ما منتظریم از سفر برگردی
یک روز شبیه رهگذر برگردی
وقتش نرسیده است ای مرد ظهور
با سیصد و سیزده نفر برگردی ؟
ای دل بیا که هاتف غیبم به مژده گفت ........ با درد صبر کن که دوا می فرستمت ...
تمام غصه ام همین شده که گویم این چنین
و امشبم بدون تو سحر شد و نیامدی
صبا به یار آشنا بگو که شاعر شما
ز دوری رخ تو خون جگر شد و نیامدی
یاد تو میبَرد غم دل های خسته را
وا میکند تمامی درهای بسته را
از عطر سبز عاطفه سرشار میشوم
مست زلال لحظه دیدار میشوم
مه من نقاب بگشا ز جمال کبریایی
شده انتظارم از حد چه شود زدر درآیی
همه شب به کویت آیم به بهانه ی گدایی
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامهی جان من است
نامهی تو خط امان من است
من منتظر ظهور تا کی باشم؟
در جمعۀ بی حضور تا کی باشم؟
نظری کن که زجا برخیزم
من افتاده زپا بر خیرم
بشنوم مژده دیدار تو را
گر من از باد صبا بر خیزم
نظرات شما عزیزان: