زنان عابد(1)
روایت:
«فاطمه نیسابوریه، ـ قدس سرّها ـ از قدمای نسای خراسان بود و از کبار عارفات.
ابویزید بسطامی بر وی ثنا گفته است.
و ذوالنّون مصری از وی سؤالها کرده.
در مکّه مجاور بوده و گاهی به بیت المقدس میرفت و باز به مکه مراجعت میکرد...».
ابویزید گفته است که:
«در عمر خود یک مرد و یک زن دیدم.
آن زن فاطمه نیسابوریه بود.
از هیچ مقام وی را خبر نکردم که آن خبر وی را عیان بود».
یکی از مشایخ ذوالنون را پرسید که:
«که را بزرگتر دیدی از این طایفه؟»
گفت: «زنی بود در مکه که وی را فاطمه نیسابوریه میگفتند، در فهم
معانی قرآن سخنان میگفت که مرا عجب می آمد».[3]
زنان عابد(2)
حکایت:
رابعه بصریه، کنیزکی پیر بود، در بازار بصره میگردانیدند
و کسی رغبت به خرید او نمیکرد.
بعضی [یکی] از تجّار ترحم کرد بر او و به صد درم او را بخرید و آزاد کرد.
رابعه طریق سلوک اختیار کرد و روی به عبادت نهاد.
یک سال مقام بر او نگشته بود که زهاد و عباد و قراء و علمای بصره
روی به زیارت او نهادند از رفعت و منزلت که یافته بود از درگاه حق عزّوجلّ».[4]
زنان عابد(2)
روایت:
«أُمّ علی، زوجه احمد بن خضرویه؛
از اولاد اکابر بود و مال بسیار داشت.
همه را بر فقرا نفقه کرد و با احمد در آنچه بود موافقت نمود؛
بایزید را و ابوحفص را دیده بود و از بایزید سؤالات کرده بود».
ابوحفص گفته است که:
«همیشه حدیث زنان را مکروه میداشتم تا آن وقت که ام علی،
زوجهاحمد خضرویه را دیدم.
پس دانستم که حق _سبحانه_ معرفت و شناخت خود را آنجا که میخواهد مینهد».
بایزید _قدس سره_ گفته است:
«هر که عبادت ورزد باید که به همتی ورزد چون همت امّعلی،
زوجه احمد خضرویه، یا با حالی همچون حال او».[5]
زنان عابد(3)
حکایت:
«[حسن بصری] دو هفته یک بار مجلس گفتی.
هر بار که بر منبر شدی و رابعه [عَدَویه] حاضر نبودی، فرود آمدی.
یک بار گفتند:
«چندین بزرگان و محتشمان حاضرند، اگر پیرزنی حاضر نباشد چه شود؟»
گفت: «شربتی که ما از برای [حوصله] پیلان ساخته باشیم، در سینه موران نتوان ریخت!»
و هرگاه که مجلس گرم شدی و آتش در دل ها فتادی و آب از چشم ها روانه شدی،
روی به رابعه کردی و گفتی: ... این همه گرمی از یک آه جگر و دل تست».[6]
حکایت:
«در بنی اسرائیل مردی بود منافق و زنی داشت موحّد، و شب و روز در نماز
و طاعت بودی. روزی این ملعون پیش یاران خود بنالید از این زن.
گفت: «همه روز روزه دارد و همه شب نماز کند و هرگز نیاساید، پیوسته میگوید
یا واحد». یارانش گفتند: «خواهی که از رنج او برهی؟ به خانه رو و تنور بزرگ را
نیکو تباب و آتش بسیار بکن تا سرخ شود، آنگه ما را بخوان تا آنچه باید بکنیم».
و ایشان را بخواند، بیامدند و این زن را بگفتند: «پیوسته تو میگویی «یا واحد» اگر
دوستی تو با «واحد» حقیقت است، بحق دوستی او که بر آتش فرو شوی».
«بسم الله الرحمن الرحیم یا دلیل المُتَحَیِّرین و یا غیاثَ الْمستَغیثین».
این بگفت و در تنور فروشد. ایشان سبک در تنور سخت کردند و گِل بزدند.
منافقان شوهر منافق او را گفتند: «اینک از بلای او خلاصی یافتی».
چون آمدند و سر تنور بگشادند، زن را دیدند در میان تنور ایستاده و نماز میکند
به سلامت و هیچ اَلَم به او نرسد به فضل و کرم ـ جل جلاله ـ
همه متحیر بماندند و همه از منافقی توبه کردند و نجات یافتند».[7]
حکایت:
ذوالنّون گوید که:
مرا کنیزکی صفت کردند[8] متعبده، از حال وی خبر پرسیدم.
گفتند: در دیری خراب است.
به ان دیر آمدم. کنیزکی دیدم ضعیف جسم که بیخوابی شب در وی اثر کرده بود.
بر وی سلام کردم، جواب داد.
وی را گفتم: ... ترا حکیمه میبینم، مرا بیرون آر از
این تنگی، و راه راست بر من بگشای!
گفت: ای جوانمرد! تقوی زاد خود ساز، و زهد طریق خود، و ورع
بارگیر خود، و سلوک کن در طریق خائفان تا برسی به دری
که نه حجاب بینی آنجا و نه بُوّاب.[9]
گفتار نغز:
رابعه گفته است: «هر چه از اعمال من ظاهر شود آن را به هیچ نشمارم».
و در حکایت گویند که رابعه را گفتند: «به چه چیز امید بیشتری داری؟»
گفت: «بیشتر امید من به ناامیدی من است از همه عمل خویش».[10]
حکایت:
«[حسن بصری] یک روز رابعه را دید بر لب آب فرات.
حسن سجاده بر روی آب انداخت و گفت:
«ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم.»
رابعه گفت: «ای استاد! در بازار دنیا آخرتیان را عرضه دهی؟
چنان باید که انباء جنس از آن عاجز باشند».
پس رابعه سجاده در هوا انداخت و گفت:
«ای حسن اینجا آی، تا از چشم خلق پوشیده باشی».
پس دیگر خواست تا دل حسن را باز دست آورد.
گفت: «ای استاد! آنچه تو کردی، ماهیی بکند.
و آنچه من میکنم، مگسی بکند.
کار از این هر دو بیرون است.»[11]
«نقل است که دو شیخ به زیارت او [= رابعه] آمدند.
و گرسنه بودند و با خود گفتند: «هر طعام که آرد به کار بریم که حلال باشد».
رابعه دو گرد داشت.
پیش ایشان نهاد. ناگاه سائلی آواز داد. رابعه آن نان از پیش
ایشان برداشتو به سائل داد. ایشان را عجب آمد.
در حال کنیزکی میآمد و دستهای نان گرم آورد و گفت که:
«بانوی من فرستاده است.» رابعه بشمرد. هیجده عدد بود. گفت:
«بازبر، که غلط کردهای.» گفت: «غلط نیست». گفت: «غلط کردهای. بازبر»
و باز برد و با خاتون حکایت کرد. آن زن دو نان دیگر مزید کرد و بازفرستاد.
رابعه بشمرد. بیست بود. بگرفت و پیش ایشان نهاد و میخوردند و
تعجب میکردند. پس او را گفتند: «این چه سرّی بود؟» گفت:
«چون شما آمدید دانستم که گرسنه اید. گفتم: دو نان در پیش دو بزرگ چون نهم؟
چون سائل بیامد، به وی دادم و مناجات کردم و گفتم:
الهی! تو فرمودی که یک را ده عوض میدهم _و در این یقین بودم_ اکنون به
رضای تو دو نان دادم تا یکی را ده عوض باز دهی. چون این هیجده آورد، دانستم که از تصرفی خالی نیست یا به من نفرستاده است. بازفرستادم تا بیست تمام کرد [و بیاورد]».[12]
نظرات شما عزیزان: