیان بود».


یکی از مشایخ ذوالنون را پرسید که:
«که را بزرگتر دیدی از این طایفه؟»

گفت: «زنی بود در مکه که وی را فاطمه نیسابوریه می­گفتند، در فهم
معانی قرآن سخنان می­گفت که مرا عجب می­ آمد».[3]







زنان عابد(2)







حکایت:

رابعه بصریه، کنیزکی پیر بود، در بازار بصره می­گردانیدند
و کسی رغبت به خرید او نمی­کرد.

بعضی [یکی] از تجّار ترحم کرد بر او و به صد درم او را بخرید و آزاد کرد.

رابعه طریق سلوک اختیار کرد و روی به عبادت نهاد.

یک سال مقام بر او نگشته بود که زهاد و عباد و قراء و علمای بصره
روی به زیارت او نهادند از رفعت و منزلت که یافته بود از درگاه حق عزّوجلّ».[4]







زنان عابد(2)








روایت:

«أُمّ علی، زوجه احمد بن خضرویه؛
از اولاد اکابر بود و مال بسیار داشت.

همه را بر فقرا نفقه کرد و با احمد در آنچه بود موافقت نمود؛
بایزید را و ابوحفص را دیده بود و از بایزید سؤالات کرده بود».

ابوحفص گفته است که:
«همیشه حدیث زنان را مکروه می­داشتم تا آن وقت که ام ­علی،
زوجهاحمد خضرویه را دیدم.


پس دانستم که حق _سبحانه_ معرفت و شناخت خود را آنجا که می­خواهد می­نهد».


بایزید _قدس سره_ گفته است:
«هر که عبادت ورزد باید که به همتی ورزد چون همت امّ­علی،
زوجه احمد خضرویه، یا با حالی همچون حال او».[5]







زنان عابد(3)









حکایت:

«[حسن بصری] دو هفته یک بار مجلس گفتی.
هر بار که بر منبر شدی و رابعه [عَدَویه] حاضر نبودی، فرود آمدی.


یک بار گفتند:
«چندین بزرگان و محتشمان حاضرند، اگر پیرزنی حاضر نباشد چه شود؟»

گفت: «شربتی که ما از برای [حوصله] پیلان ساخته باشیم، در سینه موران نتوان ریخت!»
و هرگاه که مجلس گرم شدی و آتش در دل ها فتادی و آب از چشم ها روانه شدی،
روی به رابعه کردی و گفتی: ... این همه گرمی از یک آه جگر و دل تست».[6]







زنان عابد(4)







حکایت:

«در بنی­ اسرائیل مردی بود منافق و زنی داشت موحّد، و شب و روز در نماز
و طاعت بودی. روزی این ملعون پیش یاران خود بنالید از این زن.

گفت: «همه روز روزه دارد و همه شب نماز کند و هرگز نیاساید، پیوسته می­گوید
یا واحد».
یارانش گفتند: «خواهی که از رنج او برهی؟ به خانه رو و تنور بزرگ را
نیکو تباب و آتش بسیار بکن تا سرخ شود، آنگه ما را بخوان تا آنچه باید بکنیم».

مرد برفت و تنور را سه شبانه روز آتش کرد تا چون آتش سرخ شد. پس کس فرستاد
و ایشان را بخواند، بیامدند و این زن را بگفتند: «پیوسته تو می­گویی «یا واحد» اگر
دوستی تو با «واحد» حقیقت است، بحق دوستی او که بر آتش فرو شوی».

زن گفت: «شاید» پس جامه گِرد کرد و گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم یا دلیل المُتَحَیِّرین و یا غیاثَ الْمستَغیثین».

این بگفت و در تنور فروشد. ایشان سبک در تنور سخت کردند و گِل بزدند.
منافقان شوهر منافق او را گفتند: «اینک از بلای او خلاصی یافتی».

بعد از سه روز آمدند و سر تنور باز کردند تا حال ببینند که به چه شد
چون آمدند و سر تنور بگشادند، زن را دیدند در میان تنور ایستاده و نماز می­کند


به سلامت و هیچ اَلَم به او نرسد به فضل و کرم ـ جل جلاله ـ
همه متحیر بماندند و همه از منافقی توبه کردند و نجات یافتند».[7]





زنان حکیم (1)








حکایت:

ذوالنّون گوید که:
مرا کنیزکی صفت کردند[8] متعبده، از حال وی خبر پرسیدم.


گفتند: در دیری خراب است.
به ان دیر آمدم. کنیزکی دیدم ضعیف جسم که بی­خوابی شب در وی اثر کرده بود.

بر وی سلام کردم، جواب داد.
وی را گفتم: ... ترا حکیمه می­بینم، مرا بیرون آر از
این تنگی، و راه راست بر من بگشای!

گفت: ای جوانمرد! تقوی زاد خود ساز، و زهد طریق خود، و ورع
بارگیر خود، و سلوک کن در طریق خائفان تا برسی به دری
که نه حجاب بینی آنجا و نه بُوّاب.[9]





زنان حکیم (2)









گفتار نغز:


رابعه گفته است: «هر چه از اعمال من ظاهر شود آن را به هیچ نشمارم».
و در حکایت گویند که رابعه را گفتند: «به چه چیز امید بیشتری داری؟»
گفت: «بیشتر امید من به ناامیدی من است از همه عمل خویش».[10]

حکایت:

«[حسن بصری] یک روز رابعه را دید بر لب آب فرات.
حسن سجاده بر روی آب انداخت و گفت:
«ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم.»

رابعه گفت: «ای استاد! در بازار دنیا آخرتیان را عرضه دهی؟
چنان باید که انباء جنس از آن عاجز باشند».

پس رابعه سجاده در هوا انداخت و گفت:
«ای حسن اینجا آی، تا از چشم خلق پوشیده باشی».
پس دیگر خواست تا دل حسن را باز دست آورد.

گفت: «ای استاد! آنچه تو کردی، ماهیی بکند.
و آنچه من می­کنم، مگسی بکند.
کار از این هر دو بیرون است.»[11]








حکایت:









«نقل است که دو شیخ به زیارت او [= رابعه] آمدند.
و گرسنه بودند و با خود گفتند: «هر طعام که آرد به کار بریم که حلال باشد».

رابعه دو گرد داشت.
پیش ایشان نهاد. ناگاه سائلی آواز داد. رابعه آن نان از پیش
ایشان برداشتو به سائل داد. ایشان را عجب آمد.


در حال کنیزکی می­آمد و دسته­ای نان گرم آورد و گفت که:
«بانوی من فرستاده است.» رابعه بشمرد. هیجده عدد بود. گفت:
«بازبر، که غلط کرده­ای.» گفت: «غلط نیست». گفت: «غلط­ کرده­ای. بازبر»
و باز برد و با خاتون حکایت کرد. آن زن دو نان دیگر مزید کرد و بازفرستاد.

رابعه بشمرد. بیست بود. بگرفت و پیش ایشان نهاد و می­خوردند و
تعجب می­کردند. پس او را گفتند: «این چه سرّی بود؟» گفت:
«چون شما آمدید دانستم که گرسنه ­اید. گفتم: دو نان در پیش دو بزرگ چون نهم؟


چون سائل بیامد، به وی دادم و مناجات کردم و گفتم:
الهی! تو فرمودی که یک را ده عوض می­دهم _و در این یقین بودم_ اکنون به
رضای تو دو نان دادم تا یکی را ده عوض باز دهی. چون این هیجده آورد، دانستم که از تصرفی خالی نیست یا به من نفرستاده است. بازفرستادم تا بیست تمام کرد [و بیاورد]».[12]







نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی