باری سنگین
گاهی که بلندی های تند زندگی خسته ام می کند، دو راهی ها سرگردانم می نماید و ناآشنایی با راه و ناتوانی در برابر فتنه ها و فریب ها افسرده ام می سازد، چشم می بندم و خود را می بینم بی نهایت خرد و کوچک، در کره ای خاکی، پر از موجودات ریز و درشت و آدمیانی سپید و سیاه؛ کره ای که سال ها و سال هاست می چرخد و آمد و رفت موجوداتی گوناگون را به صبوری نظاره می کند. آن سوتر، کراتی بی نهایت عظیم و اجرامی به غایت بزرگ را می بینم که تا چشم کار می کند، دانه دانه کنار هم چیده شده اند و گرد هم می گردند. من چقدر در این وسعت بی نهایت خُردم. باورم نمی شود که این همه خلق می شود تا آدمی پا به عرصه وجود بگذارد و آفریده شود. با دلم زمزمه می کنم «او هر چه را در زمین است برای شما آفریده است» و آسمان را نیز، و من با این کوچکی ام چه کنم در برابر آن خلقت بی انتها؟ و باز دلم زمزمه می کند: «او همه آسمان و زمین را در شش روز آفرید... تا شما را بیازماید که کدام یک نیکوکارترید؟» انگار بر دوشم باری سنگین نهاده اند. دیگر کوچکی ام را حس نمی کنم، استوار می ایستم، کمر همت محکم می کنم؛ من امانت را به مقصد خواهم رسانید.
نظرات شما عزیزان: