از عمه بگو
داستان «از عمه بگو» اقتباسی روایی مقاومت دختری 12 ساله به نام «سهام خیام» در روزهای محاصره و تصرف «هویزه» توسط بعثیان بی حیا و وحشی است.
پیرمرد کنار رودخانه نشسته بود و به آب خیره شده بود. از وقتی ازکارافتاده شده بود این کار هرروز پیرمرد بود که عصازنان و با مشقت بسیار صبح الطلوع کنار رودخانه می آمد و ساعت ها به آب خیره می شد.
پسر خسته شده ازبس که هرروز رفته بود دنبالش و با اصرار برای ناهار برگردونده بودش خونه. همین طوری که به سمت رودخانه می رفت زیر زبونی غر می زد و به پیرمرد بدوبیراه می گفت. کنارش که رسید سعی کرد کمی به اعصابش مسلط شود. گفت: آخه اقاجون خسته نشدی از هرروز اینجا اومدن. با عصبانیت دستهایش را توی آب کوبید و گفت: آخه این آب چی میده که این همه دخیلشی؟
انگار که پیرمرد سالها منتظر این سؤال بود! نیم نگاهی به پسرک انداخت و نیم نگاهی به آب روان، چشمانش پر اشک شد، زد زیر گریه و با لهجه غلیظ عربی نوحه می خواند و اشک می ریخت. ازشدت گریه شانه هایش تکان می خورد و نزدیک بود نفسش بند بیاید. پسر که از آقاجانش همیشه سکوت و چند کلمه محاوره ای معمول دیده بود، از این حالت شوکه شده بود.
چند دقیقه ای که گذشت پیرمرد کمی آرامتر شد و گفت: آره پسرجون صدای رودخونه بهم آرامش میده، حاجت هم میده اینجا جایی که سهام خیلی دوسش داشت، اینجا بوی سهام منو میده، دوباره زد زیر گریه و گفت: آره پسرجون عمه تو سهام برای من و مادرش فقط یه دختر نبود مونس و همدم بود. اون خیلی به من ومادرش احترام می ذاشت، شبا برای مادرش داستان ائمه می خوند سهام 12 سالش بود اما بزرگ بود بزرگ یه عرب فهمیده و دانا به دور از تعصبای قومی.
پسر که تازه کنجاویش گل کرده بود، روکرد به پیرمرد و گفت: اقاجان از عمه برام بگو: پیرمرد اهی کشید و گفت: دختر نگو فرشته؛ کارم رانندگی بود اما چشمام ضعیف بود.
پیرمرد آهی کشید و ادامه داد: چاره ای نداشتم و برای امرار معاش خونواده ام باید رانندگی می کردم، به خاطر ضعیفی چشام زیاد تصادف می کردم و می افتادم زندون. توی زندون هیچ کس از اقوامم به سراغم نمی اومد. به خاطر جو فرهنگی مردم هویزه و تعصبات موجود زن ها هم کمتر بیرون می اومدند اما با این همه سهام تندتند بهم سر می زد و برام غذا می اورد و دلداریم می داد. اشک از چشماش سرازیر شد و گفت: سهام من با همه فرق میکرد خوش قلب ومهربان.
تو مبارزات بر علیه شاه هم فعال بود شبا عکس شاه را کایکاتور می کرد و و در تنور قایم می کرد و صبحها پخش می کرد.
جنگ که شد بهمون گفتن صدام ناجی ماست، ما اعراب باید یه کشور واحده داشته باشیم. راستش پسرم عده ای که تعصب قومی داشتن به این حرفها دل خوش کردن اما سهام این حرفها رو باور نکرد و به همه می گفت: که اینا دروغه و سعی داشت مردم را هدایت کنه که دست از این تعصبا بردارن.
پیرمرد آب به صورتش زد و در حالی که با دست راستش آب اضافی را از صورتش می گرفت آهی کشید و گفت: آره حرف دختر فهمیده و بی تعصب من درست بود، عراقی ها شهر را اشغال کردند جز غارت و تعرض و اذیت و آزار مردم هویزه هیچ کار دیگه ای نکردن. سهام دختر کوچولوی من که تحمل زورگویی رو نداشت همیشه در رویارویی با اونا بر علیه شون شعار می داد و بهشون توهین می کرد.
با آمدن عراقی ها آب شهر قطع شد. با دست اشاره به رودخانه کرد وادامه داد این تنها آبی بود که مردم برای شستشو ازش استفاده می کردند و سهام منم مثل زنای دیگه می اومد اینجا و ظرفای کثیفمون رو می شست. هر وقت زنها می اومدن نفوذی های عراقیها و خود عراقی ها همیشه زنها ر و اذیت می کردن.
دوباره اشک توی چشمان کم سوی گودافتاده اش جمع شد و گفت: سهام می دونست که قراره شهید بشه اون روز وقتی رفت ظرفها رو بشوره لباسای نوی عیدش رو پوشید. اون روز مردم که از اذیتای زنان به خشم اومده بودن قیام مردمی تشکیل دادن و به سمت متعرضین حمله کردن. اشکهایش روی صورتش سرازیر شد و با خشم گفت: اون بی ناموسای وحشی هم با گلوله جواب مردم را دادن یه گلوله خورد توی صورت معصوم و ناز سهام من که جلوی تانک با مشت گره کرده ایستاده بود و ظلم رو نمی پذیرفت، گلوله تانک صورتش رو متلاشی کرد.
سهام من، 12 ساله من، بزرگ بود؛ بزرگ و مثل بزرگا هم از این دنیا رفت اما داغ این دختر معصوم و مهربان تا آخر عمر روی دل ما ماند.
حالا دیگه تنها پیرمرد نبود که به رودخانه خیره مانده بود بلکه پیرمرد و نوه توی بغل هم در حالی که به رودخانه خیره شده بودند و به صدای آب رودخانه گوش می کردند و آرام آرام اشک می ریختند.
نظرات شما عزیزان: