برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
صفوان ابن مهران کوفی از جمله اصحاب حضرت صادق و موسی ابن جعفر (ع) بشمار میرفت مردی پسندیده و پرهیزگار بود زندگی خود را از راه کرایه دادن شترهایش تأمین می کرد و شترهای زیادی داشت.
حضرت صادق (ع) فرمود عده ای از یمن وارد بر پیامبر (ص) شدند در میان آنها یکی از همه بیشتر با سخنان درشت پیغمبر (ص) را مورد خطاب قرار میداد و به یاوه بحث میکرد .
بهترین داستانی که تا کنون خوانده ام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سالهاست که به خواندن و نوشتن قصه، حکایت و داستان علاقة بسیار دارم. تاکنون خودم همه داستانهای بسیار نوشتهام و از سال ۱۳۴۷ تاکنون در مجله «درسهایی از مکتب اسلام» داستانهای دنبالهدار مینویسم. من سالهای سال در دبستان، دبیرستان و مراکز تربیت معلم تدریس کردهام و
راستش را بخواهید به خواندن خاطرات معلمان هم علاقه بسیار دارم. بارها از من پرسیدهاند که در میان خاطرات معلمی کدامیک را بیشتر دوست دارم. راستش را بخواهید در مجله پیک دانشآموز (نیمه دوم بهمنماه سال ۱۳۴۹) داستان «اشک و شادی» که در واقع خاطرهای از یک معلم است را
خواندم. گویا نویسنده داستان دوست نداشته اسمش را بنویسد، اما من این خاطره را بهترین داستانی میدانم که در تمام عمرم خواندهام. دوست دارم که شما هم، ای معلم عزیز، این داستان را بخوانید.
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میكردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر كس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تكهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا میكنم. نه قیل و قال میكنم و نه كسی را مجبور میكنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیكتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میكنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبهای عبادت افتاد كه لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشكهایم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .
چون سرهاى شهدا را با اسرا به شهر حرّان وارد كردند و مردم براى تماشا بيرون آمدند از شهر، يحيى نامى از يهودان مشاهده كرد كه سر مقدّس لب او حركت مىكند نزديك آمد، شنيد كه اين آيت مبارك تلاوت مىفرمايد:
از اين مطلب تعجّب كرد، داستان پرسيد، براى وى نقل كردند. ترحّمش گرفت، عمامۀ خود را به خواتين علويّات قسمت كرد و جامۀ خزى داشت با هزار درهم خدمت سيّد سجّاد عليه السّلام داد، موكّلين اسرا او را منع كردند، او شمشير كشيد و پنج تن از ايشان بكشت تا او را كشتند بعد از آن كه اسلام آورد و تصديق حقيقت مذهب اسلام نمود. و قبر او در دروازۀ حرّان است و معروف به قبر يحيى شهيد است و دعا نزد قبر او مستجاب است.
در گذشته، مردم، بالاي درِ خانهها، مغازهها و گرمابهها نعل اسب ميآويختند و به اين كار اعتقاد داشتند؛ بيآن كه از پيشينه اين باور غلط آگاه باشند، ريشه منحوس آن اين بود كه پس از شهادت امام حسين (عليهالسلام) به فرمان عمر بن سعد، گروهي براي تفاخر بر سم اسبهايشان نعل تازه زدند و با آنها برروي بدنهاي مطهّر شهيدان تاختند و بدينسان سينه و پشت شهيدان زير سم اسبان نرم شد. هنگام بازگشتِ اسبْتازان به كوفه، عدهاي بر آن نعلها بوسه زدند و آنها را بر ديده نهادند و براي تبرّك، بالاي درِ خانههايشان آويختند.
بعدها بزرگاني چون «ابوريحان بيروني» پرده از راز اين كار نابخردانه برداشتند و مردم را آگاه كردند. متأسفانه تا حدود پنجاه سال پيش نيز اين كار رايج بود و چيزي كه نحس محض و پليدي صرف بود، مايه تيمّن و پايه تبرّك تلقّي ميشد تا اين كه با رونق يافتن حسينيهها و مسجدها و تلاش عالمان آگاه، اين سنّت خرافي از ميان برداشته شد.
پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: هنگام شيوع بدعتها در ميان امّت اسلام، عالم بايد با بهرهگيري از سلاح علم با آنها مبارزه كند؛ وگرنه خداوند و فرشتگان و همه مردمان بر او لعنت ميفرستند؛ «إذا ظهرت البدع فى أُمّتى، فليظهر العالم علمه و إلاّ فعليه لعنة الله و الملائكة و النّاس أجمعين»
صفوان جمال مى گوید: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و در مورد امام بعد از او سؤ ال کردم که کیست ؟ امام صادق (ع ) در پاسخ سؤ ال من فرمود: ((صاحب مقام امامت ، بازى و بیهوده گرى نمى کند )) (لا یلهو و لا یلعب )در همین هنگام موسى بن جعفر(ع ) را که در آن هنگام کودک بود، دیدم ، و همراهش یک بزغاله مکى بود آن بزغاله را گرفته بود و به او مى گفت : ((خدایت را سجده کن )). امام صادق (ع ) او را در آغوش گرفت و فرمود: ((پدر و مادرم به فداى کسى که بازى و بیهوده گرى نمى کند))(۱) (بزغاله که وسیله بازى کودکان است ، برخورد حضرت موسى بن جعفر(ع ) با بزغاله ، بازى کودکانه نبود، بلکه از این برخورد، استفاده ذکر خدا مى کرد)
(1)باب الاشارة النص على ابى الحسن موسى (ع )، حديث 15 ص 311، ج 1
روزي سعيدبن حسن يكي ازشاگردان امام باقرع درحضورآن حضرت بود،امام به اوفرمود:آيادرجامعه اي كه زندگي مي كني ،اين روش وجود دارد،كه اگربرادرديني ،نيازمندشد،نزدبرادر دينيش بيايد و دست درجيب اوكندو به اندازه نيازخودازجيب اوپول بردارد،وصاحب پول ازاوجلوگيري ننمايد؟سعيدگفت :نه چنين روشي وچنين كسي رادرجامعه خودم سراغ ندارم .
امام باقرع فرمود:بنابراين اخوت وبرادري اسلامي درجامعه نيست .
سعيدگفت :دراين صورت آيامادرراستاي سقوط و هلاكت هستيم ؟امام فرمود:عقل اين مردم هنوزتكميل نشده است يعني تكليف به حساب درجات عقل ورشداسلامي افراد، مختلف مي شود،اگرجامعه شماازعقل كافي ورشدعالي اسلامي برخورداربود،به گونه اي مي شدكه نيازمندان ازجيب بي نيازان به اندازه نيازخودبرمي داشتند،بي آنكه بي نيازان ناراضي شوند.
برادر، برادر! محمدرضا از حرکت ایستاد، نگاهی به عقب انداخت و به دنبال صدا گشت. مجروحی را دید که دو پایش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ریزی زیادی داشت. با عجله به طرفش دوید و سرش را به دامن گرفت و زمزمه آب آب جگرش را سوزاند، دستی بر قمقمه اش کشید، اما به علت اصابت ترکش همه آب ها ریخته بود. با عجله به سمت خاک ریز مقابل رفت و مقداری آب آورد و بر لب های آن مجروح نزدیک کرد، چشمانش را گشود و به زحمت پرسید: این جا خاک عراق است یا ایران؟
گفت: خاک عراق. اشکی از گونه مجروح سُر خورد و میان خون ها محو شد. نه، روا نیست من این آب را بنوشم در حالی که مولایم حسین (ع) را در همین خاک با لب تشنه شهید کردند. سرم را به طرف قبله بچرخان.
به طرف قبله که چرخید، به آرامی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه». بعد نگاهی به کربلا کرد و گفت: «السلام علیک یا ابا عبداللّه». لبخندی زد و لب تشنه پر کشید.
حاتم طایی از دنیا رفت برادرش خواست قائم مقام او شود، با مادرش د ر این مورد مشورت کرد. مادر- هرگز کار حاتم از تو ساخته نیست . ولی برادر حاتم به سخن مادر اعتنا نکرد، بلکه جانشین برادرش شد و بر مسند برادر که در میان قبه و تالاری که هفتاد در داشت، نشست (علت اینکه حاتم برای این تالار هفتاد درب درست کرده بود این بود: تا بینوایان از هر دری که بخواهند وارد شوند و عرض حاجت نمایند- گرچه مکرر باشد – حاجت آنها را بر آورد) مادر خواست پسرش(برادر حاتم) را آزمایش کند ، با لباس مبدل به طوری که پسرش او را نشناسد از دری وارد شد و عرض حاجت کرد پسر به حاجت او رسیدگی نمود. بار دوم مراجعه کرد و نتیجه گرفت بار سوم از درب دیگر وارد شد و عرض حاجت نمود، برادر حاتم از دیدن آن زن ناشناس که سومین بار به او مراجعه کرد ، سخت ناراحت شد و گفت ای «ای عورت» ! امروز دو نوبت از من چیزی گرفتی باز از درب دیگرآمدی؟! برو – برو مادر خود را پیش پسر ظاهر کرد و گفت: پسرم! برادرت حاتم را به همین قیافه ناشناس امتحان کردم و از هفتاد درب در یک روز بر او وارد شدم و عرض حاجت کردم، برادرت حاجتم را برطرف کرد در آن هنگام که شمکا بچه بودید، حاتم به یک پستان قناعت میکرد و پستان دیگر را برای تو می گذاشاشت ولی تو در یک پستان شیر می خوردی و پستان دیگر را با دست نگاه می داشتی!!
منبع: پندهای جاویدان ص251، مولف محمد محمدی اشتهاردی
در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى عليه السلام برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد. حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟ خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم. موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟
خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده. آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند. موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟
خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود. موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما. خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامين و سخن چينان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟
منبع: قصص الله یا داستان هایی از خدا، تالیف، احمد و قاسم میرخلف زاده
وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست.
وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم. بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم.
می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین!
تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت.
بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.
نقل شده است يک نفر اهل سامرا به دليلى كينه ورزيد پسر بزرگ مرحوم ميرزاى شيرازى را مضروب ساخت ميرزا محمد به علت اين ضربت در گذشت.
ميرزاى شيرازى در اين واقعه عكس العملى از خود نشان نداد، دشمنان اسلام واقعه را مورد توجه قرار دادند و خواستند براى ايجاد فتنهاى در دنياى اسلام از آن بهرهبردارى كنند، بدين منظورعدهاى به سامرا آمدند و به خدمت ميرزا رسيدند و از وى در خواست كردند تا در مورد از دست رفتن فرزندش اقدام كند و دستوراتى بدهد.
ميرزاى بزرگ به شدت آنان را از خود راند و فرمود: مى خواهم خوب بفهميد شما حق نداريد در هيچ كس از امور مربوطه به ما مسلمانان مداخله كنيد اين يک قضيه ساده است كه ميان دو برادر اتفاق افتاده آن عده از حضور ميرزا مرخص شدند.
اين جريان در آن ايام در استانبول به پاپ عالى رسيد خليفه عثمانى از اين موضعگيرى مرجع شيعه شادمان شد و به والى بغداد دستور داد كه خود به حضور ميرزا برسد و از وى تشكر كند و از وقوع حادثه اعتذار جويد و ابراز تاسف نمايد
آن حضرت روز جمعه يا پنج شنبه ، 15 جمادى الثّانى يا 23 شعبان ، سال 36 يا 38 هجرى (3)، در شهر مدينه منوّره تولّد يافت .
نام : علىّ(4) صلوات اللّه و سلامه عليه .
كنيه : ابوالحسن ، ابومحمّد، ابوالقاسم و... .
لقب : سجّاد، زين العابدين ، زين الصّالحين ، سيّد العابدين ، سيّد السّاجدين ، ذو الثّفنات ، ابن الخيرتَيْن ، مجتهد، عابد، زاهد، خاشع ، بكّاء، امين و... .
نقش انگشتر: حضرت داراى سه انگشتر بود، كه نقش هر كدام به ترتيب عبارتند از: للّه للّه ((وَما تَوْفيقى إ لاّ بِاللّه )) ، ((الْحَمْدُ لِلّهِ العَلِيِّ)) ، ((إ نَّ اللّهَ بالِغُ اءَمْرِهِ)) و ((الْعِزَّةُ لِلّهِ)) .
دربان : ابو خالد كابلى ، ابو جبلة ، يحيى بن امّ طويل .
پدر: امام ابو عبداللّه الحسين ، سيّد الشّهداء عليه الصّلاة والسّلام .
مادر: معروف به شهربانو، شاهزاده ايرانى ، دختر يزدجرد - كه آخرين پادشاه فارس بود - مى باشد؛ و در زمان عُمَر به اسارت مسلمين در آمد و امام علىّ عليه السّلام از فروش او مانع شد و فرمود:
او شريف زاده است ، آزادش بگذاريد تا از مسلمين هر كه را بخواهد با او ازدواج نمايد و مهريه اش از بيت المال پرداخت شود.
پس با انتخاب خود، امام حسين عليه السّلام را براى همسرى خويش برگزيد كه پس از ازدواج با او، امام سجّاد عليه السّلام از ايشان تولّد يافت .
حضرت در صحرا و صحنه كربلاء حضور داشت و مصائب سخت و دلخراشى را متحمّل شد، كه عُمْر آن حضرت را در آن لحظات ، بين 22 تا 24 سال گفته اند؛ و نسل شجره مباركه بنى الزّهراء توسّط امام سجّاد عليه السّلام تكثير و منتشر گرديد.
آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش امام حسين عليه السّلام مبارزات گوناگونى عليه دستگاه حكومتى بنى اميّه داشت و به شيوه هاى مختلفى در فرصت هاى مناسب ، در هوشيارى بخشيدن جامعه نسبت به دستگاه ظالم لحظه اى سكوت و آرامش نداشت ، از طريق سخنرانى ، تشكيل جلسات دعا و مناجات ، گريه و اظهار مظلوميّت و تظلّم و... .
آن حضرت يكى از چهار نفر گريه كننده گان عالم به شمار آمده ، كه پس از جريان دلخراش كربلاء مرتّب در هر فرصت مناسبى بر مظلوميّت پدرش امام حسين عليه السّلام و ياران باوفايش مى گريست ، و جنايات دستگاه بنى اميّه را افشاء مى كرد.
مدّت عمر: آن حضرت مدّت دو سال و چند ماه در حيات جدّش امام اميرالمؤ منين عليه السّلام ، و حدود دوازده سال در حيات عمويش امام مجتبى عليه السّلام ، و 23 يا 24 سال نيز با پدرش ، و حدود 35 سال امامت و رهبريّت جامعه اسلامى را بر عهده داشت كه جمعا عمر آن حضرت را حدود 57 سال گفته اند.
مدّت امامت : آن حضرت روز دهم محرّم الحرام ، سال 61 هجرى پس از شهادت پدر بزرگوارش ، در سنين 23 يا 24 سالگى به منصب امامت و خلافت نايل آمد و تا 12 يا 25 محرّم سال 94 يا 95، امامتش به طول انجاميد كه جمعا حدود 35 سال امامت و رهبريّت را بر عهده داشته است .
شهادت : حضرت روز شنبه ، دوازدهم يا بيست و پنجم محرّم ، سال 94 يا 95 هجرى قمرى (5)، توسّط هشام بن عبدالملك مروان به وسيله زهر، مسموم و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.
محلّ دفن : پيكر مطهّر و مقدّس آن بزرگوار در قبرستان بقيع كنار عمويش امام حسن مجتبى عليهماالسّلام دفن گرديد.
تعداد فرزندان : مرحوم سيّد محسن امين تعداد پانزده پسر و چهار دختر براى حضرتش نام برده است .
خلفاى هم عصر آن حضرت : يزيد بن معاويه بن ابى سفيان ، فرزندش معاوية بن يزيد، مروان بن حكم ، عبدالملك بن مروان ، وليد ابن عبدالملك .
نماز آن حضرت : دو ركعت است ، كه در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد، صد مرتبه آية الكرسى يا سوره توحيد خوانده مى شود، و بعد از سلام نماز، تسبيحات حضرت زهراء عليهاالسّلام گفته شود؛ و پس از آن حوايج مشروعه خود را از درگاه خداوند منّان تقاضا و درخواست نمايد.(6)
هنگامى كه لشكر اسلام بر شهرهاى فارس هجوم آورد و پيروز شد غنيمت هاى بسيارى از آن جمله ، دختر يزدگرد را به دست آورد و آن ها را به شهر مدينه طيبّه آوردند.
همين كه آن غنائم جنگى را داخل مسجد بردند، جمعيّت انبوهى گرد آمده بود؛ و در اين ميان زيبائى دختر يزدگرد توجّه همگان را به خود جلب كرده بود.
پس چون چشم اين دختر به عمر بن خطّاب افتاد صورت خود را از او پوشاند و گفت : اى كاش چنين روزى براى هرمز نمى بود، كه دخترش اين چنين در نوجوانى اسير شود.
سپس از طرف امام علىّ عليه السّلام به او پيشنهاد داده شد كه هر يك از مردان و جوانان حاضر را كه مايل است براى ازدواج انتخاب كند، و مهريه و صداق او از بيت المال تاءمين و پرداخت گردد.
دختر كه خود را جهانشاه معرّفى كرده بود و امام علىّ اميرالمؤ منين عليه السّلام او را شهربانو ناميد، نگاهى به اطراف خود كرد و پس از آن كه افراد حاضر را مورد نظر قرار داد؛ از بين تمامى آنان ، حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام را برگزيد؛ و سپس جلو آمد و دست خود را بر شانه آن حضرت نهاد.
در همين حال مولاى متّقيان علىّ عليه السّلام جلو آمد و حسين عليه السّلام را مورد خطاب قرار داد و فرمود: از او محافظت كن و به او نيكى نما، كه به همين زودى بهترين خلق خدا بعد از تو، از اين دختر به دنيا مى آيد.
و چون از وى سؤ ال كردند كه به چه علّت ، امام حسين عليه السّلام را به عنوان همسر خويش انتخاب نمود؟
در پاسخ گفت : پيش از آن كه لشكر اسلام بر ما هجوم آورد، من حضرت محمّد، رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را در خواب ديدم كه به همراه فرزندش حسين عليه السّلام وارد منزل ما شد و مرا به ازدواج حسين عليه السّلام درآورد.
وقتى از خواب بيدار شدم ، عشق و علاقه به او تمام وجودم را فرا گرفته بود و به غير از او به چيز ديگرى نمى انديشيدم .
و چون شب دوّم فرا رسيد، در خواب ديدم كه حضرت فاطمه زهراء عليهاالسّلام ، به منزل ما آمد و دين اسلام را بر من عرضه نمود و من نيز اسلام را پذيرفتم و در عالم خواب توسّط حضرت زهراء مسلمان شدم .
سپس حضرت زهراء عليهاالسّلام به من فرمود: به همين زودى لشكر اسلام بر فارس غالب و پيروز خواهد شد و تو را به عنوان اسير مى برند؛ و پس از آن به وصال فرزندم حسين خواهى رسيد و كسى نمى تواند نسبت به تو تجاوز و قصد سوئى كند.
مادر امام سجّاد زين العابدين عليه السّلام افزود: سخن و پيش گوئى حضرت فاطمه زهراء عليهاالسّلام به واقعيّت پيوست و من صحيح و سالم به وصال خود رسيدم و به همسرى و ازدواج امام حسين عليه السّلام درآمدم .
و پس از گذشت مدّتى سيّد السّاجدين ، امام زين العابدين سلام اللّه عليه در شهر مدينه منوّره ديده به جهان گشود و جهانى را به نور وجود مقدّس خود روشنائى بخشيد.
و آن حضرت همانند ديگر ائمّه اطهار صلوات اللّه عليهم اجمعين در حالتى به دنيا قدم نهاد كه پاك و پاكيزه و ختنه شده بود؛ و پس از تولّد، شهادت بر يگانگى خداوند و رسالت جدّش رسول خدا و امامت و خلافت اميرالمؤ منين علىّ و ديگر اوصياء صلوات اللّه عليهم اجمعين داد.
و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله نسبت به اين نوزاد فرمود: ((ابن الخِيرتَين )) يعنى ؛ پدر اين نوزاد، امام حسين عليه السّلام بهترين خلق خدا و مادرش ، شهربانو بهترين زن از زنان عجم مى باشد.
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
درسطح داخلی معده سی وپنج میلیون غده کوچک وجود دارد کار این غده ها تولید اسیدی است که هضم غذا را ممکن می سازد این اسید آن قدر سوزان است که اگر روی پوست دست بریزد تاول میزند.اما این اسید به معده با همه ظرافتش آسیبی نمی زند!
اي با همه در حديث، گوشِ همه كر وِي با همه در حضور و چشم همه كور
درچشم انسان هفت پرده وجود دارد که یکی از آنها پرده شبکیه است.در ساختمان این پرده شش هزار سنگ ریزه مخروطی شکل به کار رفته وسی وشش هزار سنگ ریزه استوانه ای شکل سطح آن را مفروش کرده.
ديده را فايده آن است كه دلبر بيند ور نبيند، چه بُوَد فايده بينايي را
حجم خون تلمبه شده توسط قلب در مدت یکسال .معادل دو میلیون و ششصد هزار لیتر میشود.همچنین در پنجاه سال ،دو میلیارد مرتبه کار می کند که در این مدت سیصد هزار تن خون را تلمبه میکند .با این کار مدوام وبدونه وقفه،آیا تا حال قلب شما به روغن کاری نیاز پیدا کرده؟
و....
آن دل كه به ياد تو نباشد دل نيست قلبي كه به عشقت نطپد جز گِل نيست
آیا با همه اینها نباید چنین خدایی را شناخت ؟
اي دل نفسي به دوست همدم نشدي در خلوت كوي يار محرم نشدي
فيلسوف و فقيه و صوفي و دانشمند اين جمله شدي و ليك آدم نشدي
آیا نباید شکر گذار چنین خدایی بود ؟چقدر در خود مطالعه کردیم تا قدمی به خدایی خود نزدیک بشویم؟
در كشور دل، ملال پيش آمده است بين «دل» و «دين» جدال پيش آمده است
در سيستم ارتباطي ما و خدا چندي است كه «اختلال» پيش آمده است
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آنحضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفرسوخت:
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیرخود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت،تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
اینبار در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شمادر راه مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او فراوانتشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغبدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا اونمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:((من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان راتمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدمو حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افرادخانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان راببخشد. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه باسختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
هفت روز است كه زمين را آفريده اند .هفت روز است كه زمين را شخم میزنيم .همه گندمهاى ممنوعه را كاشتيم و جاودانگى نروييد
همه دانه هاى پنهان در جيبهايمان را كاشتيم و ميوه نهال هيچ كدامشان طعم سيب نيمه كاره را نداد . غروب هفتم است . غروبى كه فهميده ايم اين خاك «اموات» است و اين زمين مرده استعداد رويش هيچ چيز را ندارد . امشب، هفتمين شب است . شب نا اميدى از خاك .شب دل بستن به آب! و خبر ساده و كوتاه است: «آب را بسته اند!» خسته از هفت روز چنگ زدن در خاك، به خيمه میرسيم .خبر میرسد و خبر ساده و كوتاه است: «آب را بسته اند!»
بی طاقتيم . بی تاب . لبها ترك خورده . زبانها به كام چسبيده .
يكى میگويد: «الهه آبها! رحمت!»
يكى می نالد: «خداى درياها! ابر!»
كسى میخواند: «فرشته هاى نزول! باران!» آهسته زير لب میگوييم: يا قمر بنى هاشم! همه بر میگردند .
ناگهان حيرت زده به ما خيره میشوند . همه آنهايى كه ارتباط اين اسم را با آب نمیدانند! ته كوزه ها را می تكانيم . مشكها را می فشريم . دريغ از قطره اى
شكمهايمان را برهنه می كنيم . می چسبانيم به خاكى كه میگويند روزى خيمه سقا بوده است تا له له مان شايد فروكش كند . ايستاده اند . حيرت زده . خيره به ما همه آنهايى كه ارتباط اين خيمه را با آب نمیدانند!
امشب، هفتمين شب است . شب دل بستن به عشق .و خبر ساده و كوتاه است: عشق را، پوچ كرده اند .عشق دروغ شده است .
كوچك .
در ابعاد و اندامى حقير كه حتى نمیشود آن را شناخت .شناسنامه دارد . و سن و حتى قيافه . و ما خودمان را چسبانده ايم به خنكاى كف خيمه سقا كه میگويند عشق را میشناسد و میتواند آن را باز آورد
و صدا میزنيم: «يا ابا فاضل» و حيرت میكنند همه آنها كه ارتباط اين لقب را با عشق میدانند! امشب هفتمين شب است . و ما رسيده ايم خسته از هفت روز تنهايى و حقارت .پى قهرمان میگرديم . و خبر ساده و كوتاه است:«قهرمانى مرده است» فقط روئين تنان خيالى مانده اند . تهمتنان افسانه اى . پروردگان سيمرغهاى اساطيرى . دست میكشيم به عمود خيمه و میگوئيم،«يا اباالفضل علمدار» . میدانيم چيزى مثل يك علم كه هيچ وقت بر زمين نمانده است،
دستمان را میگيرد . مردى كه افسانه و اساطير نيست . امشب، شب عجيبى است . شب عطش . هر كف دست كه از آب پر می كنيم«ماه بنى هاشم» در آن میلرزد . آب از لاى انگشتانمان سر میخورد و فرو میريزد .باز كف دستى از آب و آب فرو میريزد .كنار نهر تشنه مانده ايم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد .
منتظر قدمهاى توست و منتظر تصوير عشق . امشب تنها اميدى كه براى سيراب شدن هست، مشكى است كه بايد پاره شود و آبش بريزد روى خون دستبريده اى و دندانى و چشمى .
وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هيچ نياورده اند و نمانده اند . امشب هفتمين شب است . شب عطش . و ما بد جورى به تو نياز داريم .
نه به شمعى كه در سقاخانه اى روبه روى تمثالت بگذاريم . نه!
نه به سبزى خوردنهاى سفره اى كه لابد سمبل رداى تواند . نه!
ما امشب به قامت رشيد خودت نياز داريم!
خود خودت!
به دستهايت كه باز علم بگيرند .به بازوانت كه تكيه گاه شوند .
به گريه ات پيش حسين (ع) به اينكه بگويى:
«جان برادر ديگر طاقت ندارم بگذار بروم» .
به رفتنت .به رسيدنت به نهر آب .به كف آب پركردنت . به تصوير عشق ديدنت . به آب خالى كردنت .به مشك پر كردنت . به دستهاى قلم شده .به چشمهاى خون آلود .به مشك تير خورده .به آن كمر كه پيش پاى تو بشكند .
ما امشب به همه اينها نيازمنديم .
چون امشب، شب عطش است
مشكهاى آب هستند .
درياها موج میزنند ولى امشب، شب عطش است و ما به مشكى نياز داريم
كه با دندان گرفته باشند و تير بخورد .
قحطى عشق است .
بگو به برادر كه عمود خيمه ات را بر ندارد .
بگو كه می خواهيم برويم، سر به عمود بگذاريم
و تمام دلتنگیهامان را براى قامت «مردى كه نيست» گريه كنيم!
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند : فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند !!!
عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابليس به صورت پيري ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت : اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بريدن درخت اولويت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگير شدند، عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينه اش نشست.
ابليس در اين ميان گفت : دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست مي گويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت ، روز دوم دو دينار ديد و برگرفت ، روز سوم هيچ پولي نبود!
خشمگين شد و تبر برگرفت و به سوي درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابليس پيش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: مي روم تا آن درخت را برکنم !
ابليس گفت : زهي خيال باطل ، به خدا هرگز نتواني کند !!!
باز ابليس و عابد درگير شدند و اين بار ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟!!
ابليس گفت : آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي،پس مغلوب من گشتي ...
مولا علی (ع):دنيا خوابي است که اگر آن را باور کني پشيمان مي شوي
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند.»
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديکتر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دلرحمتر، فهميدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئوليتتر و اخلاقىتر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است. اگر خوبى کنى، خوبى مىبينى و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همانها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»
روزى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله نشسته بود و يكى از فرزندانشان را روى زانوى خود نشانده و مى بوسيد و به او محبّت مى كرد. در اين هنگام مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيد و به آن حضرت عرض كرد: من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هيچكدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان برافروخته و قرمز گرديد، آنگاه فرمود:
من لا يَرحم لا يُرحم ، آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد. و بعد اضافه نمود: من چه كنم اگر خدا رحمت را از دل تو كنده است
هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه در گذشت . جدّش عبدالمطلب ، كفالت او را عهده گرفت . از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اى درخشان دارد. هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب درگذشت . و طبق وصيّت او ابوطالب عموى بزرگش عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند. هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. بر خلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز موهاى خويش را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت . روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند به عمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بكنم ، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند.
ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم ، به بازيهاى بچّه ها رغبت نمى كرد تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود
وحى و نبوت ، ص 169؛ استاد شهيد، اين مطالب را به استناد مقاله آقاى مجتهد زنجانى در كتاب ((محمد خاتم پيامبران )) جلد اوّل نوشته اند
دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو، سر موضوع کوچکی بحث می کنند و کار به جایی می رسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست می دهد و سیلی محکمی به صورت دیگری می زند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود، بدون این که حرفی بزند، روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست زندگیام سیلی محکمی به صورتم زد.» آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنان که مشغول شنا بودند، ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود، حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای، وی را به سمت پایین می کشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: «امروز بهترین دوست زندگیام مرا از مرگ قطعی نجات داد.» دوستی که او را نجات داده بود، وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید، با شگفتی پرسید: «وقتی به تو سیلی زدم، روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم، روی سنگ حک می کنی؟» مرد پاسخ داد: «وقتی دوستی تو را آزار می دهد، آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو، آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آن را در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.» یاد بگیریم آسیب ها و رنجش ها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود
مفضّل با فشار سخت زندگی روبرو شده بود ،فقر وتنگ دستی ، داشتن قرض و مخارج سنگین زندگی اورا آزار می داد،درمحضر امام صادق (ع)لب به شکایت گشود وبیچارگی های خود را موبه موتشریح کرد "فلان مبلغ قرض دارم،فلان مشکل دارم ،متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام (ع)به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند ،بعد این کیسه را در اختیارمفضّل قرار می دهد،مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود."
حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم ،امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای واز روزگار شکست یافته ای،در نظر ها کوچک می شوی وشخصیّت واحترامت از میان می رود.
حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد: - چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم ! سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد: چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟ گنجشك پاسخ داد: - نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد. سليمان از گنجشك ماده پرسيد: - چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟ گنجشك ماده پاسخ داد: - يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد.
سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند
مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد
اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص 436، ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8.
در بنى اسرائيل مرد نيكوكارى بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبى در خواب ديد كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمى از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى . مرد نيكوكار گفت : من شريك زندگى دارم كه بايد با وى مشورت كنم . چون صبح شد به همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نيمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم ؟ زن گفت : همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن . مرد گفت : پذيرفتم بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسيد همسرش مى گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتى به او مى رسيد از نيازمندان دستگيرى نموده و به آنان يارى مى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند: خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود: - تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگى كن
امام صادق عليه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكى داريم ؟
- معتب : عرض كردم :
- به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم .
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش !
- يابن رسول الله ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم ، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش !
معتب مى گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس ، بايد نيمى از گندم و نيمى از جو باشد و نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى اقتصاد و محاسبه در زندگى را رعايت كرده باشم
ابو على سينا از نظر نبوغ علمى و استعداد كم نظير بود و كتاب قانون را در شانزده سالگى نوشته است، معروف است كه چشم او تا چهار فرسخ را مىديد اين نبوغ و استعداد سبب شد كه شاگرد او بهمنيار كه ارادت سرشارى داشت به او پيشنهاد كرد و گفت: جناب استاد چرا ادعاى پيغمبرى نمىكنى زيرا اگر با چنين نبوغ و استعداد چنين ادعايى را بكنى كسى قدرت ندارد انكار كند و با تو مخالفت نمايد.
اين پيشنهاد مكررا از او واقع مىشد ولى از ابوعلى جوابى شنيده نمىشد تا اينكه در يكى از شبهاى زمستان كه درختان از برف لباس سفيد پوشيده بودند دانههاى شفاف برف در هر دقيقه آنها را سنگينتر مىكرد، ابو على با بهمنيار در يك اطاق در زير كرسى خوابيده بودند.
ناگهان ابو على از خواب بيدار شده و دست به كتف بهمنيار گذاشت و با لحن آمرانه و در عين حال آميخته به محبت صدا زد، بهمنيار، بهمنيار، بهمنيار، چشمش را باز كرد و در حالت نيمه خواب مىشنيد كه استادش به او مىگويد ظرف آب در بيرون اطاق است برخيز و آن را براى من بياور.
بهمنيار با چشم نيمه باز خود نگاهى به خارج اطاق كرد شيشههاى عرق آلود كه بوسيله شدت سرما يخ بسته بود او را از شدت سرماى بيرون خبر مىداد ناچار لحاف را بيشتر بسرش كشيد و براى استاد خود عذر تراشى نمود، استاد معظم حالا آب يخ بسته به سينه شما ضرر دارد، ابو على كه ملك الاطباء است نابغه دوران است جواب داد، استاد تو در طب منم و از تو مىخواهم كه آب را بياورى، دو مرتبه بهمنيار با الفاظ فريبنده ديگر جواب داد تا اينكه اصرار ابو على زياد شد.
بهمنيار ديد كه نمىتواند سرماى بيرون اطاق را تحمل كند صراحتا جواب داد من نمىتوانم در اين سرما براى تو آب بياورم، در اين گفتگو بودند كه ناگهان صداى روح بخش موذن بلند شد، سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر، الله اكبر، پيداست كه اين صدا از يك نفر مسلمانى بود كه صولت و شدت سرما را شكسته و در بالاى مأذنه اذان مىگويد.
ابو على رو به بهمنيار گفت: بارها تو به من پيشنهاد مىنمودى كه ادعاى پيغمبرى كنم، از من پيغمبر نمىشود زيرا تو كه شاگرد من و نمك پرورده سفره من هستى احتياجات معنوى و مادى تو از من تامين مىشود حاضر نشدى براى من يك جرعه آبى بياورى.
پيغمبر كسى است كه قبل از چندين صد سال آمد و كارى كرده كه بدون اينكه پول به كسى بدهد و يا فشارى بياورد در اين سرماى طاقت فرسا از زير كرسى خارج شده و به خانه خود هم كفايت نكرده و در بالاى ماذنه نام او را مقارن نام خدا ياد مىكند، اشهد ان محمدا رسول الله