ماشین شركت واحد از تهران كماندوها را به قم آورده بودند.ساواكیها رسیده بودند و برنامه داشتند.روز دوم فروردین كه مصادف با شهادت امام صادق (علیه السلام) بود دقیقا خاطرم هست كه امام گوشه خانه نشسته بودند، مرحوم شهید مهدی عراقی آمد و در گوش امام سخنی گفت.امام پیغامی توسط جناب آقی صادق خلخالی دادند و ایشان هم پیام امام را به همه ابلاغ كرد.در وسط مجلس ایادی ساواك شروع كردند به صلوات فرستادن.مرحوم حاج مهدی عراقی به امام فرمود آقا گمان می کنم توطئهی است. افراد ناشناسی در مجلس و محفل حاضرند، اینها ناآشنایند.امام آن جملهی كه توسط آقی خلخالی پیغام داد من یادم است.بعدها از امام سؤال كردند كه آن چه جملهی بود كه شما آنا فرمودید؟ فرمودند: «كانه خدا به من الهام كرد كه این جمله را بگویم» و آن این بود كه به اینها اعلام بكنید اگر كسی شعاری در این مجلس داد، حركت می کنم به طرف صحن مطهر و حرفهایم را از بلندگوی صحن مىزنم.امامفرمودند: «من آنا به ذهنم رسید این جمله را بگویم ساواكیها كه چنین شنیدند مجلس را ترك كردند…عصر همان روز ماجری مدرسه فیضیه واقع شد.امام فرمودند «ماموریتشان این بود كه كشتار را در منزل انجام دهند و چون آقی خلخالی پیغام مرا اعلام كرد مامورین تكلیفشان را نمىدانستند، لذا تا با تهران تماس گرفتند و جواب دریافت كردند.روضه منزل تمام شده بود، پس از آن به فكر افتادند كه یك جی دیگر حادثه به وجود آورند كه آوردند» .یكی از مامورین بعدا گفته بود پس از پیام امام ما متحیر شدیم كه شعار بدهیم یا نه، چون مىبایست از تهران كسب تكلیف میكردیم. (1)
1.دكتر محمود بروجردی – ندا – ش 1.
خاطره امام خامنه ای از روز بازگشت امام به ایران
انقلاب اسلامی با الهام از انقلاب و نهضت حسینی و با کمک و قیام مردم پس از سال ها ظلم و ستم شاه خائن به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید. حضرت امام در دوازده بهمن 57 به میهن اسلامی بازگشتند و مورد استقبال تاریخی مردم قهرمان ایران قرار گرفت.
بخش هایی از خاطره امام خامنه ای از روز ورود امام خمینی به میهن در دوازدهم بهمن ۵۷ به شرح ذیل است:
یکی از خاطرات خیلی جالب من، آن شب اوّلی است که امام وارد تهران شدند؛ یعنی روز دوازدهم بهمن – شب سیزدهم – شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیده اید که امام، وقتی آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانی کردند، بعد با هلی کوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسی خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلی کوپتر، امام را در جایی که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر می خواست جایی بنشیند که جمعیت باشد، مردم می ریختند و اصلاً اجازه نمی دادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. می خواستند دور امام را بگیرند.
هلی کوپتر در نقطه ای در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلی امام را سوار کرد. همین آقای «ناطق نوری» اتومبیلی داشتند، امام را سوار می کنند – مرحوم حاج احمد آقا هم بود – امام می گویند: مرا به خیابان ولی عصر ببرید؛ آن جا منزل یکی از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ می روند و سراغ به سراغ، آدرس می گیرند، بالاخره پیدا می کنند – منزل یکی از خویشاوندان امام – بی خبر، امام وارد منزل آنها می شوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند – عصر بود – از صبح که ایشان آمدند – ساعت حدود نه و خرده ای – و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکی استراحت کرده بودند! آن جا می روند که نمازی بخوانند و استراحتی بکنند. دیگر تماس با کسی نمی گیرند؛ یعنی آن جا که می روند، با کسی تماس نمی گیرند. حالا کسانی که در این ستادهای عملیاتی نشسته بودند – ماها بودیم که نشسته بودیم – چقدر نگران می شوند! این دیگر بماند. چند ساعت، هیچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانی هستند و خودشان می آیند، کسی دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود – همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید – آن جا در یک قسمت، کارهایی را که من عهده دار بودم، انجام می گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر می کردیم. در همان روزهای انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّه ای آن جا بودیم که کارهای مربوط به خودمان را انجام می دادیم.
خاطره امام خامنه ای از روز بازگشت امام به ایران
آخر شب – حدود ساعت نه ونیم، یا ده بود – همه خسته و کوفته، روز سختی را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقی که کار می کردم، نشسته بودم و مشغول کاری بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایی از داخل حیاط می آید – جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست – دیدم از آن حیاط، صدای گفتگویی می آید؛ مثل این که کسی آمد، کسی رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان می آیند! برای من خیلی جالب و هیجان انگیز بود که بعد از سالها ایشان را می بینم – پانزده سال بود، از وقتی که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم – فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهای متعدّد – شاید حدود بیست، سی نفر آدم، آن جا بودند – همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خسته اند.
برای ایشان در طبقه بالا اتاقی معیّن شده بود – که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته اند و ایام دوازده بهمن، گرامی می دارند – به نحوی طرف پله ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پای پله ها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه می کردیم. روی پله ها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمی آید که این بیست، سی نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روی پله ها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. به هرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فردای آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علویِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است – نه مدرسه علوی شماره یک که همسایه رفاه است – و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آن جا بود. این خاطره به یادم مانده است.
منبع: حوزه
پس از اینكه امام به مقام اجتهاد رسیدند.زمانی یك مساله ریاضی مشكلی در دنیا مطرح بود كه آن موقع مىگفتند در ایران فقط حاج آقا روح الله خمینی این را حل كرده است.آن مساله این بود كه یك ریاضیدان گفته بود ما سه كلاه سبز داریم دو كلاه زرد و یك كلاه سفید و در یك تاریكی مطلقی به سر مىبریم و فردی یكی از كلاهها را بر سر خود گذاشته است از كجا باید بفهمیم كه این فرد كلاه چه رنگی بر سر خود گذاشته است.امام بدون اینكه دست به قلم ببرند و حساب بكنند این مساله را حل كرده بودند و آن روز حل این مساله توسط امام خیلی سر و صدا ایجاد كرد. (1)
1.حجة الاسلام و المسلمین مسعودی – خمینی – سخنرانی در جبهه جنوب.
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
نظرات شما عزیزان: