ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

خاطرات بسیجی رزمنده حاج حسن جوشن

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

خاطرات بسیجی رزمنده حاج حسن جوشن

حنظله ای دیگر

لباس دامادی چقدر برازنده اش بود با خودم گفتم:"این یکی دیگه چرا؟!" چند روز قبل از شروع عملیات برای مراسم ازدواج به مرخصی رفته بود، ولی با شنیدن خبر عملیات همه چیز را رها کرده و با همان لباس

به سرعت خود را به منطقه رسانده بود. بی مهابا می جنگید؛ تازه داماد به جای اینکه تعلقات دنیایی گرفتارش کند انگار گرفتار جای دیگری بود. آتشباری عراق هر لحظه تندتر می شد و در این میان هر چند دقیقه یکبار یا حسین(ع) و یا زهرایی(س) به هوا بر می خواست و امدادگری به سمت صدا می رفت. نگرانش بودم و در دل دعا می کردم در این مهلکه سالم بماند ولی هر چه آش دشمن تندتر می شد انگار سر پر سودای او هم گداخته تر می شد و جسورانه تر نیروها را هدایت می کرد. آتش که سبک تر شد برادر مختاری با روکشی سپید روی برانکارد به عقب برگشت و آرزوی دیرینه اش محقق شد و با لباس دامادی به محضر مولایش شتافت و در جوار باریتعالی آرام گرفت.

شربت خوری با تغییر قیافه!

یکی از روزها مقداری از عرق بید مشک در فاو به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم ولی این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم قلقلک داد.

یکی از بچه های قم بار اول کلاه آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم کلاه سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون کلاه آمد  و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم:"این بار برو چادر مادرت را بگذار و بیا شربت بخور." بچه ها خندیدند ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید:"چطور مرا شناختی؟"گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباسهایت که همان است."یادش بخیر.

ما هم دکتریم

در شرایط دشوار شلمچه با پیگیری فرماندهان نظامی، واحد تدارکات و ایستگاه صلواتی کمبود خاصی نداشت و با سرکشی های به موقع، نیازهای فوری هم در اسرع وقت مرتفع می شد. یکی از همان روزها بیرون چادر شربت پخش می کردم که فرمانده محور مرا صدا زد و گفت:"حاجی هر چه کم و کسر داری بنویس تا بگویم سریع برایت بفرستند."به سمت چادر رفتم تا کاغذ و خودکار بردارم، ولی گام اول به دوم نرسیده بود که خمپاره ای پیش پایم منفجر شد و ترکش های آن سر و صورتم را شکافت.

با ماشین و قایق مرا به بیمارستان صحرایی بردند.آنجا بعد از پانسمان زخم ها، با آمبولانس مرا روانه بیمارستان طالقانی اهواز کردند. شلوغی بیش از اندازه بیمارستان، مانع از پذیرش من شد. در بیمارستان شهید رجایی هم همین اتفاق افتاد. بیمارستان امام خمینی(ره) هم تخت خالی نداشت. راننده که از این وضعیت خسته شده بود به بیمارستان دیگری مراجعه نکرد و مرا با برانکارد جلوی در گذاشت و در رفت. یکی دو ساعتی گذشت و کسی به من توجهی نکرد تا اینکه کاملا اتفاقی یک دکتر جراح هنگام خروج از بیمارستان از روی محاسن بلندم مرا شناخت و دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. از شانس خوش من داروی بیهوشی تمام شده بود. پرستار به اشاره دکتر- که گمان می کردند من متوجه آن نشده ام- مدام از من می خواستند تا برایشان شعر بخوانم تا با پرت شدن حواس من، دکتر راحت تر بتواند ترکش ها را خارج کند. خلاصه با همین کلک، ترکش سر مرا درآوردند و بخیه زدند، ولی ترکشی که بینی ام را شکافته بود، به این راحتی علاج نشد و بخیه زدن زخم اش بدون بیهوشی دمار از روزگارم درآورد.

ترکشی هم روی گونه، درست زیر چشم راستم جاخوش کرده بود که دکتر خارج کردن آن را منوط به اعزام به تهران و جراحی در آنجا کرد، چون احتمال آسیب دیدن عصب و نابینا شدنم را می داد. دکتر اصرار داشت که بلافاصله به تهران بروم ولی من قبول نکردم و گفتم:"با این وضعیت، حاضر به ترک منطقه نیستم."در مقابل اصرار من برای بیرون آمدن ازبیمارستان، دکتر تنها در صورتی پذیرفت برگه ترخیص مرا امضا کند که مسئولیت عواقب آن را کتباً به عهده بگیرم. رضایت نامه را نوشتم و با همان لباس بیمارستان به منطقه برگشتم و سری هم به خط مقدم زدم. با بچه ها هم خوش و بشی کردم و به مقر خودم رفتم. برای کم کردن عوارض حاصل از مصدومیت شیمیایی باید هر روز دوش می گرفتم، ولی با وجود ترکش زیر چشم و پانسمان آن، دوش گرفتن امکان نداشت. یک روز را به سختی گذراندم ولی ادامه این وضعیت ممکن نبود. دل به دریا زدم، یک آینه برداشتم و مشغول ور رفتن با زخم شدم. کمی که گذشت خون سیاهی از زخم بیرون زد. وقتی که خون را پاک کردم متوجه ترکش کوچکی به اندازه یک لپه شدم که نیمی از آن جلوی چشم من خودنمایی می کرد. با احتیاط آن را در آوردم ولی به ناگاه صدای دکتر در گوشم پیچید:"اگر این ترکش را اینجا در بیاوریم احتمال دارد کور شوی."

به زحمت خودم را به بیمارستان امام خمینی(ره) رساندم و دکتر را در راهرو بیمارستان در حال گفتگو با پرستارها پیداکردم:"آقای دکتر!شما که فقط دکتر نیستید، ما هم دکتریم، بفرمایید این هم ترکشی که می گفتید نمی شود بیرون آورد." و ترکش را به او نشان دادم، دکتر سریع مرا روی تخت خواباند و زخمم را معاینه و ضد عفونی کرد و گفت:"باید تا مدتی هر روز به اینجا بیایی تا تو را معاینه کنم."با اصرار از دکتر خواستم که از این کار صرفنظر کند چون امکان رفت و آمد برایم وجود نداشت. خلاصه پمادی به زخمم زد و پانسمان کرد. دو روز بعد به حمام رفتم و خوب خوب شدم.

 

برگرفته از کتاب خاطرات بسیجی رزمنده حاج حسن جوشن - مؤلف علیرضا شعبانی نژاد - انتشارات رستگار

منبع: سایت تفحص


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: ویژه نامه گرامیداشت هفته بسیج

تاريخ : پنج شنبه 5 / 9 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.