اگر انسان ، باهوش و انديشه به دنيا مى آمد
اگر نوزاد فهيم و عاقل به دنيا مى آمد، وقت تولد جهان هستى را انكار مى كرد و هنگامى كه با حيوانات ، پرندگان ، و ديگر موجودات غريب رو به رو مى گشت و هر ساعت و هر روز پاره اى از اشكال مختلف شگفت عالم را كه از پيش نديده بود مى ديد، هر آينه عقل و انديشه اش سرگشته و گمراه مى گشت .
بدان كه اگر عاقلى را به اسيرى از سرزمينى به سرزمين ديگر ببرند (از ديدن شگفتيهاى نامأنوس ) همواره واله و سرگشته است و برخلاف كودكى كه در كودكى اسير شود ، به سرعت زبان و آداب (آن سرزمين جديد) را فرا نمى گيرد.
نيز اگر نوزاد، دانا و هوشمند پاى در جهان مى نهاد از اينكه ( آنقدر ناتوان است كه توان راه رفتن ندارد ناچار ) بايد ديگران بر دوشش گيرند، شيرش * بنوشانند، در جامه اش بپيچند و در گاهوارش بخوابانند. سخت احساس * خوارى و پستى مى كرد و از سوى ديگر او به خاطر ظرافت و طراوت و رطوبت بدن ، هيچ گاه از اين امور بى نياز نيست ( در نتيجه چه بسا در هلاكت مى افتاد و يا رشد روحى و بدنى مناسبى نمى كرد.)
همچنين ، در چنين حالى آن شيرينى ، دلبندى و محبوبيت كودكان را نداشت ؛ از اين رو آنان در حالى به دنيا مى آيند كه از كار جهان و جهانيان غافلند.
اينان با ذهن ضعيف و شناخت اندك و ناقص خود با همه چيز رو به رو مى شوند، اما اندك اندك و گام به گام و در حالتهاى گوناگون بر شناخت و آگاهى آنان افزوده مى شود. كودك ، پيوسته چنين كسب شناخت مى كند تا آنكه از مرحله حيرت و سرگشتگى و تأمل ، پاى فراتر مى نهد و با كمك عقل و انديشه ، قدم در وادى تصرف و تدبير و چاره انديشى معاش و... مى گذارد. از حوادث ، پند مى گيرد، اطاعت مى كند و يا در اشتباه و فراموشى و غفلت و گناه سقوط مى كند.
حكمتهاى فراوان ديگرى نيز در پس اين امر نهفته است ؛ از جمله :
اگر كودك در گاه تولد، عقلى كامل داشت و مستقل و خودكفا مى بود، شيرينى فرزند دارى از ميان مى رفت . پدر و مادر به مصالحى كه در تربيت كودك نهفته است نمى رسيدند؛ در نتيجه ، تربيت ، سرپرستى و رَحم و شفقت بر آنان هنگام پيرى بر فرزند لازم نبود. (زيرا پدر و مادر در قبال او زحمتى نكشيده اند كه او در سن كهنسالى و نياز، به آنان برسد. او از آغاز، مستقل و بى نياز از والدين بوده است .)
همچنين با اين فرض ، در ميان فرزندان و والدين هيچ پيوند و الفتى حاكم نبود؛ زيرا كودكان از تربيت و سرپرستى پدران بى نياز بودند و از زمان تولداز پدران خويش جدا مى گشتند. او نيز پس از آن ، پدر و مادرش را ( و خواهر و برادرش را ) نمى شناخت و اين عدم شناخت باعث مى شد كه برسر راه ازدواج با مادر و خواهر و ديگر محارم مانعى پديد نيايد.و كمترين مفسده و بلكه شنيع ترين و قبيح ترين زشتى هنگامى است كه چنين طفل هوشمندى ، در هنگام تولد بر چيزى نظر افكند كه رخصت اين عمل را از او ستانده اند و سزاوار نيست كه چنين كند.
آيا نمى بينى كه چگونه هر چيز آفرينش ، در جاى مناسب خود استوار گشته و در ريز و درشت اجزاى هستى ،
اندك خلل و ناصوابى پيدا نيست ؟
نظرات شما عزیزان: