از گفتار اهلبيت ـ عليهم السلام ـ و مفسّران برميآيد كه اين صندوق همان صندوقي بود كه مادر موسي، موسي را هنگام خردسالي در ميان آن نهاده و به رود نيل انداخت، آب آن را تا كنار كاخ فرعون آورد، و به وسيلة كارگران فرعون از آب گرفته شد، و نزد فرعون فرستاده شد، موسي ـ عليه السلام ـ را از ميان آن بيرون آوردند و اين صندوق در دستگاه فرعون نگهداري ميشد. سپس به دست بنياسرائيل افتاد و چون داراي خاطرة شيرين نجات موسي ـ عليه السلام ـ بود، در نزد بنياسرائيل، بسيار احترام داشت. آنها از آن صندوق استمداد ميجستند، و در جنگهايي كه با عمالقه و دشمنان داشتند، آن را همراه خود ميبردند، و آن صندوق اثر معنوي و رواني خاصّي در بالا رفتن روحية آنها داشت، سرانجام در يكي از جنگها، دشمنان آن صندوق را از بنياسرائيل گرفتند و اين حادثه براي بنياسرائيل بسيار تلخ بود و موجب ضعف آنها شد، چرا كه آنها آن صندوق را شعار و پرچم بلند خود ميدانستند، و اكنون آن را از دست داده بودند.[1]
به اين ترتيب موسي ـ عليه السلام ـ در واپسين روزهاي عمرش، چنين صندوقي را به وصي خود يوشع سپرد، و در داستان اشموئيل ماجراي بازگشت اين صندوق به دست بنياسرائيل، خاطرنشان ميشود.
رحلت آرام و آسودة موسي ـ عليه السلام ـ
240 سال از عمر موسي ـ عليه السلام ـ گذشت، روزي عزرائيل نزد او آمد و گفت: «سلام بر تو اي همسخن خدا.»
موسي ـ عليه السلام ـ جواب سلام او را داد و پرسيد: تو كيستي؟
او گفت: من فرشتة مرگ هستم.
موسي: براي چه به اينجا آمدهاي؟
عزرائيل: آمدهام تا روحت را قبض كنم.
موسي: روحم را از كجاي بدنم خارج ميسازي؟
عزرائيل: از دهانت.
موسي: چرا از دهانم، با اينكه من با همين دهانم با خدا گفتگو كردهام؟
عزرائيل: از دستهايت.
موسي: چرا از دستهايم، با اينكه تورات را با اين دستهايم گرفتهام؟
عزرائيل: از پاهايت.
موسي: چرا از پاهايم، با اينكه با همين پاهايم به كوه طور (براي مناجات) رفتهام؟
عزرائيل: از چشمهايت.
موسي: چرا از چشمهايم، با اينكه همواره چشمهايم را به سوي اميد پروردگار كشيدهام؟
عزرائيل: از گوشهايت.
موسي: چرا از گوشهايم، با اينكه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيدهام.
خداوند به عزرائيل وحي كرد: «روح موسي ـ عليه السلام ـ را قبض نكن تا هروقت كه خودش بخواهد.»
عزرائيل از آنجا رفت، و موسي ـ عليه السلام ـ سالها زندگي كرد تا اينكه: روزي «يوشع بن نون» را طلبيد و وصيتهاي خود را به او نمود، سپس به تنهايي به سوي كوه طور رفت، مردي را ديد مشغول كندن قبر است، نزد او رفت و گفت: «آيا ميخواهي تو را كمك كنم؟» او گفت: آري، موسي او را كمك كرد. وقتي كه كار كندن قبر تمام شد، موسي ـ عليه السلام ـ وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازة لَحَد قبر، درست است يا نه، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت، موسي ـ عليه السلام ـ مقام خود در بهشت را ديد، عرض كرد: «خدايا روحم را به سويت ببر.» هماندم عزرائيل روح او را قبض كرد، و همان قبر را مرقد موسي ـ عليه السلام ـ قرار داد، و آن قبر را پوشانيد، و آن مرد قبر كن، عزرائيل بود كه به آن صورت درآمده بود.
در اين وقت منادي حق در آسمان، با صداي بلند گفت:
«مات موسي كَلِيمُ اللهِ، فَاَي نَفْسٍ لا تَمُوتُ؛ موسي كليم خدا مرد، چه كسي است كه نميميرد؟»[2]
مطابق بعضي از روايات، قبر حضرت موسي ـ عليه السلام ـ در كوه طور (واقع در نجف اشرف، يا سرزمين سينا) ميباشد.[3]
[1] . اقتباس مجمع البيان، ج 2، ص 353.
[2] . بحارالانوار، ج 13، ص 365 و 366.
[3] . همان، ص 253.
نظرات شما عزیزان: