تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2860
بازدید دیروز : 8718
بازدید هفته : 61514
بازدید ماه : 104484
بازدید کل : 11161335
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 24 / 7 / 1398

از بدنامی تا...
گاهی اوقات اولین دیدارها چیزی دارد که تا آخر عمر به یاد آدم می‌ماند حاج قاسم با لبخند از اولین باری تعریف می‌کند که شاهرخ را در روزهای نخستین جنگ تحمیلی دیده است: «اواخر مهرماه و اوایل آبان 1359 زمانی که جوان 21 ساله ای بودم به عنوان نیروی داوطلب مردمی راهی جبهه شدم و درمنطقه عملیاتی به فرماندهی شهید سید مجتبی هاشمی شروع به کار کردیم شاهرخ هم کم کم معاون عملیاتی شد. شاهرخ گروهی داشت به نام گروه آدمخوارها که متشکل بود از جوانهای هم سنخ خودش و روزهای اول جنگ با دشنه و قمه و چاقو برای دفاع به منطقه آمده بودند. البته شاهرخ قبلا به کردستان و گنبد هم رفته بود و سپس به توصیه شهید چمران به جنوب آمده و به گروه فداییان اسلام و شهید سید مجتبی هاشمی پیوسته بود. شهید هاشمی 10 سال از شاهرخ بزرگتر بود و ایشان را به همراه نیروهایش جذب کرده بود. روزهای اولیه جنگ که مبارزه با دشمن در نخلستانهای آبادان به صورت نبرد تن به تن بود و شاهرخ در نخلستانهای بهمنشیر با نیروهایش رسیدند و شروع به کشتن دشمن به شیوه خودشان کردند. در یکی از درگیری‌ها من ماشینی که راننده اش شهید شده بود را سوار شدم. درآبادان فداییان اسلام مقری داشتند به عنوان هتل کاروانسرا، موقعی که ماشین را سوارشدم یهو یکی با همان لحن داش مشتی اش آمد وگفت: آقا این ماشین برای ما است ماشین ما را بده!  منم گفتم: نمی‌دهم. او هم رفت و شاهرخ را آورد و شاهرخ هم با آن دستان بزرگش یک سیلی به من زد! شاکی پیش رئیس ستاد، آقای صندوقچی رفتیم و ایشان گفتند من گفتم ماشین دست این بچه باشد، آنجا شاهرخ یک پس گردنی به نیروی خودش زد که فلان شده برو اینجا نایست. این کار شاهرخ که اطاعت و تبعیت از مافوق بود نوعی بصیرت را می‌رساند که با توجه به اینکه اینها به نوعی نیروهای خودمختار بودند اما با این وجود خودشان را تابع فرماندهی می‌دانستند.


 تخت روان پادشاه!
 حاج قاسم ادامه می‌دهد:«آشنایی ما با شهید شاهرخ از اینجا آغاز شد. شاهرخ یک جوان قد بلند و رشید با لباس خاکی نظامی و با ابهت بود که هربار نگاهش می‌کردم ناخودآگاه به یاد حمزه سیدالشهدا می‌افتادم. با اینکه قبلا خلافکار بود، اصلا سیگار نمی‌کشید. فقط درجمع خودمانی که بودند گاهی از خاطراتشان می‌گفتند که فلان کار را کردیم و دوره جاهلیتم اینطوری سپری شد. گروهشان موسوم به آدمخوارها سی چهل نفر جوان داش مشتی که ابتدا بچه های تهران بودند و از محله های مختلف همدیگر را پیدا کرده بودند و روحیه ورفتارشان طوری بود که دیگران جذب گروه‌شان می‌شدند؛ به بعضی می‌گفت شما بچه اید به درد نمی‌خورید چون کارهای محیرالعقولی انجام می‌دادند که از دست بچه ها برنمی‌آمد.
 قانون جنگ این است؛ یا باید بکشی یا کشته شوی. در شبیخون هایی که می‌زدیم کار به جایی می‌رسید که دشمن سر نیروهای ما را می‌برید و ما نیز سر نیروهای دشمن را می‌بریدیم. شاهرخ وقتی درمقابل نیروهای دشمن قرار می‌گرفت و تعقیبشان می‌کرد خیلی وقتها در نخلستان به دنبالشان می‌دوید و می‌گرفت، جنگ تن‌به‌تن بود هم ما آنها را می‌کشتیم وهم آنها ما را می‌کشتند، روزهای اول جنگ این چیزها عرف بود و هرکس پیش دستی می‌کرد و می‌کشت خودش کشته نمی‌شد.
من به نوعی تدارکات را هم انجام می‌دادم و برایشان غذا و مهمات می‌بردم و مجروحان گروهشان را برمی‌گرداندم. اتفاقات عجیب و غریبی می‌افتاد که گاهی در آن شرایط خنده دار بود و شاید الان به نظر باورپذیر نیاید. نیروهای بعثی تنها عراقی‌ها نبودند و از بسیاری از کشورهای عربی برای جنگ مزدور فرستاده بودند. در نخلستانهای شمال بهمنشیر و اطراف روستای سادات که درگیری تن به تن داشتیم شاهرخ و دارو دسته اش اتفاقات خنده‌داری را رقم می‌زدند. یکبار چند اسیر گرفتیم شاهرخ گفت چون اینها من را خیلی در نخلستانها دواندند یک در آهنی پیدا کرد و رویش نشست و به اسرا گفت من را باید مثل پادشاه به مقرم برسانید. البته کمی که رفتند با وساطت بچه ها از تخت روانش پیاده شد اما در جنگ هم شوخ طبعی خودش را داشت در حین غم و اندوه کارهای ابتکاری می‌کرد.»

گروه آدمخوارها
اما اسم گروه آدم خوارها از کجا برگروه شاهرخ گذاشته شده است؟ حاج آقا صادقی تعریف می‌کند: «شرایط خاص جنگی بود و از گروه تدارکات خبری نبود و گاهی خودمان باید دست به کار می‌شدیم و به نوعی غذا تهیه می‌کردیم. یکبار که خیلی گرسنه‌مان شده بود شاهرخ گفت بچه ها این شکم ما خیلی قار قور می‌کند چیزی بدهید بخوریم. یک گوساله پیداکردیم که ترکش خورده بود و شاهرخ تصمیم گرفت گوساله را تبدیل به یک غذای خوشمزه کند. در شرایطی که فقط 200-300 متر با دشمن فاصله داشتیم گوساله را رو به قبله خواباند و با چاقو سلاخی سرش را برید و به درختی آویزان کرد و مشغول سلاخی گوساله شد.
خانه های روستایی اطراف را گشتیم و قابلمه و کمی نخود و لوبیا و نان خشک پیدا کردیم و آبگوشت بار گذاشتیم که مزه اش هنوز زیرزبانمان است. یکبار هم شاهرخ هوس کله پاچه کرده بود و کله پاچه بار گذاشته بودیم نزدیک غروب بچه ها چند اسیر گرفتند. بچه های هرچی از اسیر می‌پرسیدند کجایی هستی؟ اقرار نمی‌کرد شاهرخ گفت: بیاورید اینجا الان من ازش اقرار می‌گیرم. مانده بودیم که باز می‌خواهد چکار کند؟ اسیر را آوردند و شاهرخ به یکی از بچه های عرب زبان گفت ترجمه کن. شاهرخ در قابلمه را برداشت و زبان کله را در آورد و گفت: ببین ما یکی از فرمانده های شما را گرفتیم و سربریدیم وکله اش را گذاشتیم بپزیم بخوریم این هم زبانش!! اسیرخیلی ترسیده بود. شاهرخ گفت این اسیر را رها کنید برود! بچه ها اعتراض کردند که ما 2 ساعت دنبالش دویدیم تا گرفتیم حالا آزاد کنیم برود؟ شاهرخ گفت آزاد کنید برود فردا صدایش در می‌آید!
همینطور هم شد روزهای بعد که اسیر می‌گرفتیم اولین چیزی که می‌گفتند این بود: تورو خدا ما را نکشید و نخورید خودمان اقرار می‌کنیم! از اینجا اسم گروه شان آدمخوارها شد. در لشکر دشمن پیچیده بود که یک گروهی در لشکرایرانی هاهستند که آدمخوارند! فرمانده منطقه دشمن اعلام کرده بود هرکس سر فرمانده آدمخوارها را بیاورد 11 هزار دینار جایزه می‌گیرد. گروه شاهرخ هم ازاین اسم بدشان نمی آمد و با رنگ‌روی ماشین هایشان نوشته بودند: گروه آدمخوارها و این نام یک رعب وحشت در دل دشمن ایجاد کرده بود.»

معتمد و امین
شاهرخی که در جوانی انواع خلافها را تجربه کرده بود و روزگاری به قول معروف در محل به دستش دزد هم نمی دادند بعد از اینکه در عاشورای سال 1357 متحول می‌شود و به مشهد می‌رود و توبه می‌کند در جبهه جنگ تبدیل به امین و امانتدار می‌شود. حاج قاسم برگه ای را می‌آورد که درمیان امضاها امضا شاهرخ هم به چشم می خورد. حاج قاسم قضیه استشهاد را اینطور تعریف می‌کند:« هربار که به دشمن شبیخون می‌زدیم اغلب اسیر می‌گرفتیم.  روز 14 آبان 1359 اسیری را گرفتیم و شاهرخ  مسئول بازجویی اش شد. در حین بازجویی با مقدار زیادی پول و طلا و جواهر اعم از النگو، انگشتر، سینه ریز،گوشواره مواجه شدیم که در جیب اسیر بود! درمیدان جنگ چیز عجیبی بود و  حاکی از قضیه دردناکی که قلب همه ما را به درد آورد.
تصور اینکه اینها در مسیرشان زنان و دختران هم وطن ما را گرفته‌اند و به آنها تجاوز کرده و طلاهایشان را به زور و وحشی‌گری درآورده و همراه خودشان آورده اند. حتی به مرده ها هم رحم نکرده بودند و دست بریده بودند تا النگو در بیاورند و انگشت بریده بودند تا حلقه و انگشتر در بیاورند. همه طلا وجواهرات را صورت جلسه کردیم و چند نفر از جمله شهید شاهرخ امضا کردند و به ستاد فرماندهی سپردیم.»

خلافکاری که حُر شد!

آخرقصه
قصه شاهرخ به آخر خود نزدیک می‌شود. جوانی که روزگاری درمحل به عرق خوری معروف بود با بازگشت حُرگونه مرگ قشنگی را برای خودش انتخاب می‌کند. حاج آقا صادقی ادامه می‌دهد:« غروب 16 آذر  شبیخون را شروع کردیم و دشمن را از بیابان فراری دادیم و دشمن شروع به خاکریز زدن کرد. شهید هاشمی و شاهرخ گفتند اگر به دشمن فرصت بدهیم اینها می‌آیند و سنگر می‌کنند دیگر نمی‌شود بیرونشان کرد بیایید شبیخون بزنیم  و دشمن را لت و پار کنیم و به عقب برانیم. عملیات 17 آذر با حمله صد، دویست تا از بچه ها به خاکریزهای دشمن شروع شد. بعضی از خاکریزها را تصرف کردیم اما در عملیات تاخیر افتاد صبح بچه ها با همان لباس خاکی و خونی شروع به خواندن کردند نزدیک صبح صادق بود که متوجه شدیم دشت پر از تانک شده‌است.
 دراین مرحله شاهرخ و چندنفر از بچه ها  تصمیم گرفتند که تانکها را بزنند. شاهرخ بلند شد که تانک دشمن را بزند دشمن با تیربار پیش دستی کرد و شاهرخ را زد. سروقامت شاهرخ به زمین گل آلود افتاد. بچه ها تلاش‌کردندکه بتوانند از زمین بکنند و به عقب ببرند اما نتوانستند، وزنش سنگین و حدود130-140 کیلو بود. بچه های دیگر را تاجایی که توانستند عقب بردند تعدادی از بچه ها زخمی بودند فاصله ما و عراقی ها کم بود و با شهادت شاهرخ دشمن به نوعی شیر شد، چون فهمید لیدر ما را از پا درآورده است. فاصله ما کم بود، شاهرخ و چند تا از بچه ها پشت خاکریز ماندند. بین ما و دشمن یک تپه ای بود، از دور پیکرش را می دیدیم بچه ها چند بار تصمیم گرفتند که پیکر شاهرخ را بیاورند. بعداز شهادت شاهرخ کمر سید مجتبی شکست. بعضی از دوستانش به شهرهایشان برگشتند و بعضی عهدکردند که پیکرش را برگردانند؛ شبها می‌نشستند و نقشه می‌کشیدند که مثلا چطوری به پیکرش طناب ببندند پیکر شاهرخ برایمان ارزشمند بود اما نه ما می‌توانستیم پیکرش را بیاوریم نه دشمن می‌توانست به پیکر او دست پیدا کند، درکل آن محل، محل درگیری شده بود. پیکر شاهرخ آنجا ماند. پس از شکست حصرآبادان این محل را تفحص کردیم بعضی ازبچه ها را پیدا کردیم اما اثری از شاهرخ نیافتیم.»

گمنام اما با نام!
اما چرا کسی پیگیر کارهای شاهرخ نمی‌شود و حتی خانواده اش در بنیاد شهید پرونده ندارند؟ این همرزم شهید می‌گوید:« گذشته ای که شاهرخ در محل داشت جوری بود که خیلی ها نمی‌خواستند او را شهید به حساب بیاورند، خیلی ها در محله شان او را شخصیت منفی می‌دانستند و درمورد شهادتش شک و شبهه داشتند بعضی‌ها که از توبه نصوح گونه شاهرخ خبر نداشتند یا باورنمی‌کردند می‌گفتند انقلابی‌ها شاهرخ را به جنگ بردند تا کشته شود و از شرش راحت شوند! با گذشته ای که شاهرخ داشت کمی سخت بود. همه به نوعی سعی کردند فراموش کنند.»
اما چه می‌شود که نام حاج قاسم صادقی گره می خورد به اسم شهید شاهرخ ضرغام. حاجی پاسخ می‌دهد: «بعد از پایان جنگ تصمیم گرفتم به دنبال کار خانواده شهدا بروم و به دنبال پیدا کردن خانواده شاهرخ رفتم. دهه هشتاد بود که نشانی منزل مادرش در خیابان پیروزی، خیابان نبرد به دستم رسید، شماره تلفن برادر ناتنی اش را پیدا کردم و سراغ مادرش را گرفتیم گفتند آبادان است برادر شاهرخ در قوه قضائیه بود. یکبار به دیدن مادرش در آبادان رفتم و گفتم ننه می‌خواهی تو را ببرم جایی که شاهرخ شهید شد؟ گفت: آره همینکه به محل شهادت شاهرخ رسیدیم مادرش گفت: من این خاکریز را در خواب دیدم که شاهرخ از پشت این خاکریز بالا و به آسمان رفت و دیگر پایین نیامد. یکبار پرسیدم ننه اگر انقلاب نمی شد بچه تو چی می‌شد؟ گفت به خاطر  خلافکاری اش اعدام می‌شد ولی من هیچ وقت این بچه را نفرین نمی کردم و همیشه دعا می‌کردم که عاقبت به خیر شود الحمدالله الان می‌بینم عاقبت به خیر شد و نگذاشت آبادان به دست دشمن بیفتد، پسر من پهلوان بود.»

مردانگی شاهرخ
قصه های زیادی از مردانگی و لوطی گری شاهرخ در دوران به قول خودش جاهلی از زبان دوستان و اقوامش گفته شده است. حاج قاسم یکی از این روایتها را از زبان برادر ناتنی شاهرخ، آقای علیرضا کیانپور تعریف می‌کند: «گاهی مادرم می‌گفت برو کافه شاهرخ را بیاور نهار بخوریم. یک روز زمستان که حدود 20 سانتی متر برف باریده بود به دنبال شاهرخ رفته بودیم و با هم برمی‌گشتیم در مسیر کنار پله ای چیزی کز کرده را دیدیم. شاهرخ یکدفعه گفت: این چیه جم می‌خوره؟ بالاسرش رفتیم پیرمردی بود زیر برف کز کرده بود. شاهرخ پیرمرد را تکان داد و سروصورتش را با دستمال یزدی پاک کرد و گفت: اینجا چه می‌کنی؟ پیرمرد جواب داد: پول و پله ندارم و نمی‌توانم بروم خانه. شاهرخ همانجا اورکتش را در آورد وتن پیرمرد کرد و یک بسته 2 تومنی در جیب اورکت گذاشت و به پیرمرد گفت برو پیش زن و بچه ات! به شاهرخ گفتم: این همه آدم  از اینجا رد شدند پیرمرده را ندیدند؟ گفت ولش کن علیرضا خدا نظر کرد که ما به این پیرمرد کمک کنیم. دیدگاهش این بود و مردم را دوست داشت.» حاج قاسم ادامه می‌دهد:« فطرت تمام انسانها پاک است فقط گاهی به مرور زمان یکسری آلودگی ها تیره و تارش می‌کند . نص صریح قرآن است؛ به درستی که هرکس توبه کند و کار خیربکند خدا دوستش دارد. در آیه های بعدش هم می گوید ما تمام اعمال بد ایشان را پاک می‌کنیم و خوب می‌نویسیم و همه را تبدیل به خوبی می‌کنیم شاهرخ مصداق آیه قرآن است انسان گنهکاری که سر بزنگاه توبه می‌کند و کار خوب می ‌کند و می‌شود مصداق عینی آیه قرآن. به همین دلیل است که خیلی وقتها به کسانی که بهش توسل می‌جویند به عنوان یک شهید معجزه می‌دهد.»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: دفاع مقدس
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی