خدايا!
بار گناه بر دوشم نشسته
سنگينی نافرمانیها کمرم شکسته
کو حبيبی که بِدان پناه گزينم؟
و کجاست آن دستانِ روانْدرمانگری که از آن درمان خواهم؟
هر چه میجويم، تکيهگاهی نمیيابم
و بر گِرد هر که میگردم، پاسخی نمیشنوم
چه کنم با اين کولهبار درشتِ گناهم؟
دوا و درمان از که خواهم؟
پنج روز از رمضان رحمتَت گذشته
و از انبوه دردهايم کم نگشته
کيست جز تو که بر من بخشايد؟
و درهای رحمت خويش بر من شرمسار گشايد؟
کيست جز تو که بر منِ آلوده منت نهد؟
و نعمتم بسی دهد؟
بخشايشگرا !
امروز منّتی ديگر بر من نِه
و مرا از جويانِ بخشش قرار ده
آمرزگارا !
خواستهام شنيدی
و بر من بخشيدی
حالِ زار مرا نظاره کردی
و به عفوِ من اشاره کردی
طلبهای من اما بس بسيار
و دعاهايم فراشُمار
میدانم که بندگانت نه يکساناند
و نه همگی در شمار شايستگان
در ميان آنان، تو صالحان را فزونتر میپسندی
و از آنان بيشتر خرسندی
شهدِ شيرينِ اين بندگی را به من هم بچشان
و مرا نيز در کنار آنان بنشان
الا ای دوست !
عرشنشيان نزديکان بارگاهِ تواَند
و ما فرشنشينان، غريبمانده از درگاهِ تو
شود آيا که ما را هم از اين سرا فرابَری؟
و در حلقهی خاصان خود درآوَری؟
شود آيا که درهای آستان خويش بر پاشنه بچرخانی؟
و ما را نيز در کنار دوستانت بنشانی؟
شود آيا که ما نيز نزديک آنان جای گيريم
و از خرمن محبّت تو، جان؟
چرا نشود؟
آخر، اين تويی!
درِ خانهی هر کس را که به مِهر شهره است کوبيدهام
و از همه بيشتر، نام و نشان تو شنيدهام
آوازهی مهربانیات بسيط زمين و زمان را فرا گرفته
و صيتِ رحمتَت از بساط گيتی فراتر رفته
خدايا!
دريانشستهای توفانْزده را مانَم که
اميدم به کرانههای امن و نجات تو است
آشفتهحالی دارم که چشمم به عنايات تو است
شکستهبالی هستم که دلِ خويش به تو بستهام
و شوريدهسری که بر درگاهِ تو نشستهام
اينک اين من و اين افسردهحالیام
اينک اين من و اين دستهای خالیام
و اينک اين تو و آن دريای مهربانیات
و اين تو و آن لطفهای آسمانیات
اگر باز هم به نافرمانیات دست يازم
و اگر چندباره به شکستن پيمانَم چنگ اندازم
ديگر چه اميدی توانَم از خود بردن؟
و خود را به پردههای پوشانندهات سپردن؟
نگهدارا!
تو خود مرا از خوردن دانهی پاشيده در دامِ دَدان دور دار
و جان دُردانهام از اين درد به در آر
لطیفا!
دردا، که اندام ناتوانم به تازيانهی کينِ کلان تو نواخته شود
و اندوها که پيکر بیتابم، زير شلاق مجازات انداخته شود
مزن!
مرا مزن و به باد نکوهشم مگير
بدیها و کردارهای ناشايست مرا بپوشان و توبهام بپذير
من اگر بر توسن شهوت خويش نشينم
و جز خود و دنيای کوچکم کس نبينم
و همه چيز را برای تنها خود دانَم
و شتابان، تا کرانههای دور رانَم
و در پايان راه، آن دم به خود آيم که چيزی برايم نمانده
و اسب تيزتکِ هوس مرا تا کورهی کويری خشک رانده
آنک آن منم سزامند آن که مرا از چشم خويش اندازی
و در دايرهی خشم خويش اندازی
الها!
ليک اگر تو خواهی
از خشم خويش میکاهی
و مرا در زير نگاه خود میداری
و در رشتهی خوديانِ خود میشماری
فرجام هر که به جايی جز تو اميد بسته
آن است که دل از همه گسسته
و تنها و تنها به تو پيوسته
و انجامِ هر که راهی جز طريق تو پيموده
آن است که رشتهی خويش از همه بريده
و تنها به سرای تو رسيده
تو چکاد شيفتگی مردمانی
و يگانه آرامبخش زندگی بندگان
اگر منّت تو نباشد حاجت ما روا نشود
و اگر قدرت تو نباشد خواستههای ما ادا نشود
ما، امّا منتپذير توايم
و تو ـ به توان والای خويش ـ دستگير ما
يارا !
پرستش و ستايش تو، آنگاه ميسر شود
که مدد تو مرا ياور شود
و روزهداری و شببيداری، آن هنگام بر من آسان آيد
که عنايتهای بیمنّت تو بر من پنهان نايد
دست ياری تو است که مرا بر صيام توانا سازد
و کمکهای بیدريغ تو که بيداری را بر من گوارا
دستگيرا !
تا پرتو تابِ تو بر من تابيدن دارد، از لغزش برکنارم
و تا شعلهای از عشق تو در من انگيختن دارد، از گناه بيزارم
تو اما اگر عنايتِ خويش از من برگيری
به تاريکای هراسناکی باز میگردم که ديگر يارای گام زدنم نباشد
و اگر پرستشهای مرا نپذيری
به سيهدرّهای درمیغلتم که توان رهايیام نمانَد
نجاتبخشا !
ياریام دِه، تا از لغزش در امان مانم
و بر من منّت نِه، تا در پناه تو از گناه گريزان
زمزمهی نام تو جانم صفا دهد
و آهنگِ دلانگيز پيام تو بر روانَم مرهم نهد
تا نسيم جانفزای ذکر تو بر جانم وَزان است
نفْسم از گنه گريزان است
و تا ياد تو در رگرگ وجودم میدود
ابليس پرنيرنگ از من میرمد
جان پرورا !
ياد خوشِ خويش در همهی هستی من پيوسته بِدار
و مرا از حلقهی دوستان خود گسسته مَدار
ای که گمرَهان را با مشعل فروزان هدايت خويش ره نُمايی
و گمگشتان را با عنايتهای خود هدايت فرمايی
توفيق ناپيداکرانهات را از من نيز دريغ مدار
و هم مرا با رهروان رهيافته، همراه و همرَو شمار
در زندگی دردهايی است که جز به همياری همگان درمان نشود
و در ميان انسانها نابرابریهايی که مگر با ياری همگنان بهسامان نشود
خدايا !
تو که خود دستگيرِ افتادگانی و ياور ضعيفان
ما را نيز به همراهی شکستهدلان خواندهای و غمگساریِ يتيمان
اشک يتيمان، عرشيان را بلرزاند
و سرشکِ ديدگانِ بیسوشان، ما فرشيان را بهراساند
رحمتی !
تا در برابر آنان راه رحم پيماييم
و منّتی !
تا دستانمان به ستم نيالاييم
نان برکت زندگی ما است
و پاسِ آن نشانِ بندگی ما
سفره، خوانِ پرصفای نعمت تو است
و تهی نماندن آن نمادی از کرامت تو
گستراندن بساطِ طعام
بهرهای است که تو آن را ارزانی داری
و فراخوان خاص و عام
آيينی که تو پسنديدهاش شماری
روزیبخشا !
مرا نيز بر اين کار توانا کن
و دستانم را با طعام دادن آشنا
ما از پيامبرت آموختهايم که
برادری منشِ امّت مسلمان است
و احترام به يکدگر نشان مؤمنان
پيامآورت چنان بود که کسی در سلام بر او پيشی نداشت
و او خود هرگز اين کردار نيک فرو نگذاشت
پس ما را بر سلام که شعار ما است
و فاش گفتن آن نشانی از درستیِ رفتار ما
موفق دار
دوست، آيينهی تمامنمای انسان است
و همنُمای نهادِ آدميان
ما در اين صحرای پرهراس دوستانی خواهيم که
دستمان گيرند و پيرِ راهمان شوند
و در اين دريای ناپيداکرانه همرهانی جوييم که
ياریمان دهند و ناخدايمان گردند
دستگيرا !
دستمان در دستان مِهترانی گذار که رفيقمان باشند
و در راهبری، آگه به طريقمان
ای که همهی آرزومندان به درگاه تو پناه آرند
و همهی اميدواران چشم به عنايات و بزرگواریهای تو دارند
اميدمان برآورده ساز
ای خدای بندهنواز!
خدايا !
آهنگ دلانگيز رحمتت را همه کس شنيده
و نعمت بیدريغت از کران تا کران کشيده
مهرورزی تو آنسان است که کس از آن برکنار نباشد
و محبتت چندان که کس نيست که از آن برخوردار نباشد
مهربانا !
امروز مرا بهرهای ده که باران رحمتت بر من نيز ببارد
بارشی که قطرهقطرهاش گل بخشش به بار آرد
از هر طرف که نگريستم نشانههای عظمت تو را درخشان ديدم
و آيات شگفتانگيزت را نُمايان
ديده به هر سو که انداختم
در قاب آينهی چشمانم آيتی از تو اندوختم
و در سودای عشقت سوختم
بار الها !
برق جهيده از برهانت را تا سويدای جانم روان کن
و پذيرش آيين پاکت را بر جان شيفتهام آسان کن
خدايا !
سرودهای سراسر سودا سرودهام
و پيشانی بر آستان بیمانند تو سودهام
رضايت تو مايهی نجات من است
و عنايت تو توشهی حيات من
در اين دنيای پريشان، رسيدن به ستيغ رضای تو افتخاری است بزرگ
و رَه يافتن به قلّهی خشنودیات اعتباری سترگ
تو خود زمام مرا برگير و فرايَم خوان
و به خرسندیِ فراگير خويشَم بَرخوان
همهی شيفتگان، واله و سرگشتهی تواَند
و سوختگان، سربهسر، تشنهی تو
هر که جانش در آتش عشق تو سوخت
و پيوسته چشم به اميد تو دوخت
با يک نگاه محبتآميز تو دل از همه کس گسست
و سايهی آرامش بر جانش نشست
خدايا !
دريايی موجخيز مرا فرا گرفته
پيکر رنجورم را اين سو و آن سو میبرد
ابرهايی سياه بر سَرم سايه افکنده
هراسِ گم شدن، تار و پود سويدای خستهام را از هم میدرد
تنها يک نقطهی اميد برای منِ درمانده به جا مانده
که با نويدی جانفزا مرا به خويش خوانده است
و آن آهنگ دلنوازی است که از آستان تو برمیخيزد
و روح و روان مرا برمیانگيزد
جانآفرينا !
مرا آنسان گردان که به رشتهی سُتوار عنايات تو چنگ زنم
و به ذات جاودانهی تو تکيه کنم
هر که به ريسمان صدگره تو بَرآويخت
گناهانش يکيک بريخت
و هر که آهنگ تو کرد
ارمغانی از رهايی با خود آورد
الها !
کاميابی من در رستگاری نزد تو است
مرا بیبهره مگردان
و رهايی من در پرهيز و دوری از غير تو است
مرا آلوده مگردان
خدايا !
دَه روز است که کام از طعام فرو بستهام
و از شهد و شيرينی گسستهام
دَه روز است که به لطف و کرم تو، گناه و ناپسند را فروهشتهام
و اگر تو بپذيری، در صف پرستندگانت نشستهام
امروز اميد آن دارم که در اين بزمگاهِ خويش مرا نزديکتر بنشانی
و لذت قرب آستانت را نيز به من بچشانی
ای که همهی پويندگان، راه تو را میپويند
و همهی دردمندانِ خواهنده، نزديکی به درگاه تو را میجويند
بر من نيز نيکی و پاکی تمام کن
و آتش سوزان دوزخ را بر پيکر رنجورم حرام
دريايی موجخيز مرا فرا گرفته
پيکر رنجورم را اين سو و آن سو میبرد
ابرهايی سياه بر سَرم سايه افکنده
هراسِ گم شدن، تار و پود سويدای خستهام را از هم میدرد
تنها يک نقطهی اميد برای منِ درمانده به جا مانده
که با نويدی جانفزا مرا به خويش خوانده است
و آن آهنگ دلنوازی است که از آستان تو برمیخيزد
و روح و روان مرا برمیانگيزد
جانآفرينا !
مرا آنسان گردان که به رشتهی سُتوار عنايات تو چنگ زنم
و به ذات جاودانهی تو تکيه کنم
هر که به ريسمان صدگره تو بَرآويخت
گناهانش يکيک بريخت
و هر که آهنگ تو کرد
ارمغانی از رهايی با خود آورد
الها !
کاميابی من در رستگاری نزد تو است
مرا بیبهره مگردان
و رهايی من در پرهيز و دوری از غير تو است
مرا آلوده مگردان
خدايا !
دَه روز است که کام از طعام فرو بستهام
و از شهد و شيرينی گسستهام
دَه روز است که به لطف و کرم تو، گناه و ناپسند را فروهشتهام
و اگر تو بپذيری، در صف پرستندگانت نشستهام
امروز اميد آن دارم که در اين بزمگاهِ خويش مرا نزديکتر بنشانی
و لذت قرب آستانت را نيز به من بچشانی
ای که همهی پويندگان، راه تو را میپويند
و همهی دردمندانِ خواهنده، نزديکی به درگاه تو را میجويند
بر من نيز نيکی و پاکی تمام کن
و آتش سوزان دوزخ را بر پيکر رنجورم حرام
نظرات شما عزیزان: