رقابت فرزندان دوقلویم در جبهه رفتن با هم
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1010
بازدید دیروز : 7590
بازدید هفته : 9459
بازدید ماه : 62737
بازدید کل : 10454492
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 4 / 7 / 1400

جبهه

رقابت فرزندان دوقلویم در جبهه رفتن با هم

برای شناسایی پیکر احمد به معراج شهدا رفتم. پیکر پسرم را به سختی شناسایی کردم. پیکر احمد سوخته بود سمت چپ بدنش خراش‌های بزرگ و ناجوری برداشته و کمی متلاشی شده بود.
 
 همراه با بسیجیان پایگاه شهید محمدحسین خلیلی به سراغ خانواده شهید احمد الله‌وردی می‌رویم. در مسیر رسیدن به منزل شهید، یکی از دوستان می‌گوید مادر شهید به دلیل مشکلات جسمی در آسایشگاه زندگی می‌کند و پدر شهید این روزهایش را به تنهایی می‌گذراند. به در خانه که می‌رسیم پدر شهید بسیار گشاده‌رو از ما دعوت می‌کند که وارد خانه شویم. با تعارف‌ها و مهمان‌نوازی پدر شهید وارد خانه می‌شویم و به محض ورود، تنهایی پدر شهید به خوبی حس می‌شود. تصویر حضرت امام خمینی (ره) در بهترین جای خانه نصب شده است. کمی آن طرف‌تر قاب عکسی قرار دارد که در آن تصویر سه شهید دیده می‌شود. برادران شهید وحید و محمود باقری از شهدای والفجر ۸ که در میانشان تصویر شهید سعید عفیفی از شهدای ۲۲ بهمن سال ۵۷ دیده می‌شود. چشم می‌گردانم تا عکس شهید احمد الله‌وردی را پیدا کنم. تصویری که بالای تخت پدر نصب شده است و در مقابل چشمانش هر روز و هر لحظه دلربایی می‌کند، عکس احمد است. این شهید نگاه‌های معصومانه‌ای دارد که بر گیرایی چهره‌اش افزوده است.
 

رهبر ما


پدر شهید بعد از کمی تقلا و مهمان‌نوازی کنارم می‌نشیند. از او می‌خواهم تا از انقلاب و فعالیت‌های آن دورانش بگوید و ایشان با صدای بلند می‌گوید: در زمان انقلاب هر جا که می‌توانستم و هر جا که می‌شد حضور پیدا می‌کردم. ما اهل روستای سیرجان هستیم، اما همان زمان طاغوت به تهران آمدیم و یک مغازه شیشه‌بری راه انداختم و در آن مشغول به کار شدم. وقتی انقلاب شروع شد، هر جا لازم بود، هزینه مالی هم کردم. هر چه در توان داشتیم صرف پیروزی انقلاب کردیم. یادم هست مغازه‌ام را برای اعتصاب می‌بستم. آقایی که از اقلیت‌ها بود به من نهیب می‌زد و می‌گفت: برای چه این کار را می‌کنی، مگر رهبرتان می‌تواند به تنهایی حریف این لشکر شاه بشود؟ مگر می‌تواند جلوی توپ و تانک رژیم بایستاد! من هم می‌گفتم: همین خمینی (ره) اگر خدا بخواهد می‌تواند دنیا را بگیرد. وقتی انقلاب به پیروزی رسید آن بنده‌خدا آمد و من را در آغوش گرفت و گفت: روح‌الله برای ما هم هست. ایشان رهبر ما هم هست. الحمدلله از همان دوران تا به امروز که ۸۶ سال دارم، پا در رکاب ولایت مانده‌ام و از میان شش فرزندم یک جانباز و یک شهید تقدیم انقلاب کرده‌ام. احمد و محمود دوقلو بودند. احمد شهید شد و محمود به افتخار جانبازی نائل شد.


جای خالی مادر


جای خالی مادر شهید باعث می‌شود تا سراغش را از پدر شهید بگیرم. می‌گوید: بعد از شهادت احمد، همسرم دوری و دلتنگی پسرش را تاب نیاورد، وسایل مدرسه و لباس‌های شهید را هر روز نگاه و گریه می‌کرد. شهادت احمد برای مادرش سخت بود. بار‌ها او را دکتر بردیم. بعد از مدتی دکتر به من گفت: همسرت افسرده شده است، برای بهتر شدنش باید به جای خوش آب و هوا بروید. برای من که در تهران کار و کاسبی راه انداخته بودم، سخت بود به روستا برگردم. برای همین تصمیم گرفتم همه دارایی‌ام را در تهران بفروشم و به کرج نقل مکان کنم و همانجا مغازه‌ای اجاره کنم. کمی اوضاع و احوالش بهتر شد تا اینکه این اواخر برای درمان و رسیدگی بهتر به آسایشگاه رفت و امیدوارم با بهتر شدن حال و روزش مجدد به خانه‌مان برگردد تا خانه‌مان جان دوباره بگیرد. با هر منطقی که حساب کنیم باید به مادر شهید حق بدهیم. باید مادر باشید تا بفهمید دوری و داغ فرزند چه معنایی می‌دهد.


دوقلو‌های مبارز


خانواده الله‌وردی دوقلو‌هایی داشتند که هر دو اهل جهاد بودند. پدر می‌گوید: احمد و محمود دوقلو بودند، متولد پنجم دی ماه سال ۱۳۴۸. با هم به مدرسه رفتند و خیلی با هم رفیق بودند، هوای هم را داشتند. وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، بچه‌ها فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر حضور در جبهه را شنیدند و رقابت بینشان برای رفتن زیاد شد. در نهایت توافق کردند نوبتی به جبهه بروند، اما در آخرین اعزامشان رقابت سخت‌تر شد.

پدر شهید ادامه می‌دهد: اسفندماه ۱۳۶۶ صدام به تلافی شکست‌ها در عملیات‌ها شهر‌ها را بمباران می‌کرد. ۱۲ روز مانده به عید سال ۱۳۶۷ بود، خانه ما نزدیک کارخانه برق بود برای در امان ماندن از بمباران‌ها به روستا برگشتیم. پنجم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ بود که امام فرمودند: جبهه‌ها را خالی نگذارید. احمد فردای همان روز بلند شد و گفت: من باید بروم جنگ. گفتم: می‌خواهی بروی؟ گفت: بر اثر شکستن دیوار صوتی، در تهران شیشه خانه‌های مردم شکسته است، بروم شاید کمکی از دست من بربیاید. آخر ما مغازه شیشه‌بری داشتیم. گفتم: هیچ کسی به شیشه احتیاج ندارد، اما راهی شد. ما هم دلمان تاب نیاورد و سه، چهار روز بعد به تهران بازگشتیم. وقتی به تهران رسیدیم، محمود گفت: من هم می‌خواهم بروم. احمد گفت: محمود من پذیرفته شدم و می‌خواهم بروم. محمود ناراحت شد و گفت: نوبت من بود، اما احمد ۱۵ فروردین ۶۷ به جبهه اعزام شد.


روزه‌های قضا


احمد و محمود قبل از اعزام احمد به بیمارستان امام خمینی (ره) رفتند تا شیشه‌های شکسته بیمارستان را که بر اثر بمباران شکسته بود، بیندازند. شب که به خانه آمدند دیدم شیشه دست احمد را بریده است. پیش خودم گفتم اینطور که مشخص است، دیگر احمد را اعزام نمی‌کنند، اما فردای آن روز اعزام شد. زمان اعزام از ما خواست تا به بدرقه‌اش نرویم و از همان خانه از او خداحافظی کردیم. مادرش از زیر قرآن ردش کرد و آب پشت سرش ریخت. بعد از اینکه احمد رفت، دلم طاقت نیاورد و خودم را به پایگاه مقداد در میدان جمهوری رساندم. بعد به مسجد لولاگر رفتم. هر چه گشتم احمد را پیدا نکردم. یک جعبه شیرینی خریده بودم و داشتم بین بچه‌ها پخش می‌کردم که احمد من را دید و از پشت به شانه‌ام زد و گفت: آقاجان آمدی چه کنی؟ گفتم: دلم تاب نیاورد. بعد کاپشن خودش را به من داد و گفت: با خودت ببر. گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: غرب. گفتم: هوا سرد است. گفت: نه ببر. من ماندم تا احمد سوار ماشین بشود و بعد بروم. در همان حال و احوال رو به من کرد و گفت: بابا امروز ۲۱ ماه مبارک رمضان است من ۲۱ روز روزه گرفتم. فردا عملیات در پیش داریم اگر شهید شدم، باقی روزه‌هایم را بگیرید.


سطر‌های آبی و قرمز


چند روز بعد از اعزام احمد، محمود گفت: می‌خواهد به مشهد برود، گفتم تو که تازه رفته‌ای! باز هم می‌خواهی بروی؟ اصرار کرد که برود. مادرش گفت: کاری نداشته باش، اجازه بده برود. خلاصه ساک سفرش را بست. شب که خوابیده بودم، محمود آمد بالای سرم. بیدارم کرد و گفت: می‌خواهم بروم جبهه، گفتم یعنی چی؟ احمد هم که رفت. کسی کمک حال من نیست، ما هم می‌خواهیم برویم روستا برای کشاورزی، مغازه را نمی‌شود رها کرد.
نامه احمد را که از جبهه برایم فرستاده بود باز کردم و برایش خواندم. گفتم احمد بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود که داداش اینجا به وجود تو نیاز است به جبهه بیا. بعد به رنگ قلم‌های نامه اشاره کردم. احمد یک خط را با خودکار آبی و خط دیگر را با خودکار قرمز نوشته بود. گفتم: محمود جان ببین این معنای خاصی دارد، برادرت احمد شهید می‌شود. محمود گفت: نه پدر احمد برای قشنگی نامه این کار را کرده است. در نهایت راضی شدم که او هم برود. برادرش در نامه از محمود خواسته بود او هم به جبهه بیاید. محمود قبلاً ۹ ماهی در جبهه بود و در این مدت مجروح و جانباز شیمیایی شده بود، اما هیچ‌گاه به دنبال تشکیل پرونده نرفت. هنوز هم همینطور است، هرچه اصرار کردیم که دنبال کار‌های جانباری‌ات باش که حداقل برای درمان به مشکل برنخوری نپذیرفت. فردای همان روز محمود وقتی دید من راضی هستم به پایگاه بسیج رفت تا کار‌های اعزامش را انجام دهد، اما وقتی به آنجا مراجعه کرده بود اجازه اعزام به او نداده و گفته بودند از هر خانه یک نفر بیشتر نمی‌تواند به جبهه برود.

پیکر متلاشی


پدر شهید از بی‌تابی‌های مادر شهید در روز‌های آخر حضور احمد در جبهه می‌گوید: ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۷ که تمام شد مادر احمد دلشوره عجیبی گرفته بود. گاهی خبر عملیات‌ها به گوش ما می‌رسید و می‌دانستیم عید فطر بچه‌ها عملیاتی در پیش دارند. مادر احمد بسیار نگران و ناراحت بود می‌گفت: نمی‌دانم چرا اینقدر دلشوره دارم. عصر همان روز دامادمان به خانه ما آمد و به من گفت: برای کمک و اسباب‌کشی با او بروم. وقتی از خانه بیرون آمدیم، جان پسرش را قسم دادم و گفتم چیزی شده است؟ گفت: احمد مجروح شده و بعد آرام آرام خبر شهادت را داد. گفت: ما چهره احمد را نشناختیم شما باید به معراج شهدا بروید و او را شناسایی کنید. قرار گذاشتیم که فردا صبح به معراج برویم.

پدر بغض می‌کند و از اینجا به بعد با اندک بهانه‌ای می‌شکند و اشک‌ها بی‌امان بر گونه‌هایش سرازیر می‌شود. از پدر می‌پرسم: چرا پیکر احمد قابل شناسایی نبود؟ دستی بر چهره‌اش می‌کشد و می‌گوید: برای شناسایی پیکر احمد به معراج شهدا رفتم. پیکر پسرم را به سختی شناسایی کردم. پیکر احمد سوخته بود سمت چپ بدنش خراش‌های بزرگ و ناجوری برداشته و کمی متلاشی شده بود.


قله شیخ محمد


پدر ادامه می‌دهد: بعد از شناسایی و تدفین یکی از دوستانش که از فرماندهان بود، به منزل ما آمد و از نحوه شهادت پسرم و اینکه چرا پیکرش به این روز افتاده بود، گفت. روایت کرد: کمک تیربارچی احمد بعد از شهادت احمد به مقر آمد و گفت: «بالای قله‌های شیخ محمد نشسته بودیم. حین درگیری با بعثی‌ها احمد بلند شد تا آرپی‌جی بزند ناگهان مورد هدف قرار گرفت و تیر به قلبش اصابت کرد و احمد به زمین افتاد. من هفت هشت متر پایین‌تر از احمد بودم. حجم آتش آنقدر زیاد بود که جرئت نمی‌کردم سرم را بالا بگیرم. همانجا ماندم تا شب شد و توانستم خودم را به مقر برسانم.»
فرمانده می‌گفت: «تا متوجه موضوع شدم از بچه‌ها داوطلبانه خواستم به بلندی شیخ محمد بروند و پیکر احمد را به عقب برگردانند. چند تا از بچه‌ها با برانکارد به بالای قله رفتند و مسیر شش کیلومتری را به سختی طی کردند تا به پیکر احمد رسیدند و پیکر ش. را برگرداندند.»


موج‌های خروشان


همرزم احمد می‌گفت: «مسیر ما از مقر تا پشتیبانی مسیر صعب‌العبوری بود که در امتداد رودخانه قرار داشت. ما تجهیزات و غذای بچه‌ها را با قاطر حمل می‌کردیم. برای انتقال پیکر احمد چاره‌ای جز حمل آن با قاطر نداشتیم. صبح روز بعد، پیکر شهید را روی قاطر گذاشتیم، اما متأسفانه شدت بمباران دشمن به حدی بود که قاطر تعادلش را زیر آتش دشمن از دست داد و به داخل رودخانه پرتاب شد. بچه‌ها هر چه تلاش کردند نتوانستند پیکر احمد را میان موج‌های خروشان رودخانه پیدا کنند. ما کاملاً ناامید شدیم. پیکرش مسیری حدود ۳۰ کیلومتر را طی می‌کند تا در نهایت پشت سدبندی که یک روستایی در میان رودخانه زده بود از حرکت می‌ایستد. بعد یک کشاورز روستایی پیکر احمد را که دیگر قابل شناسایی نبود از آب بیرون می‌کشد و پلاک گردن احمد را که می‌بیند با بچه‌های سپاه تماس می‌گیرد. آن‌ها بعد از اینکه متوجه می‌شوند این پیکر شهید است، آن را به تهران منتقل می‌کنند. پیکر شهید از روی پلاک شناسایی می‌شود، اما برای شناسایی نهایی از شما خواستند تا در معراج شهدا حضور پیدا کنید.»


تک قاب عکس روی دیوار


از پدر شهید می‌پرسم احمد چه تاریخی به شهادت رسید، می‌گوید: «پسرم در ۲۶ اردیبهشت ماه سال ۶۷ به شهادت رسید و آخرین شهید روستای سیرجان شد.»
در آخرین لحظات گفت‌وگویمان از پدر شهید می‌خواهم که وصیتنامه، دستنوشته‌ها و عکس‌های شهید را برایمان بیاورد. پدر شهید با حسرت می‌گوید: هر بار که از پایگاه و بنیاد به دیدار خانواده‌مان آمدند عکس‌ها و یادگاری‌های شهید را بردند و دیگر برنگرداندند. جز آن تک قاب عکس روی دیوار. عکس دیگری از شهیدم ندارم. اما خوب به یاد دارم در آخرین نامه‌ای که برایمان نوشته بود بعد از سلام و احوالپرسی با خانواده و همه بستگان، از ما خواسته بود آن ۹ روز روزه ماه مبارک رمضان را به جایش بگیریم و دعا کرده بود که خدا کند نظام اسلامی پا بر جا بماند. احمد برای من نوشته بود ۴ هزار تومان پول نقد دارد و یک موتورکه آن را در کارخیر هزینه کنیم. من هم همان زمان موتورش را فروختم و با مبلغی که داشت، جمعاً ۱۰ هزار تومان در ساخت مسجد روستا کمک کردم.


شهیدان وحید و محمود باقری


وقت خداحافظی که می‌رسد از پدر شهید الله‌وردی سراغ تصاویر شهیدان وحید و محمود باقری را می‌گیرم. می‌گوید: دو شهید سمت راست و چپ خواهرزاده‌هایم هستند. محمود و وحید هر دو در عملیات والفجر ۸ و هر دو در یک روز به شهادت رسیدند. همرزمانشان می‌گفتند محمود در سنگر نشسته بود که وحید آمد و گفت: می‌خواهم همراه چند تا از بچه‌ها به خط عراقی‌ها برویم و پیکر شهدا را به عقب برگردانیم. وحید و ۱۰ نفر از رزمنده‌ها لباس‌های عراقی به تن می‌کنند و به میان دشمن می‌روند. موفق می‌شوند که پیکر ۲۰ شهید را منتقل کنند که در آخر عراقی‌ها متوجه می‌شوند و این‌ها هم که اسلحه‌ای برای دفاع نداشتند به شهادت می‌رسند. همان شب هم خمپاره‌ای به سنگر محمود اصابت می‌کند و او هم به شهادت می‌رسد. گویی خدا هم نمی‌خواست شهادت باعث دوری برادر‌ها از همدیگر شود. تصویر میان آن دو نیز شهید سعدی عفیفی است که در ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ به شهادت رسید.

منبع: روزنامه جوان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی