حکایت نوکر و ارباب
آورده اند در زمان قدیم اربابی بود که چند مشاور و یک نوکر داشت هر گاه برای انجام کاری تصمیمی گرفته می شد همگی به نوکر نگاه می کردند و از فردا نوکر بیچاره انجام کار محوله را بر عهده می گرفت . روزی عزرائیل در جلسه ی آنها ظاهر شد و گفت که سه نفر خود را آماده کنند که جانشان را بگیرد . همگی به نوکر نگاه کردند . نوکر برگشت گفت هر دفعه که تصمیمی گرفته می شد همه برگشته به من نگاه می کردند و من آن کار را به انجام می رساندم ولی متأسفانه در این مورد دیگر بنده معذورم
نظرات شما عزیزان: