جمعه

15 خرداد 1385

8 جمادی الاول 1427

5 Jun 2006

یاد گل های پرپر

عباس محمدی

پیش از طلوع آفتاب، آفتاب وجود امام را به اسارت کشیدند؛ به این امید که آفتاب آزادی را در سیاه چال هایی شبیه وجود سراسر ظلمتشان، برای همیشه زندانی کنند. اما آفتاب، هر صبح طلوع خواهد کرد و هیچ ابری نخواهد توانست روز را انکار کند.

فریادهای رهایی، از خیابان های قم شروع شد و به تهران و شهرهای دیگر رسید. تمام خیابان ها، همقدم با زنان و مردان پیر و جوان، می دویدند تا نفس حصارها را ببرند.

دیگر هیچ کسی حاضر نبود آفتاب را در حصار سیم های خاردار ببیند. آفتاب گردان ها، آفتاب را یکصدا فریاد می کردند.

روز پانزده خرداد، چشمان آفتاب روشن شد. بوی محرم، تمام خیابان ها را پر کرده بود. پرچم های سیاه، عزادار روزهایی بودند که جان های آزاده را زخمی سیم های خاردار و سلول های تنگ و تاریک می دیدند. تقویم ها ورق خوردند و تاریخ، تمام برگ های پانزده خرداد را با قطرات سرخ خون، رنگ زد. گلوله ها یکی یکی گل های سرخی شدند که بر سینه های عاشقان آزادی گل دادند. خیابان ها از خون پر شد. قطره های خون، یکی یکی راه افتادند تا رود شوند و به دریا برسند و دریا شوند؛ دریایی که شور رهایی در جانش موج می زند. خون ها رود شدند، دریا شدند و دریاها به هم پیوستند و اقیانوس شدند تا هر چه پلیدی را بشویند، تا درخت های خزان زده در قلب بهار را آبیاری کنند، تا دوباره درخت ها سبز شوند و خیابان ها، شناسنامه های فراموش شده شان را پیدا کنند و خانه ها پر شوند از شکوفه گل های همیشه بهار، تا تمام شناسنامه ها هویت بگیرند.

دست های خون آلود، بهترین نامی شد که دیوارها و خیابان ها تا به حال بر سینه خود دیده بودند. واقعی ترین شناسنامه ای که همه می شناختند، رد دست های خون آلود بر دیوارها بود. بهار در خون ریشه زد تا برای همیشه، گل های سرخ، آفتاب را به تماشای صبح بکشند. ما با دیدن هر گل سرخی به یاد روزهای دور خواهیم افتاد؛ روزهایی که ابرهای تیره، پنجره ها را از تمام باغ ها دور می کردند، روزی که بهار، نهایت خزان را با خود داشت؛ خزانی که در پانزده خرداد، پانزده هزار غنچه گل سرخ را پرپر کرد. یاد تمام گل های پرپر پانزده خرداد جاوید!

سرزمین خورشید

حسین امیری

هوا سنگین شده بود و حتی برگ های زرد هیچ درختی اجازه تنفس نداشت. انسان، بهانه ای بود برای زندگی دیو، و وطن، افسانه ای موهوم که ضحاک برای قربانیانش ساخته بود.

هوا سنگین بود و مار به دوشان استبداد، دنبال قربانی خود، کوچه ها را زیرپا می گذاشتند و خانه ها را از دم تیغ می گذراندند.

قصه دیو بود و جنگل؛ قصه حق و باطل.

باطل هنوز به خون جوشان حق می خندید.

باطل هنوز در غفلت ظلم بود و وطن در خواب سکوت.

آفتاب مهربان، ابرهای غفلت را کنار زد. آفتاب مهربان، دست های به خون آغشته دیو را دید.

آفتاب مهربان، ندایی سر داد و برای کودکان شهر گریست.

دریای امت را سکون کشته بود و ماهیان سرخ امید، در خواب زمستانی بودند. قطره ای نور از دیده آفتاب چکید. دریای امت را موج نور، توفانی کرد. موج ها بزرگ شدند و نور، موج انفجار شد؛ انفجار نور شد.

هوا سنگین بود؛ ظلمت طاغوت، بوی غفلت ملت می داد و خون امت به شیشه دیو، لخته لخته فرومانده بود.

روح خدا بر هوای شهر ما دمید و سروها را خبر داد که قانون زمستان را بشکند.

روح خدا بر قبیله روح های سرگردان دمید و روح ایرانیان را سامان داد.

شاعر زمان، حماسه 15 خرداد 1342 را می سرود تا به منتظران مهدی، فلات بالا بلند عشق اهل بیت را نشان دهد.

روح خدا بر سرزمین خدا بارید.

روح خدا فریاد برآورد که عزت آری! ذلت نه! تاریخ عزت، به خانه حسین علیه السلام می رسد، نه خانه ای که در مدینه جا مانده؛ خانه ای که تا عاشورا با حسین و تا «کل ارض کربلا» آمد.

تاریخ عزت، به خانه حسین علیه السلام می رسد. امت حسین علیه السلام ، عزم رستاخیز کرد و زمان، دل به تکرار عاشورا داد.

خون حسین علیه السلام در کربلای تسلسل تاریخ جاری شد و مادرم، برگ آخر تقویم شاهنشاهی را در تنور انداخت. شهیدی یا علی گفت و عشق آغاز شد... .

نیمه راه خروشان

یاسر بدیعی

سیاهی بود و تباهی؛ گویی خورشید را در قعر زمین مدفون کرده بودند! شهر، غرق در سکوت بود و خواب، روی پلک اهالی سنگینی می کرد؛ شهر، در خواب بود.

ناگهان، ستاره ای درخشید و روشنایی، همه زمین را فرا گرفت. موسای زمان، عصایش را بر زمین زد و لرزه بر اندام سیاه شب افتاد؛ شهر دیگر خواب نبود.

هراس، در دل خفاشان افتاد و شیشه عمر دیو، ترک برداشت.

بهار آمد.

نیسمی عطرآگین، فضای شهر را پر کرد و زمین از عطر حقیقت سرشار شد. شهر، جانی دوباره گرفت؛ خورشید زمانه به شهر سلام کرد و فریادش بر سر شب آوار شد؛ فریادی که چون رعد، دل سیاه شب را درید و روشنایی را از عرش زمان، به فرش زمینیان رساند.

اینک، زمان لبیک بود؛ با فریادی که طنینش، لرزه بر اندام جلادان دوران بی افکند و شیشه عمرشان را درهم شکند و خورشید را به زمین هدیه دهد.

مردم، قطره هایی بودند که یکایک، به رودخانه پرتلاطم و خروشان همبستگی و ایمان می پیوستند؛ با عزمی استوار و مشت هایی گره کرده می رفتند تا سایه سنگین تاریکی را از سر شهر، کم کنند. دلشان سرشار از عشق بود و صدایشان طنین آزادی.

... و دیو سیاه استبداد، از کاخ پلیدی های خویش سر برآورد.

چهره کریه اش برافروخته بود و چشمانش از سرخی، گلوله های آتشی بود که آسمان یکدست صاف و دل های مردم را نشانه می رفت.

رود خروشان مردم، هنوز جریان داشت و رفته رفته، سیلی عظیم می شد تا بنیان استکبار را درهم شکند.

اما...

آسمان، رو به سیاهی رفت؛ نعره دیو، بلند و بلندتر شد. خفاشان، دوباره پرده سیاهی بر سر شهر کشیدند.

سلاح مردم، قلب هایی آکنده از یقین بود و مشت هایی آذین بسته به اللّه اکبر؛ در مقابل، دل هایی سخت تر از سنگ خارا بود و چنگال های تیز و دندان های بران.

نامردمان زمان، مردان و زنان جاودانه تاریخ را به خاک و خون می کشیدند.

هنوز مشت ها گره کرده بود و دست ها فشرده در دست یکدیگر.

... و دیگر نبض فریاد شهر، در دل آسمان نمی تپید. دیگر آواز مرغان حق گوی زمان، به گوش نمی رسید؛ اما هنوز مشت ها گره کرده بود و دست ها در دست هم فشرده.

سرخی خون عاشقان، نهال انقلاب را سبزتر و سبزتر می کرد تا در فصلی دیگر، به بار بنشیند.