اربعین در فرهنگ شیعه
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 108138
بازدید دیروز : 63316
بازدید هفته : 321286
بازدید ماه : 643567
بازدید کل : 11035322
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 29 / 8 / 1395

چهل ولی خدا در سلسله مراتب عرفانی، گروه مهمی هستند. همچنین ادعا شده که اهل الصُّفّه یا اصحاب صفّه، صحابه فقیری که بر سکوی منزل پیامبر در مدینه زندگی می کردند و به صورت الگوی صوفیان در قرون و اعصار بعدی درآمدند، نیز چهل نفر بوده اند. به یاد و خاطره آنهاست که طناب دور کلاه دراویش خاکساریه، از چهل نخِ بافته شده تشکیل شده است.

پشه ای که به مغز نمرود وارد شد نیز پس از چهل روز وی را به هلاکت رسانید. مراسم جشن و سرور یا عزاداری نیز همیشه چهل شبانه روز طول می کشد. قهرمانان در چهل جنگ پیروز می شوند و یا گاه دانش آموزان نذر می کنند اگر در امتحانی قبول شدند، چهل بار سوره مبارکه یس را بخوانند و عطار در مصیبت نامه خویش به زبان نظم، به توصیف چلّه یا عزلت نشینی چهل روزه می پردازد، به گونه ای که در پایان روح شخص در اقیانوس بیکران روح الهی غوطه ور می شود».3


1. شیخ صدوق، معانی الاخبار، ص 83.

2. نک: اعراف: 162.

3. نک: آنه ماری شیمل، رمزگشایی از آیات الهی، صص 218 ـ 221.

مصداق های عدد چهل در آموزه های دینی

درباره واژه «اربعین» در همه مصداق های خارجی آن، از دیرباز در میان اقوام و ملل مختلف و ادیان جهان، بحث و گفت وگو شده است. هر قوم و ملتی در فرهنگ خود، کم و بیش با این کلمه انس و الفت داشته است، چنان که خواجه حافظ شیرازی سرود:

سحرگه رهروی در سرزمینی

همی گفت این معما با قرینی

که ای صوفی! شراب آنگه شود صاف

که در شیشه برآرد اربعینی

در فرهنگ اسلام نیز به مناسبت های مختلف به این کلمه توجه شده است (چه در مسائل و احکام فقهی، چه در مباحث اخلاقی و چه در مطالب اعتقادی و عرفانی)، به گونه ای که می توان گفت رابطه ای تکوینی و تشریعی برای این مفهوم در فرهنگ اسلامی وجود دارد.1

در این بخش مصداق های عدد چهل در آموزه های دینی را بررسی می کنیم.


1. سید محمدمحسن حسینی طهرانی، اربعین در فرهنگ شیعه، صص 27 و 28.

1. آفرینش جسم حضرت آدم در چهل روز

رسول خدا(ص) درباره آفرینش حضرت آدم(ع) می فرماید: «اِنَّ اللهَ خَمَّرَ طینَةَ آدَمَ بِیدِهِ اَرْبَعینَ صَباحاً؛ خداوند، طینت و سرشت حضرت آدم را به دست خویش در مدت چهل روز آفرید1 در کتاب مرصاد العباد نیز آمده است: «و عدد اربعین را خاصیتی است در استکمال چیزها که اعداد دیگر را نیست، چنان که در حدیث نبوی(ص) به نقل از خداوند تبارک و تعالی آمده است: «خَمَّرْتُ طینَةَ آدَمَ بِیدی اَرْبَعینَ صَباحاً؛ طینت انسان را به دست خویش در چهل روز آفریدم».2

غزالی در کتاب عوارف المعارف (ملحق احیاء علوم الدین) می نویسد: «پس خدای متعال انسان را از خاک بیافرید و ذات و حقیقت او را در مدت چهل روز بیاراست و در این مدت میان او و اسماء و صفات پروردگار، چهل حجاب قرار داد تا او بتواند در اثر این چهل حجاب اندکی به دنیا و آباد ساختن دنیا نیز توجه کند و در عین حال به پروردگارش نیز اهتمام ورزد».3


1.همان، ص 28، به نقل از: غزالی، احیاء العلوم، ج 4، ص 277.

2. نجم الدین رازی، مرصاد العباد، ص 282.

3. اربعین در فرهنگ شیعه، به نقل از: عوارف المعارف (ملحق احیاء علوم دین)، ج 5، ص 122.

2. بلوغ عقلی انسان در چهل سالگی

در قرآن کریم می خوانیم: «حَتّی إِذا بَلَغَ أَشُدّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعینَ سَنَةً قالَ رَبّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الّتی أَنْعَمْتَ عَلَی وَ عَلی والِدَی وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحًا تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لی فی ذُرِّیتی إِنّی تُبْتُ إِلَیک وَ إِنّی مِنَ الْمُسْلِمین؛ و هنگامی که انسان به مرحله رشد و شکوفایی تام رسید و چهل سال بر او بگذشت، می گوید: پروردگارا‍! طریق شکر و سپاس نعمت های خود را بر من و پدر و مادرم، به من الهام فرما و شیوه انجام دادن کارهای شایسته را به من بیاموز و فرزندانم را برایم صالح و شایسته فرما! همانا که من به تو روی آوردم و تسلیم خواست و اراده تو گشتم». (احقاف: 15)

«در این آیه شریفه، بلوغ انسان را به مرتبه رشد عقلی و قوام نفس در تدبیر و رعایت مصالح و مفاسد، در چهل سالگی می شمرد و پس از این، انسان از تجربیات و اندوخته گذشته برای استکمال روح و پیمودن راه سعادت و صلاح بهره می گیرد؛ نه آنکه به ظرفیت عقلانی او افزوده گردد1 در تفسیر نمونه در این باره می خوانیم: «رسیدن به «اربعین سنة؛ چهل سالگی» اشاره به بلوغ فکری و عقلانی است؛ چرا که معروف است انسان غالباً در چهل سالگی به مرحله کمال عقل می رسد و گفته اند که غالب پیامبران در چهل سالگی، مبعوث به نبوت شدند. در حدیثی آمده است که «شیطان دستش را به صورت کسانی که به چهل سالگی برسند و از گناه توبه نکنند، می کشد و می گوید: «پدرم به فدای چهره ای باد که هرگز رستگار نمی شود.» از ابن عباس نیز نقل شده: «هر کس چهل سال بر او بگذرد و نیکی او بر بدی او غالب نشود، آماده دوزخ شودبه هر حال، آیه قرآنی یادشده نشان می دهد که انسان باایمان، در چنین سن و سالی؛ یعنی در چهل سالگی هم از عمق و وسعت نعمت های خدا بر او آگاه می گردد و هم از خدماتی که پدر و مادر به او کرده است تا به این حد برسد؛ چرا که در این سن و سال، معمولاً خودش پدر یا مادر می شود و زحمت های طاقت فرسا و ایثارگرانه آن دو را با چشم خود می بیند و بی اختیار به یاد آنها می افتد و در پیشگاه خدا شکرگزاری می کند».2


1. اربعین در فرهنگ شیعه، ص 30.

2. جمعی از نویسندگان، تفسیر نمونه، ج 21، صص 328 و 329.

3. چشم پوشی چهل ساله خدا از بنده و آنگاه سخت گیری از او

امام صادق(ع) می فرماید: «بنده در چهل سالگی، مورد عفو و مغفرت پروردگار است و زمانی که به این سن رسید، خدای متعال به دو ملک «رقیب و عتید» که موکل اعمال و کردار او هستند، وحی می فرستد: من همانا به بنده ام عمر کافی برای کسب معرفت و بلوغ عقلی عنایت کردم. از این پس دیگر او در کردار و اعمالش رها و آزاد نیست. بر او سخت گیرید و هر آنچه را از او سر می زند، کم یا بسیار، به دقت ثبت و ضبط کنید».1


1. شیخ صدوق، الخصال، ج 2، ص 328.

4. گناهانی که تا چهل روز مانع از قبولی عبادت می شوند

راوی می گوید: از امام رضا(ع) پرسیدم که آیا این روایت درست است: «کسی که خمر (شراب) بنوشد، تا چهل روز نماز او مورد قبول پروردگار قرار نخواهد گرفت.» حضرت فرمود: «درست روایت کرده اند.» پرسیدم: «چگونه نماز او به فاصله چهل روز مردود است، نه کمتر و نه بیشتر؟» امام رضا(ع) فرمود: «زیرا خدای متعال آفرینش انسان را در عدد چهل تقدیر کرده است. نخست نطفه را در چهل روز قوام بخشید، آنگاه آن را به علقه مبدل ساخت، سپس علقه را چهل روز پروراند و پس ازآن به مضغه تبدیل کرد و این چنین است که اگر کسی شرب خمر کند، این شراب در مثانه او به مدت چهل روز باقی خواهد ماند، چنان که غذا و آب به مدت چهل روز در مثانه انسان باقی می ماند؛ به مقدار عددی که اساس آفرینش بر آن قرار گرفته است».1

«از این بیان حضرت استفاده می شود، کیفیت هضم و جذب غذاها در بدن انسان و استفاده اعضا و جوارح از آنها و سپس مرحله دفع آنها چهل روز طول می کشد و از آنجا که کلیه ها وظیفه دفع مواد زاید بر میزان مصرف و همچنین پس از مصرف را دارند و این مواد به واسطه عمل کلیه ها در مثانه تجمع می نماید، لذا می توان گفت به مدت چهل روز غذای مصرفی انسان در یک مکان واحد به تدریج جمع و دفع خواهد شد. بر این اساس نماز فردی که هنوز آثار و بقایای شراب در بدن او موجود باشد، مورد پذیرش و قبول خداوند قرار نخواهد گرفت».2

همچنین، از رسول خدا(ص) نقل شده است: «آن که از مرد یا زن مسلمانی غیبت کند، تا چهل روز نماز و روزه او مورد قبول حضرت حق قرار نمی گیرد؛ مگر آنکه آن شخص از او درگذرد».3


1. شیخ صدوق، علل الشرایع، ج 2، ص 345.

2. همان.

3. اربعین در فرهنگ شیعه، ص 33، به نقل از: جامع الاخبار، ص 171.

5. شهادت چهل مؤمن به خوب بودن میت و آمرزیده شدن او

امام صادق(ع) می فرماید: «آنگاه که مؤمنی از دنیا رود و چهل مؤمن بر جنازه او شهادت دهند و بگویند: «خدایا! ما جز نیکی از او چیزی نمی دانیم، در حالی که تو از ما به او آگاه تری»، خدای متعال می فرماید: «من شهادت شما را در حق این مؤمن، امضا و تنفیذ کردم و از او برای آنچه از او می دانم و شما نمی دانید، در گذشتم و او را بخشیدم»».1

در حکایت آمده است: در بنی اسرائیل عابدی ریاکار بود. خدای متعال حضرت داوود را از احوال او باخبر کرد. پس از مدتی عابد فوت کرد و حضرت داوود بر جنازه او حاضر نشد. چهل مرد از بنی اسرائیل بر جنازه او شهادت دادند و گفتند: «خدایا! ما غیر از نیکی و خوبی از او سراغ نداریم و تو به احوال او از ما آگاه تری، خدایا، او را بیامرز!» و زمانی که او را غسل دادند، چهل نفر دیگر همین شهادت را درباره او تکرار کردند و هنگامی که او را در قبر نهادند، چهل مرد دیگر این شهادت را در حق او بر زبان آوردند. در این هنگام، خدای متعال به داوود وحی فرستاد: چه چیز تو را مانع شد تا بر جنازه او حاضر نشوی؟ حضرت داوود عرض کرد: «به سبب همان چیزی که تو مرا از آن با خبر کردی.» «خدای متعال به او فرمود: «به درستی که قومی از بنی اسرائیل بر نیکویی کردار و حسن رفتار او شهادت دادند و من به احترام آنها از گناهانش در گذشتم و آنچه را دیگران از او نمی دانستند، آمرزیدم2


1. الخصال، ج 2، ص 317.

2. اربعین در فرهنگ شیعه، صص 35 و 36.

6. دعا در حق چهل مؤمن، مایه اجابت دعای انسان

امام صادق(ع) می فرماید: «آن که در دعا چهل نفر از برادرانش را مقدم دارد و برای آنان دعا کند، آنگاه برای خود دعا کند، دعایش در مورد آنان و خودش پذیرفته خواهد شد».1


1. الخصال، ج 2، ص 315.

7. حفظ چهل حدیث و قرار گرفتن در صف فقها و علما

امام کاظم(ع) به نقل از رسول خدا(ص) فرمود: «هر که از امت من چهل حدیث از احادیثی که مردم در امور دینی خود بدان نیازمند هستند، حفظ کند، خداوند او را در روز رستاخیز، فقیهی دانشمند برمی انگیزد».1

در سخنی دیگر از پیامبر اکرم(ص) در این باره آمده است: «هرکه از امت من از میان احادیث من چهل حدیث درباره امر دینش حفظ کند و منظورش رضای خدا و پاداش سرای آخرت باشد، خداوند در روز رستاخیز، او را فقیهی دانشمند برمی انگیزد».2


1. همان، ص 321.

2. همان.

چرایی بزرگداشت اربعین امام حسین(ع)

از دلایل بزرگداشت اربعین امام حسین(ع) آن است که از شعائر مهم اسلامی است. «شعائر، جمع شعار است و کلمه شعار از همان ماده ای است که کلمه شعور آمده است که مفهوم علم و درک در آن است. شعار، عبارت است از چیزی که نوعی اعلام وابستگی در آن وجود داشته باشد. هر کاری که انسان می کند که مفهوم و معنای آن کار این باشد ـ یا لااقل متضمن این جهت باشد ـ که وابستگی انسان را به یک گروه معین، به یک فرقه معین، به یک کشور معین، به یک حزب و جمعیت معین اعلام کند، به آن شعار می گویند. اسلام یک دین اجتماعی است. اسلام، هم دین است هم دنیا، هم آخرت است، هم مقررات معنوی و الهی و روحی دارد و هم مقررات اجتماعی. در جمیع شئون زندگی بشر مقررات [وجود] دارد و ایدئولوژی اسلام همه چیز دارد؛ قانون اقتصادی دارد، قانون سیاست دارد، قانون اجتماعی دارد، قانون قضایی دارد، فرهنگ دارد، اخلاق دارد، خداشناسی دارد. اسلام به حکم اینکه یک دین اجتماعی است، به این مسئله قانع نیست که من و شما مسلمان باشیم برای خودمان. من خودم برای خودم که زندگی می کنم، شخصاً یک آدم مسلمان هستم؛ یعنی معتقداتم معتقدات اسلامی است و به مقررات اسلامی عمل می کنم. عبادات اسلامی را، نماز را، روزه را، در موقع خودش به جا می آورم. قوانین به اصطلاح خانوادگی، ازدواج و طلاقم بر اساس موازین اسلام است. قوانین تجاری من بر اساس موازین اسلام است. پس من مسلمانم؛ اسلام گذشته از این مسائل به حکم اینکه محتوای اجتماعی دارد و می خواهد همیشه به صورت یک واحد اجتماعی زندگی کند، یک سلسله شعائر و شعارهایی هم دارد؛ شعارهایی که یک مسلمان باید با این شعارها زندگی کند؛ یعنی باید زندگی خودش را با این شعارها توأم کند و همیشه با این شعارها اعلام کند من مسلمانم؛ نه به زبان بگوید من مسلمانم.

شما اگر در یک کشور خارجی حرکت می کنید و روی اتومبیل خودتان پرچم سه رنگ زده اید، به زبان نمی گویید من ایرانی هستم، ولی با عملتان می خواهید به همه اعلام کنید من ایرانی ام، من وابسته به ایرانم، من ابایی و ننگی ندارم از اینکه ایرانی باشم، افتخار هم می کنم که ایرانی باشم. همان پرچم را که شما نصب می کنید ـ و در واقع شعار عملی شماست ـ وابستگی خودتان را به ایران اعلام می کنید».1

بر این اساس، از شعائر خاص شیعه که در هیچ مکتب و ملتی همانند ندارد، اربعین امام حسین(ع) است. زیارت مخصوصه آن حضرت در روز اربعین، شعاری است که فقط به شیعه اختصاص دارد. امام حسن عسکری(ع) می فرماید: «نشانه های مؤمن پنج چیز است: پنجاه و یک رکعت نماز (اعم از واجب و نافله در طول شبانه روز)؛ زیارت اربعین سید الشهدا(ع)؛ انگشتر در دست راست کردن؛ پیشانی بر خاک گذاردن و بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم».2

در کتاب کامل الزیارات از امام صادق(ع) روایت شده است: «آسمان به مدت چهل روز بر حسین(ع) خون گریست و زمین به مدت چهل روز تیره و تار شد و خورشید به مدت چهل روز با حالت خون رنگ به اندوه و ماتم نشست و فرشتگان تا چهل روز بر حسین(ع) گریستند».3

از امام باقر(ع) نیز روایت شده است: «آسمان پس از حضرت یحیی بن زکریا جز بر حسین به علی(ع) نگریست و بر حسین به مدت چهل شبانه روز گریست4 استاد شهید مطهری درباره فلسفه «شعائر بودن» اربعین و عزاداری در آن می نویسد: «هیچ با خودتان فکر کرده اید که فلسفه اینکه باید عزاداری امام حسین(ع) هر سال [در عاشورا و اربعین] تجدید شود، چیست؟ اسلام می گوید: عزاداری معمولی برای افراد عادی، سه روز است؛ یعنی اگر کسی پدر یا برادرش مرد، سه روز به عنوان فرد عزادار در خانه می نشیند. مسلمین هم وظیفه دارند، به تسلیت او بروند و بعد از سه روز، باید غائله را خاتمه بدهد. تنها موضوعی که گفته اند برای همیشه باید آن را احیا کنید و برایش بگریید، آن را زنده نگه دارید و نگذارید فراموش شود، مسئله عزاداری بر حسین بن علی [در عاشوراها و اربعین ها] است، چرا؟ آیا حسین بن علی(ع) نیازی دارد که ما و شما بیاییم، بنشینیم برایش گریه کنیم. مثلاً تشفی قلبی پیدا می کند، العیاذبالله عقده های دلش خالی می شود؟ یا عقده های دل فاطمه زهرا یا حضرت امیر خالی می شود؟ اصلاً آنها عقده دارند که بخواهند خالی کنند؟ امام صادق(ع) فرمود: «سوره والفجر را بخوانید که سوره جد ما حسین بن علی استگفتند: آقا به چه مناسبت؟ فرمود: «به مناسبت آیات آخر سوره فجر: ای صاحب نفس آرام! به سوی پروردگارت بازگرد! تو از پروردگارت خشنودی». (فجر: 27 ـ 30)؛ عقده ای در روح تو وجود ندارد، تو آگاهانه کار خودت را انجام دادی از کارت هم خوش حالی، خدا از تو راضی است. حالا برو در زمره بندگان خاص من، در زمره بندگان ما باش! حسین رفت نزد پدر و برادر و مادر و جد بزرگوارش. آنها در یک سعادتی هستند که برای ما قابل تصور نیست. عقده ای ندارند که ما بخواهیم برای تشفی عقده آنها کاری کرده باشیم. پس مسئله چیست؟ تشفی این است که اسلام، اصلی دارد، به نام اصل عدل، اسلام اصلی دارد به نام مبارزه با ظلم و ستمگری، اصلی دارد به نام حماسه شهادت. حسین، سمبل احیای عدالت اسلام است. حسین، سمبل مبارزه با ظلم در دنیای اسلام است. حسین، حماسه شهادت است. حسین، شعار عدالت اسلامی است؛ شعار عدالت است.

تا شما نام حسین را زنده نگه می دارید، تا شما اربعین را زنده نگه می دارید؛ یعنی ما طرفدار عدالت اسلامی هستیم. اینکه پرچم سیاه بالای خانه تان می زنید؛ یعنی من وابسته به حسینم. کدام حسین؟ همان حسینی که در راه عدالت شهید شده، پس من وابسته به عدالت اسلامی ام. من وابسته به حسینم؛ حسینی که در راه خدا هر چه داشت داد؛ آن حسین پاک باخته در راه خدا. پس من طرفدار پاک باختگی در راه خدا هستم. همین خود شعار است. این است که به ما گفته اند نگذارید این حادثه فراموش شود. سال به سال این خاطره را تجدید کنید. عاشورا را تجدید کنید، اربعین را تجدید کنید. وقتی که این خاطره را تجدید می کنید، متن وقایع را برای یکدیگر بازگو می کنید. وقتی متن وقایع را بازگو می کنید، می بینید چگونه است که حسین برای عدل اسلامی قیام کرد و در مقابل ظلم ایستادگی کرد؛ صحنه ای و حماسه ای می بینید که نظیرش در همه دنیا هرگز وجود ندارد. این هم خودش تعظیم شعائر است: «هر کسی که شعائر الهی را زنده کند و بزرگ بشمارد، این نشانه آن است که قلبی پاک و متقی و پرهیزکار دارد».5 (حج: 32)


1. شهید مطهری، پانزده گفتار، صص 176 و 178.

2. اربعین در فرهنگ شیعه، صص 75 و 76.

3. به نقل از: همان، ص 71.

4. به نقل از: همان، ص 71.

5. پانزده گفتار، صص 188 ـ 190.

گفتار مجری

اخلاص چهل روزه و جاری شدن حکمت از قلب بر زبان

سید محمود طاهری

رسول خدا(ص) می فرماید: «هر که چهل روز برای خدا خود را خالص کند، چشمه های حکمت از قلب او بر زبان او جاری خواهد شد1 امام باقر(ع) نیز فرمود: «هر بنده ای که در مدت چهل روز ایمانش را برای خدا پاک و خالص گرداند، خداوند او را به دنیا بی میل می کند و از دردها و درمان های روحی اش آگاه می سازد و حکمت و صواب و راه درست را در دل او استقرار می بخشد و زبانش را به حکمت و گفتار صواب گویا می کند2 علامه بحرالعلوم در رساله سیر و سلوک می نویسد: «خود به عیان و آشکار دیده ایم و به بیان دانسته ایم که این مرحله شریفه از مراحل عدد را خاصیتی است خاص و تأثیری است مخصوص در ظهور استعدادها و کامل نمودن ویژگی های اخلاقی و منازل سیر و سلوک اگرچه بسیار باشد، لکن در هر منزلی مقصدی است و مراحل اگرچه بی شمار باشد، چون به این مرحله داخل شدی، اتمام عالمی است3 میقات موسی(ع) در چهل شب تمام شد و قوم او را بعد از چهل سال از بیابان سرگردانی نجات دادند و زمان مسافرت عالم دنیا و ظهور استعداد و نهایت تکمیلی در این عالم در چهل سال است. وارد شده است که عقل انسان در چهل سالگی به قدر استعداد هر کسی کمال پذیرد و از آغاز ورود شخص در این عالم، وی در حال رشد و نمو است تا سی سالگی و ده سال بدن او در این عالم حالت توقف دارد و چون چهل سال تمام شد، سفر عالم طبعیت تمام است و ابتدای مسافرت به عالم آخرت است و قوّت او سال به سال در حال کاهش می باشد و نور چشم و شنوایی او و قوای بدنی او به سمت کاهش می رود؛ چه مدت سفر و اقامت او در این عالم در چهل سالگی تمام شد.4

همچنین در حدیثی رسیده است: «هر که به سن چهل برسد و عصا به دست نگیرد، پس گنه کار است.» که تأویل عصا، آماده شدن سفر آخرت است و جمع نمودن زاد و توشه برای خویش؛ چه عصا علامت سفر است و سزاواراست که مسافر عصا داشته باشد.5 در اخبار وارد شده که هر که کوری را چهل قدم بکشد و راه نماید، بهشت بر او واجب می شود که مرا، کور بصیرت است نه کور ظاهر و مقصود آن است که کور بصیرت، پیش از تمام شدن چهل قدم و چهل منزل در سیر و سلوک، همچنان در کوری به سر می برد. پس اگر او را رها کنی، باز به حالت اول عود می کند و کامل نمودن تو احسان را در حق او آن است که او را کمک کنی که منازل چهل گانه سلوک را بپیماید».6

آیت الله سید محمدحسین طهرانی در شرح این عبارت علامه بحرالعلوم می نویسد: «مراد نویسنده آن است که انسان از چهار طرف گرفتار قوای سه گانه وهمیه، غضبیه و شهویه است و تا از هر کدام از آنها چهل منزل دور نشود، به مقام فنای در خدا نخواهد رسید و به آستان قرب پروردگار راه نخواهد برد؛ یعنی به صرف اینکه انسان، تنها یک مرحله و یک منزل از شهوت فاصله بگیرد، از قوه شهوت به طور کامل رها نمی شود؛ چون حقیقت آن مرحله از شهوت هنوز در وجود انسان پنهان است و تا چهل مرحله از آن دور نشود، آثار آن به کلی از بین نمی رود. بنابراین، اگر عالم شهوت را مثلاً دارای مراحل عدیده فرض کنیم، هنگامی انسان از یک مرحله از آن به کلی خارج می شود که از چهل مرحله بعد از آن خارج شده باشد. همچنین است قوه غضب و وهم. مثلاً کسی به طور کامل از غضب رها می شود که چهل منزل را در دور شدن از آن بپیماید.7

همچنین، علامه بحرالعلوم در این باره می نویسد: «و خلاصه اینکه خاصیت اربعین در ظهور فعلیت و بروز استعداد و حاصل شدن ملکه نفسانی برای انسان، امری است که در آیات و اخبار بدان آشکارا اشاره شده است و عارفان اهل باطن و صاحبان اسرار نیز آن را تجربه کرده اند8 «بنابراین، بر کسی پوشیده نیست که عدد چهل در مسائل مختلفه و موضوعات متفاوته، تأثیری عجیب و غیرقابل انکار است».9


1. متقی هندی، کنزالعمال، ج 1، ص 299، ح 5271.

2. اصول کافی، ج 4، ص 56.

3. رساله سیر و سلوک، منسوب به بحرالعلوم، ص 29.

4. همان، ص 30.

5. همان، صص 33 و 34.

6. همان، صص 35 و 36 (با اندکی تغییر).

7. همان، صص36 و 37 (با اندکی تغییر).

8. همان، ص 39.

9. اربعین در فرهنگ شیعه، ص 46.

جابر بن عبدالله انصاری و اربعین

جابر بن عبدالله انصاری، از اصحاب رسول خدا(ص) و شیعه امیرمؤمنان علی(ع) است. وی در جنگ بدر و 18 جنگ دیگر کنار پیامبر اکرم(ص) جنگید. او در جنگ صفّین در رکاب حضرت علی(ع) حضور داشت. جابر از یاران وفادار حسین(ع) و امام زین العابدین و امام باقر(ع) نیز بوده و سلام پیامبر اکرم(ص) را به امام محمدباقر(ع) رسانیده است. وی نخستین شخصی است که از مدینه به زیارت قبر مطهر سیدالشهدا(ع) رفت. جابر در بیستم صفر سال 62 هجری (اربعین امام حسین(ع))، به زیارت مرقد مطهر امام حسین(ع) شتافت و هنگام رسیدن به کربلا در کنار شط فرات غسل کرد. سپس به کنار قبر مطهر امام حسین آمد و چون بینایی خویش را از دست داده بود، به غلام خویش گفت: دست مرا بر روی قبر سیدالشهدا(ع) بگذار‍! غلام وی می گوید: [چون دستش را روی قبر گذاشتم]، از حال رفت و غش کرد. پس از اینکه به صورت او آب پاشیدم و حالش به جا آمد، سه مرتبه فریاد زد: «یا حسین» و سپس فرمود: «آیا دوست، پاسخ دوستش را نمی دهد؟».1


1. جمعی از نویسندگان، دائره المعارف تشیع، ج 5، ص 247.

گوشه ای از شخصیت جابر بن عبدالله از دیدگاه اهل سنت

جابر بن عبدالله، هم از دیدگاه شیعه و هم از نگاه بزرگان اهل سنت مورد ستایش و تعظیم قرار گرفته است. ابن عساکر در تاریخ دمشق می نویسد: او جوان ترین هفتاد نفر از انصار بود که در عقبه شرکت داشت و با رسول خدا(ص) بیعت کرد و از 27 غزوه که پیامبر در آن شرکت کرد، جابر در 16 غزوه حضور داشت و گاهی پدرش او را به سرپرستی سایر برادران وی و عیال می گماشت، تا اینکه پدرش در جنگ احد به شهادت رسید. سپس او در تمام جنگ ها شرکت جست. مسعودی نیز در مُرُوُج الذَّهَب می نویسد: «او به دمشق رفت و با معاویه ملاقات داشت و معاویه از سخنان او شدیداً ناراحت شد. سپس معاویه ششصد دینار از برای وی ارسال داشت و جابر آن را نپذیرفت و پس داد.» جزری هم در اسدالغابه نوشته است: «جابر در آخر عمر خویش بینایی خود را از دست داد و پس از مرگش، امیر مدینه؛ ابان بن عثمان بر جسد او نماز گزارد. وی پس از وفات رسول خدا(ص) در انتظار عملی شدن وعده پیامبر بود که به او خبر داده بود که «تو یکی از فرزندان مرا درک خواهی کرد که نام و شمایل وی شبیه من است. سلام مرا به او برسان!» جابر آن قدر زنده ماند تا او را که امام محمد باقر(ع) باشد، زیارت کرد».

حمدویه از امام صادق(ع) روایت می کند: «جابر از یاران صدیق اهل بیت(ع) بود. او در مسجد پیامبر می نشست و با صدای بلند می گفت: «یا باقرالعلم! یا باقرالعلم!» مردم مدینه می گفتند: جابر هذیان می گوید و او می گفت: «به خدا سوگند که هرگز هذیان نمی گویم. شنیدم رسول الله(ص) فرمود: تو به زودی مردی از اهل بیت مرا درک می کنی که هم نام من است و شمایل مرا دارد و باقرالعلوم است.» این است که من در انتظار به سر می برم و بیهوده سخن نمی گویم. در روایت آمده است که پس از ولادت سیدالشهدا(ع) جابر به محضر حضرت فاطمه زهرا(س) رسید تا مقدم مولود را تبریک عرض کند. لوح سبزی در دست حضرت دید که در آن اسم های همه امامان نوشته شده بود. او با اجازه حضرت زهرا(س) از روی آن نسخه ای نگاشت و برای خود نگاه داشت.» همچنین از محمد بن مسعود روایت شده است: جابر با سخنان خود مردم را به دوستی و پیروی از امیرالمؤمنین علی(ع) دعوت می کرد و در کوچه ها و مجالس مدینه بر عصای خود تکیه می داد و از فضایل علی(ع) سخن می گفت.1


1. همان، صص 247 و 248.

اربعین و اثرگذاری آن در شکل گیری انقلاب اسلامی

همان گونه که امام خمینی4 فرمود: «ما هرچه داریم، از محرم و صفر است»، نقش عزاداری های تاسوعا، عاشوراها و اربعین ها در شکل گیری انقلاب اسلامی، بسیار برجسته بوده است. در این عزاداری ها از عدالت، سخن ها گفته و حمایت ها شد و از ستم، بیزاری ها جسته شد. در این عزاداری ها بود که مردم به سوی قیام و جنبش سوق داده و از رکود و ایستایی باز داشته شدند. در این عزاداری ها و اربعین ها بود که آرام و به تدریج، انقلاب اسلامی پایه گذاری شد و زمینه برای به بار نشستن یکی از بزرگ ترین ثمره های عاشوراها و اربعین ها؛ یعنی انقلاب اسلامی فراهم آمد. نمونه ای از این اثرگذاری در مراسم اربعین شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی(ره)، فرزند برومند امام خمینی(ره) دیده شد. تشکیل مراسم اربعین ایشان در عراق و ایران، بر دامن زدن به انقلاب اسلامی تأثیری فراوان داشت. «با توجه به موقعیت و فعالیت سیاسی او مرگ وی مشکوک تلقی شد و حتی تصور عمومی آن بود که وی به وسیله رژیم ایران به قتل رسیده است. چنین تصوری در موقعیت حساس و مهم سال 56 سبب شد که مرگ آیت الله سید مصطفی خمینی بازتاب گسترده ای در ایران پیدا کند و در واقع، تاریخ ایران را وارد مرحله تازه و نوینی کند؛ چرا که امام خمینی با بردباری فوق العاده در مرگ نابهنگام فرزند، کوشیدند از این حادثه بستری برای گسترش مبارزه بر ضد رژیم پدید آورند. وی با سخنانی که در چهلمین روز درگذشت حاج سید مصطفی ایراد کردند و با پاسخ هایی که به تسلیت های گوناگون دادند، عمدتاً به اوضاع جهان اسلام و به طور خاص اوضاع ایران پرداختند و مردم را به ادامه مبارزه دعوت کردند. مجالس ختم اربعین حاج آقا مصطفی در ایران فرصت مناسبی پدید آورد تا فضای خفقان حاکم بر ایران که از آغاز سال 56 در حال شکسته شدن بود، در سطح کشور بشکند و جو انقلابی در سرتاسر ایران رخ نماید. در این مجالس، نام امام خمینی بر زبان آورده شد و بدین گونه زمینه برای یک پیروزی بزرگ فراهم گردید». 1


1. دائره المعارف تشیع، ج 7، ص 281.

بخش هایی از زیارت اربعین

«سلام بر ولی خدا و حبیب او. سلام بر دوست خدا و محبوب او. سلام بر بنده برگزیده خدا و فرزند بنده برگزیده خدا. سلام بر حسین مظلوم شهید. سلام بر کسی که اسیر غم و اندوه گشت. پروردگارا! من شهادت می دهم که او ولی تو و پسر ولی تو و برگزیده تو و فرزند برگزیده توست که به برکت کرامت تو، رستگار گردید».

«پروردگارا! تو حسین را به واسطه شهادت گرامی داشتی و به سعادت، مخصوص گردانیدی و به پاکی نسل، او را برگزیدی... و به او میراث پیامبران بخشیدی و او را حجت بر خلق قرار دادی. پس او هم در این اتمام حجت بر خلق، رفع هر عذر از امت کرد و اندرز و نصیحت امت را با عطوفت و مهربانی انجام داد و خون پاکش را در راه تو به خاک ریخت تا بندگانت را از جهالت و حیرانی گمراهی نجات دهد. پس این امام بزرگوار در این راه، با ستمکاران در راه تو جهاد کرد و به اخلاص کامل صبر کرد و مشقت بسیار کشید تا آنجا که در راه طاعتت خون پاکش به خاک ریخت و حریم مطهر و هتک حرمت خاندان پاکش را مباح شمردند. پروردگارا! پس بر آن قوم ستمکار لعن شدید کن و به عذابی دردناک مبتلایشان ساز

«سلام بر تو ای فرزند سید اوصیا. سلام بر تو ای فرزند رسول الله. من شهادت می دهم که تو امین خدا و فرزند امین او هستی. سعادتمندانه زیستی و بزرگوارانه و مظلومانه به شهادت رسیدی و شهادت می دهم که خداوند آنچه از وعده های پاداش که به تو داد، عملی خواهد کرد و آنانی را که با تو به جنگ پرداختند، هلاک و معذب خواهد کرد».

«شهادت می دهم که تو به عهدت با خدایت وفا و در راه او جهاد کردی تا آنکه از جام شهادت نوشیدی. پس خدا لعنت کند کسی را که با تو جنگید و به تو ظلم کرد و خدا لعنت کند گروهی را که داستان شهادت تو را به دست ستمکاران شنیدند و به آن رضایت دادند! پروردگارا! شهادت ده که من با هر که با حسین دوست است، دوست هستم و با هر که با او دشمن است، دشمن».

«یا حسین! من شهادت می دهم که تو نوری بودی در اصلاب پدران عالی مقام و ارحام پاک مادران که تیرگی جاهلیت تو را نیالود. من شهادت می دهم که تو از پایه های دین و اساس مسلمانی و نگهبان اهل ایمان هستی و شهادت می دهم که تو امام نیکوکار و پرهیزکار و دارای صفات پاکیزه هستی و شهادت می دهم که امامانی که از نسل تو هستند، همه کلمه تقوا و نشانه های هدایت و رشته محکم ایمان و حجت بر اهل دنیا هستند».

«من شهادت می دهم که به شما ایمان و به رجعت شما یقین دارم. قلبم تسلیم قلب پاک شما و همه کارم در مسیر پیروی از اوامر شماست و من برای یاری شما همواره آماده ام. درود خدا بر شما و بر ارواح شما و اجساد شما و حاضر شما و غائب شما و ظاهر شما و باطن شما باد

متن ادبی

چهل وادی غم

سودابه مهیجی

تو رفته ای که هوای همچنان تاریک، در زمین و آسمان بیتوته کرده، رفته ای که صبح و روشنا خواب و خیال شده است. تو رفته ای و تقویم ها گواهند که چهل شب از گیسو پریشان کردن عشق در سوگ تو گذشته است؛ چهل غروب بی امید، چهل شامگاه دل گرفته تلخ؛ چهل نماز شب بی صدا با شانه های لرزان؛ چهل شب بیداری، حزین گذشته است. از تو دلگیر نیستم، از خویش کینه دارم که نشد با تمام اشک های بی شفا به تو وصله کنم دل درمانده را و با تو به هر جا که کوچ می کنی، سر به صحرا و کوه بگذارم، که نشد با تمام دعاهای مکرر و استغاثه های زخمی، تو را برای هنوز زمین نگه دارم و تعویق پریدنت را حاجت بگیرم. نشد که تو با تمام جراحت های دیرینه، با تمام خون خسته ای که در رگ هایت شهادت را می طلبید، باز بمانی و باز باران لبخندت بر کویر خشونت دل ها ببارد و باز حوالی صدای هدایت تو تمام درخت ها بهار باشند.

نمی خواستم این مهتاب پس از تو را تجربه کنم! نمی خواستم غروب های بی تو را ببینم! نمی خواستم پس از پیراهن کوچیده تو، پس از آغوش سفر کرده ات، در معرض تمام بادها از سرمای فراق به خویش بلرزم و بی دفاع و بی گرما، در گریه های جامه سیاه پناه بگیرم. نمی خواستم که تشنگانی دنیا تا ابد، تنبیهی به ازای تشنه جان سپردن تو باشد، ولی از من کاری برای پرواز تو برنیامد. تو رفتی و اینک تمام ستاره های آسمان، کنایت زخم های بی شمار تواند که از آن بالا زمینیان را به طعنه و سرزنش صدا می زنند و در سوسوی کلامشان، افسوس گریختن تو از خاک است. تو رفتی و تمام آب های جهان را از شرم و شکنجه رها کردی تا پس از تو به تسلیت و نوحه خوانی به سمت خانه من سرازیر شوند و سر بر پای من بگریند و از من به درگاه تو طلب بخشش کنند. ورد روزهای هفته، مرثیه خوانی برای تو و رنگ لباس هفته ها، ماتم دور ماندن از توست. تمام راه ها مرا به سوی مزار تو دعوت می کنند و تمام قریه ها و شهرها شبیه خاطرات با تو سفر کردند.

(

من به زیارت تو می آیم؛ به زیارت نواحی مقدس. من با گیسوان سپید چهل روزه، به سبزی خاک مزار تو رو می کنم تا شفای دیدگان از اشک پیرم را در دستانم بگذاری. دور از تو من ثانیه به ثانیه، در اشک های خود خمیده تر شدم و دلم بغض به بغض چروک گشت و در سطرهای درددل های داغ دیدگی، شناسنامه حیاتم به صفحه های داستان مرگ نزدیک و نزدیک تر شد. می آیم، به دیدار تو می آیم که زائر تمام وعده های صبح قیامت باشم و خداوند این همه صبور را نشستم بر آستان مزار تو ببینم؛ خدایی که تا روز پایان زمین، با حوصله عاشقانه خویش، منتظر روز انتقام خواهد نشست و سرانجام آن حقیقت بی پیرایه را جلوه گر خواهد کرد.

در من به حیرت نگاه نکن! من تحمل چهل روزه نیستم، من داغ دل چهل ساله ام. من رسالت پس از توام که به محض پایان نگاهت، تمام تاریخ پس از تو را با گریه هر آنچه بازمانده این ماجرا، با دل آزردگی های تمام قبیله رنجیده تو، یک تنه به دوش گرفتم و راهی آینده شدم. من هیچ کس را، هیچ عاشقی را پس از تو تنها نگذاشتم و شمع شب های تک تک سوگواران تو بودم. من که خود درد و اندوه مجسم بودم، من که خود تو بودم در هیئت رثای ابدی، بی آنکه غمگساری برای خویش سراغ بگیرم، خواب گزار تمام بی خواب شدگان غم تو بودم. من گله ای از سوگ ندارم، دلتنگی ام از تنها ماندن بی توست. من که جدا از تو هیچ ادامه ای برای خود سراغ ندارم، چگونه گمان کردی در تقویم پس از تو می توانم درگذر ایام، آرام باشم و زندگی کنم؛ همچنان که راه و رسم همگان است؟!

من تمام تاریخ را در چادر شکیبایی ام پیچیدم و با خود به سمت جاودانگی بردم. من نام شهید تو را بر سر دست گرفتم و وادی به وادی، تمام جهالت جهان را دویدم تا تلفظ اسم تو را همگان به صحت و صداقت و به مبارکی بیاموزند. من راوی یکایک ستارگان دنباله دارم؛ ستارگان بی سر. من تنها حکایتگر ماجرای رستگاری ام، یگانه گواه رستخیز خون و ایمان. من چه پر طاقت بودم این رسالت کمرشکن را! من چه صبر بلندقامتی، چه استواری بی وقفه ای بودم! اکنون که تمام سخنانم را گفته ام، دیگر خمیده ام و بی شکیب. دیگر قوامی برای ماندنم در دنیا نیست. دیگر تمام جاده ها را رفته و تمام حادثه ها را طی کرده ام. بگذار پس از چهل شب تنهایی در بیابان های رفتن و تو را فریاد کردن، سخنی به نجوا با تو بگویم. راضی باش از تمام تاب و توان من که دیگر تمام شده است! راضی باش از خطابه های تو را فاش کردن! راضی باش از تفسیر کتاب انقلابی که تو بودی و من شرحه شرحه با دل خویش به گوش عالم رساندم. اینک به سفری دیگر می اندیشم، به اینکه جهان را بیش از این بر جان خسته خویش تحمیل نکنم! راضی باش، من به فکر کوله باری برای از زمین کوچیدنم.

باید چهل غروب از تو می گذشت تا جهان خون سرخ خداوند را درمی یافت. باید چهل شب، کاروان سینه سوخته سر در گریبان درد، از چهل وادی شکیب و شکوه رد می شد و جز اتفاق تو را در چهل سفر، می گریست و فریاد می زد تا انسان، انسان علیل و نادان، در یادگاران خون شهید تو قد می کشید و سر از حقیقت درمی آورد. باید تو می رفتی و قافله ای پس از تو می ماند و چهل روز آزگار را صحرا به صحرا می دوید تا تمام پاره های وجود تو را از هر گوشه ای، از هر سرزمینی بیابد و جمع کند و کنار هم بیاورد تا یگانگی ات را به نسل های آتیه نشان دهد. باید تو هنوز یک نام ماندگار باشی، یک مکتب راستین بی زوال که در دل تمام رنج های انسان مرهم می شود و از گوشه و کنار تداومش، گل های آینده ساز جهان می روید.

(

چقدر زمان و زمانه از تو عقب تر است؛ تو که از همان آغازین گام های عمرت، نوید رستگاری بشر بودی و نقطه پایان تکمیل آفرینش. چقدر مانده تا ذهن بی خطور آدمیت، برسد به ادراک بلندای آنجا که تو هستی؟ قد کشیدن انسانیت هنوز آغاز نشده است. تصویر بی نقصان تو باید همچنان به دیوار بلندای جهان آویخته بماند تا تمام کائنات، چشم بدوزند به کمالی که تویی. شاید روزی از پیروی چگونگی بی مانند تو سردرآورند. بگذار همچنان در شب های بی سوسوی زمان، به تلالو نام بی پایانت فکر کنیم، شاید معجزه ای شد که نام تو دریچه ای است رو به بهشت سراسر نور. شاید رسیدیم به درک خطاهای همواره مکرر خویش. شاید یک شبه دست کشیدیم از گناهان پر اتهام و نابخشودنی. باید همچنان به زانوی ادب در ایامِ به تو اندیشیدن نشست و فکر کرد. باید همچنان کوشید که راز خونین رسالت تو را دانست.

شعر

بعد از تو...

سوادبه مهیجی

بغض غروب پر شده از اشک های من

از فصل تیره ای که خزان است ظاهرن1

تو دور می شوی و منم که شبیه شمع

تن داده ام به قصه خاموش سوختن

پیراهن قدیم مرا باد برده است

از بس که رخت سوگ تو را کرده ام به تن

حالا که لحظه لحظه این روح نیمه جان

جا مانده در حوالی گل های بی کفن

از من صدای رفتن تو می رسد به گوش

از تو صدای گریه شب زنده دار من

بعد از تو «من» ادامه سختی است در زمین

مثل دروغ گفتن لبخند بی دهن

من از تمام خاطره ها پیرتر شدم

دیگر مرا به نام جوانم صدا نزن


1. ظاهراً. شاعر این کلمه را از نظر آوایی با من و... قافیه کرده است.

داستان

کلاس پروانه ای

فاطمه سیف اللهی

از سر و صدای گنجشک های حیاط فهمیدم صبح شده، به ساعتم نگاهی انداختم، هفت بود. دیگه باید کم کم واسه رفتن به مدرسه آماده می شدم، ولی اصلاً حس خوبی نداشتم. مثل روزای قبل با انرژی نبودم. تو رخت خوابم غلتی زدم و به در و دیوار اتاقم نگاه کردم. یه چیزی رو شونه هام سنگینی می کرد و یه چیزی راه گلومو بسته بود، یه جور بغض!

از جام بلند شدم و به تقویم کنار ساعت کوکی ام نگاه کردم. فردا اربعین بود؛ یعنی علت حال امروزم این بود؟

چه زود چهل روز گذشت! چه زود بیست و چهار سال گذشت! چه زود...، همین طور که داشتم به گذشتن ها و برنگشتن ها فکر می کردم، مادرم رو دیدم که با چشای گردشده وسط چارچوب در اتاقم ایستاده بود و به من نگاه می کرد که هنوز آماده نشده بودم و انگار نه انگار، 28 نفر دانش آموز امروز منتظر من هستن!

دستی به سروروم کشیدم و با همون بی حوصلگی و سنگینی باری که رو شونه هام حس می کردم، از خونه زدم بیرون. پرچم های سیاه داخل کوچه به نظرم امروز پررنگ تر به چشم می اومدن، همین طور رنگ قرمز اون «یا حسین» بزرگی که روی پارچه نوشته سر کوچه بود.

کوچه و خیابان خیس از بارون دیشب، قدم های من رو می شمردن که معلوم نبود؛ امروز چه دردمه که این قدر بی حالم و این سنگینی چیه که شونه هامو خسته کرده...!

به نظرم همه چی بوی مرده و بی حالی می داد؛ حتی گل های رنگارنگ؛ گل فروشی سر خیابون!

تو ایستگاه اتوبوس، وقتی چشمم افتاد به تصویر بزرگ حضرت عباس(ع) که با بدن زخمی و لبای تشنه، به آب زلال کف دستاش، مردد نگاه می کرد، یهو دلم ریخت. من این تصویر رو هزاران بار، هزاران جا دیده بودم، ولی این بار نمی دونم چرا با دیدنش این طوری شدم؟!

مسیر ایستگاه تا مدرسه رو از پنجره اتوبوس به خیابون خیره شدم. چرا این شهر امروز این قدر تنگ و خفه است؟ این چیه که راه گلوم رو بسته و نمی ذاره صدام بالا بیاد؟

لباس سیاه مش نعمت که چهل روز بود، پوشیده بود، منو از فکرام کشید بیرون و متوجه شدم تو حیاط مدرسه جلوی بابای مدرسه ایستادم.

مش نعمت یه نگاه به سر تا پام انداخت و با چشمایی که نوعی اطمینان ته شون فریاد می زد، گفت: ـ راه هنوز همون راهه، راه رو باید بلد باشی.

وقتی دوباره نگاه گیج منو دید، با یه لبخند نرم کنار لبش ادامه داد: ـ برو معلم! یه عالمه پروانه مشتاقِ بلد شدن، سر کلاس نشستن!

بازم از حرفاش چیزی نفهمیدم. راه افتادم سمت کلاس. خبری از شیطنت و شلوغی همیشگی بچه ها نبود. فکر کردم لابد ناظم سر کلاسه که این قدر آروم نشستن. از لای در نگاهی به داخل کلاس انداختم. همه بچه ها سر جاهاشون نشسته بودن و نقاشی می کشیدن! وارد کلاس که شدم، همه سر پا ایستادن. به چشمای همه شون نگاه کردم، تو چشمای همه اونام یه حرف بود؛ شاید یه جور سؤال.

یکی از بچه ها بلند پرسید: ـ آقا! فردا واسه چی تعطیله؟

یکی دیگه که کمی شیطون تر بود، زود لباشو ورچید و گفت: چون مامان من می خواد نذری بده!

اون یکی که ته کلاس نشسته بود، اخماشو کرد تو هم و گفت: نخیر! واسه اینکه ما فردا شب مجلس روضه داریم!

هرکسی یه چیزی می گفت. تو این گیر و دار و شلوغی ها یکی از بچه ها از جاش بلند شد و گفت: واسه اینکه یادمون باشه چهل روز از مظلومانه ترین حماسه تاریخ گذشت. همه یه جوری بهش نگاه کردن که دیگه باقی حرفش رو نزد و ساکت شد. حس کردم منم باید یه چیزی بگم. از جام بلند شدم. نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. رومو چرخوندم سمت تخته سیاه و روش نوشتم: «راه حسین ادامه دارد.» انگار دستام دلشون می خواست اینو بنویسن. همه بچه ها با چشم های مشتاق، جمله روی تخته رو خوندن و منتظر توضیح بودن؛ به جز همونی که حرفش ناتموم مونده بود.

شروع کردم به توضیح دادن از حسین و حسینی موندن، از عباس و علمدار موندن، از زینب و زینبی موندن. هرچی می گفتم و می گفتم، راه گلوم باز و بازتر می شد و بار رو شونه هام سبک و سبک تر. انگار یه نفر تو مغزم فریاد می زد: باید گفت، باید بلد بود، باید بلد بودن رو یاد داد، ساکت موندن خیانته، سکوت کردن، اشتباهه، راه رو باید بلد باشی.

حرفام که تموم شد، نگام افتاد به نقاشی بچه ها. هرکدوم یه پروانه قشنگ رو کاغذشون کشیده بودن. نمی دونم چی شد که حس کردم کلاس پر از پروانه شده؛ پروانه هایی که می خوان بلند شدن رو یاد بگیرن؛ پروانه هایی که تو شهر ما و هزاران شهر دیگه دائم جلوی چشمای ما از این طرف به اون طرف می پرن. باید درست پرواز کردن رو یادشون بدیم و خودمون هم مواظب بال هامون باشیم. حالا دیگه می تونستم درست و حسابی نفس بکشم.

نمایش نامه

پولک پولک تا آسمون(طرح)

[شب ـ داخلی ـ خانه کاوه، صدای غُلغُل سماور؛ مجری تلویزیون که اعلام برنامه می کند؛ کودکی که با صدای بچه گانه با ماشینش بازی می کند.]

حسین رو به مادرش (با سماجت): شما بگو چرا نه، تا من قبول کنم!

مادر [در حالی که مشغول جمع کردن سفره است]: نه، همین! دیگه ام نمی خواد ادامه بدی!

حسین: می گم چرا؟مامان تو رو خدا!

مادر: حسین جان قسمم نده! می دونی که رو قسم چقدر حساسم؟

حسین: تو رو خدا، تو رو خدا!

مادر: لا اله الا الله! بچه جان! آخه من به تو چی بگم! هفده سالته؛ دیگه واسه خودت مَردی شدی، باید این چیزا رو بهتر درک کنی!

حسین: آخه، خرید یه تلسکوپ چه ربطی به مرد شدن داره؟

مادر: داره دیگه. این ماه نمی تونیم خرج اضافه کنیم!

حسین: خرج اضافه؟! آخه کجاش خرج اضافه است؟ من نیاز دارم؛ خیلی هم نیاز دارم. شما که می دونی من چقدر عاشق رصد کردن ستاره هام. تازه وسطای این ماه؛ یعنی دقیقا دو شب دیگه قراره بزرگ ترین اتفاق تو تاریخ ستاره شناسی بیفته [با هیجان] می دونید چیه؟ [مکث] قراره دو تا خرده سیاره کوچک که سال هاست دارن دور خودشون چرخ می خورن، به هم برخورد کنن. فکرشو بکن، دو تا سیاره، این جوری [دو دستش را مشت کرده بالا می برد] کم کم به هم نزدیک می شن و یه دفعه [با صدای بلند] بوم، می خورن به همدیگه و احتمالا یه سیاره جدید شکل می گیره. [مکث] محشره، مگه نه؟

مادر: این جوری که تو تعریف کردی، آره!

حسین: این فقط تعریف بود، حالا ببین دیدنش چی از آب در می آد!

مادر: ولی بازم جواب من همون جواب قبله. نمی تونم! حالا بذار به کارام برسم!

حسین: صبح تا شب سوی چشماتو می ذاری پای این پولکا و طرح ها و به قول خودت پولک دوزی! آخرش هم که هیچی به هیچی. من حتی نمی تونم یه تلسکوپم بخرم.

مادر: تلسکوپم می خری! راستی پولک سبزام تموم شده، فردا برو مغازه هاشم آقا، بگو از همون جنس پولکایی بده که جمعه هفته پیش ازش خریدم! [به سختی از جایش برمی خیزد] یا علی.

[روز ـ خارجی ـ خیابان، مقابل خرازی هاشم آقا، حسین و سینا مشغول حرف زدن هستند.]

حسین: اگه من شانس داشتم که الان اینجا نبودم!

سینا: خب، چرا پیشنهاد سیا رو قبول نمی کنی!

حسین: خوشم نمی آد!

سینا: چی؟ خوشت نمی آد؟! [می خندد] آقا رو باش! خوشش نمی آد! احمق جون! داره بهت لطف می کنه. اون وقت می گی خوشت نمی آد!

حسین: چه لطفی؟! اینکه بیشتر شبیه حق السکوته!

سینا: کدوم حق السکوت؟ انگار فیلم زیاد می بینی! اون فقط دلش می خواد تو رو به خواسته ات که داشتن یه تلسکوپ خوبه، برسونه, همین!

حسین [با تمسخر]: همین دیگه؟! پس تکلیف اکبر بنده خدا چی می شه که راست راست، جلوی چشمای من زیر مشت و لگد لت و پارش کردن و اگه به موقع نرسیده بودم، معلوم نبود چه بلایی سرش می آوُردن!

سینا: تو زحمت خودتو کشیدی و به داد اکبر رسیدی، حالا دیگه باقی اش رو بسپار به قانون!

حسین: اما من دیدم کیا بودن و چطور می زدنش!

سینا: دیدی که دیدی! کسی ازت خواسته چیزی بگی؟

حسین: معلومه چی می گی؟ هیچ کی نخواد، وجدانم که می خواد!

سینا [با تمسخر]: ول کن این وجدان بازی رو، تریپ برداشتی ها. تو این دوره و زمونه کی واسه باوجدانا تره خرد می کنه که تو می خوای باوجدان باشی؟اصلا وجدان کیلویی چند؟ [می خندد] شما پول مفتی رو که قراره بیاد دستت، مزمزه کن تا بفهمی مزه پول داشتن یعنی چی! بد می گم حسین آقا؟! نمی خوای کمی کمک حال مادرت باشی؟ نمی خوای واسه یه بارم که شده، به یکی از آرزوهات برسی؟!

حسین [مردد]: نمی دونم، نمی دونم تو این قضیه کتک کاری اکبر چی هست که دارن بابتش این قدر خرج می کنن؟

سینا: نشد دیگه! شما دیگه به این چیزاش فکر نکن! به پول، تلسکوپ، برخورد کهکشانی فکر کن، چی می گی؟

حسین: سینا! خداوکیلی مثل خود شیطون میمونی، نکنه باهاش نسبتی داری؟! [می خندد]

سینا [با خنده]: نمی دونم می رم به شناسنامه ام یه نگاه بندازم. [خنده اش بلندتر می شود]

[صدای هاشم آقا که حسین را صدا می زند. حسین با عجله از سینا خداحافظی می کند و به داخل مغازه می رود]

حسین: سلام هاشم آقا!

هاشم: علیک سلام. یک ساعته دم در چی می گی با این پسر اسمال آقا؟

حسین: هیچی، مهم نبود.

هاشم: خب، چی می خوای؟ نزدیک اذونه می خوام مغازه رو ببندم!

حسین: پولک؛ پولک سبز؛ همون جنسی که جمعه پیش مادرم ازتون خریده بود.

هاشم [درحالی که مشغول گشتن میان اجناس مغازه است]: این پسر اسماعیل آقا، تازگیا خیلی دم پر رفقای بد می پره، گمونم هوا برش داشته. البته تقصیری نداره، عیب از خونشه؛ تو خون این جور آدما همچین قاطی پاتی زیاد پیدا می شه. حالا تو باهاشون چه سر و سری داری، نمی دونم؛ چون خون شماها که جنس قاطی نداره!

حسین [با خنده]: هاشم آقا! خون شناسم که شدی!

هاشم [به طرف پیشخوان می آید]: بیا، اینم پولک سبز؛ بهتره به مادرت بگی یه کم عجله کنه!

حسین: عجله؟! واسه چی؟

هاشم: واسه اینکه تا اربعین دو روز دیگه نمونده!

حسین: خب!

هاشم: بچه جون! انگار تو باغ نیستی! مادرت قراره واسه حسینیه محل یه پرده روضه خونی پولک دوزی کنه. خوب فقط دو روز وقت داره دیگه!

حسین: امسال علم دار دسته اربعین کیه؟

هاشم: نمی دونم! فکر کنم اکبر باشه.

حسین: اکبر؟! اکبر که گوشه بیمارستانه و فکر نکنم حالا حالاها سرپا بشه.

هاشم: راست می گی. خب لابد یکی دیگه رو انتخاب می کنن.

حسین: کی؟

هاشم: نمی دونم! بیا اینا رو بگیر، اذونه [صدای اذان] دیدی گفتم، بیا بریم مسجد، فکر کنم آقا مصطفی بدونه.

[روز ـ خارجی ـ حیاط مسجد، پس از نماز ظهر و عصر.]

حسین: من، من علم دار دسته بشم؟

مصطفی: آره، چه اشکالی داره؟ یادمه سالای قبل همیشه مشتاق این کار بودی.

حسین: آره، درسته، ولی.

مصطفی: علمدار شدن، کار هرکسی نیست، ما تو این دسته, سعی می کنیم هر کدوم از پُستا رو بدیم به جوونایی که به نوعی الگو هستن. خودت که بهتر می دونی، علاوه بر اون که مسئولیت هایی که به فرد واگذار می شه، مقدسه، آدمایی که اطراف دسته راه می افتن و اونایی که دسته رو نگاه می کنن، همه یه جورایی چشمشون به شماهاست، مخصوصا علم دار که تو دسته بیشتر تو چشمه، می فهمی که؟!

حسین: بله، آقا مصطفی! ولی، ولی.

مصطفی: ولی نداره دیگه! بین بچه های مؤمن و خداترس، و البته با وجدان امسال قرعه به اسم شما افتاده [می خندد]، چیه حالا چرا اخمات تو همه؟

حسین: اخمام، هیچی[مردد]، هیچی.

مصطفی: این پولکا چیه دستت؟

حسین: پولکای پرده روضه خونی که مادرم قراره واسه حسینیه بدوزه.

مصطفی: دستش درد نکنه، ما نباید بذاریم اون همه رشادت و جوونمردی، اون همه آزاده خواهی و پاکی فراموش بشه. باید همیشه یادآوری کنیم. امام خمینی4یه جمله معروف داره، می گه...

حسین: «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است!».

مصطفی: آفرین پسر! اما متاسفانه ما بعضی وقتا، معنای بعضی چیزا رو فراموش می کنیم و به قیمت خیلی ارزونی از دستشون می دیم.

[شب ـ خارجی ـ کوچه، مقابل در خانه حسین، صدای قدم های حسین که به طرف خانه می آید].

سینا [باعجله]: هیچ معلومه کجایی؟دو ساعته که دم در منتظرتم!

حسین: چیزی شده؟

سینا [با خنده]: نه، برات سوغاتی آوُردم.

حسین: این چیه؟!

سینا: نصف پولیه که باهم توافق کردیم، باقی اش هم واسه بعد از دادگاه.

حسین: حالا چرا این قدر هولی؟

سینا: این پولکا چیه دستت؟راستی شنیدم امسال قراره تو دسته، حسابی بترکونی!

حسین: خبرا زود می پیچه!

سینا: آره.ببینم مگه تو بی کاری که خودتو علّاف همچین کارایی می کنی؟ سال ها قبل یه اتفاقی افتاده، هر سال عزاداری، هر سال تو سر زنی و ماتم گرفتن! یکی نیست بگه باباجان، کاریه که شده! دیگه چرا اینقدر کشش می دید، اونم نه یه روز، نه دو روز، چهل روز! به خدا این ملت گناه دارن. اصلا مگه کم جنگ و خون ریزی تو این تاریخ اتفاق افتاده که اینا فقط چسبیدن به عاشورا؟!

حسین [کمی عصبی]: حرمت نگه دار! لابد عاشورا حرفای مهم تری برای گفتن داره!

سینا: مثلا چه حرفی؟! حرفاش دیگه قدیمی شده، به درد این دوره زمونه نمی خوره.

حسین [با آرامش]: اشتباه می کنی. ایستادگی و مقاوت در برابر ظلم و ظالم، آزادی و آزاده خواهی، رشادت و دلاوری، پاکی و فداکاری و هزاران هزار حرف دیگه عاشورا هیچ وقت قدیمی نمی شه و همیشه به درد می خوره. ماییم که نباید فراموشش کنیم. اون پولم ببر بذار جلوی آیینه تا دوبرابر بشه! به سیاجونت بگو منتظر حکم سنگین دادگاه باشه، یا علی! [به خانه می رود].

[شب بعد ـ داخلی خانه حسین]

مهتاب: مامان، مامان! این ستاره رو من بدوزم رو پارچه؟!

مادر: بدوز، اما مواظب دستت باش!

حسین [وارد اتاق می شود]: دستت درد نکنه مامان، حسابی قشنگ شده، فکر کنم جماعت از دیدن پرده روضه خونی امسال حسابی کف کنن!

مادر: کف کنن چیه، درست حرف بزن! تو دیگه واسه خودت مردی شدی.

حسین: می شه منم یه چند تا از این پولکا رو بدوزم به پارچه؟!

مادر [با خنده]: چیه؟ تو هم نذر داری؟! بیا بدوز!

مهتاب: داداشی! اینا پولک نیستن، ستاره ان، ستاره های سبز، این پارچه سیاهه هم آسمون شبه، فهمیدی؟

حسین [با خنده]: آره، فهمیدم. مامان! عجب آسمون پولکی درست کردی! [می خندد] حالا درست گفتم مهتاب خانم؟! [می خندد] مهتاب! ببین اون دو تا ستاره رو چطور دارن به هم نزدیک می شن [صدای نزدیک شدن دو ستاره را در می آورد]، بوم، خوردن به هم دیگه. حالا یه ستاره بزرگ به وجود اومده، نگاه کن، می بینی؟!

مهتاب: آره، اون ستاره سبز بزرگه رو می گی؟

حسین: آره، خود خودشه.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی