ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو !

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو !

دو واحد سیاسی «کوفه شناسی» / شهری پولدار و شورشگر، همراه با چرخش های سیاسی


خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو !

كاش خدا جاى ترا با من عوض مى كرد.
كاش خدا مرا به جاى تو مى آفريد .
اى كاش من به جاى تو رونده اين راه بودم .

اگر من به جاى تو رونده اين راه بودم ، دست كه روى اين دشت نمى گذاشتم ، با پا كه روى اين دشت راه نمى پيمودم .
من چشم مى گذاشتم بر كف اين دشت . من به پاى مژگان راه اين دشت داغ را مى سپردم من تاولها را بر دل مى خريدم .
بر جگر مى نشاندم .
تو چه مى دانى چه راهى است اين راه ؟ تو چه مى دانى مقصد كجاست و معشوق كيست .

آقاى من حبيب خيال مى كند كه من هم نمى دانم ، خيال مى كند كه من كودكم ، كَرَم ، كورم ، جاهلم . باز اينها مهم نيست .
خيال مى كند كه من دل ندارم ، بى دلم . من اگر چه سواد خواندن عشق ندارم اما دل كه براى عاشق شدن دارم .
دل كه براى دوست داشتن ، نياز به الفبا ندارد. دل كه براى عاشق شدن وابسته حروف و كتاب نيست .

او خيال مى كند كه من دل ندارم . به من گفته است تو را در اين سايه روشن سحر، مخفيانه و آرام از كوچه پس كوچه هاى شهر بگذرانم .
كوفه را به طرفة العينى پشت سر بگذارم و در پشت اين كاروانسراى متروكه منتظرش ‍ بمانم .
خيال مى كند كه من نمى دانم مقصدش كجاست . مقصودش ‍ كيست .

خيال مى كند كه من اينهمه بى تابى او را نمى فهمم ، درك نمى كنم ، در نمى يابم .
بيا عزيز دل ! بيا به اين سمت ! بيا در زير اين سرپناه ، آرام بگير و اين ماحضرى را بخور تا آقامان حبيب بيايد.
بيا، بيا اين طور مظلومانه به من نگاه نكن ، مظلوم منم نه تو. تو راهى ديار معشوقى ، تو به ديدار كسى مى روى كه خورشيد هر روز به خاطر او طلوع مى كند.
تو زائر كسى مى شوى كه فرشتگان آسمان به زيارت او مى روند.

خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگذار ببوسم اين چشمهاى تو را كه تا ساعاتى ديگر به روى معشوقم گشوده مى شود.
اى كاش من به جاى تو رونده اين راه بودم .
اگر كسى مرا در اين سايه روشن سحر مى ديد، حتم به من مى خنديد كه با اسب و در كنار اسب ، پياده راه مى روم .
ولى مردم چه مى دانند كه اين اسب به كجا مى خواهد برود. و من كى ام كه سوار بر اسبى شوم كه چشمش به معشوق مى افتد.

خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگو كه از من خشنود هستى ؟بگو كه آيا دلت از من راضى است ؟ آن چنان كه شايسته اين سفر عاشقانه است تيمارت كردم ؟
ترا آنچنان كه بايد و شايد، مهياى اين سفر كردم ؟

اى عزيز دل ! اى اسب ! مبادا در راه بلغزى ؟ مبادا سوار خود را بلغزانى ؟ مبادا در مقابل گرسنگى بنشينى ؟ مبادا در مقابل تشنگى فرو بيفتى ؟
مبادا به خستگى روى خوش نشان دهى ؟ مبادا سستى كنى ؟ مبادا از اسبى و اسبانگى چيزى كم بگذارى .
چنين سفرى براى همه كس پيش نمى آيد. و براى تو بيش از همين يك بار وصال نمى دهد.

پس چرا نيامد اين آقايمان ؟! وقت گذشت . آفتاب ، پيش از او راهى آسمان شده است . پس چرا نيامد؟ نكند دلش لرزيده باشد؟ نكند به زمين دنيا چسبيده باشد؟
نكند سگ تعلق پايش را گرفته باشد؟ نكند زنجير محبتى او را نشانده باشد! نكند رعب حكومت بر دلش چنگ انداخته باشد! نكند...

ولى ... نه ... اى اسب ، سوار تو ماندنى نيست . سوار تو كسى نيست كه در راه معشوق ، هيچ تعلقى پايش را سست كند.

مى آيد، حبيب مى آيد.

بى تابى مكن اى اسب ! سوار تو آمدنى است . سوار تو كسى نيست كه معشوق را در مقابل كرور كرور دشمن تنها بگذارد. يك يار هم يك يار است ،
در اين برهوت بى ياورى .

حبيب مى آيد.

اما... اما... چه باك اگر نيامد، من خودم بر تو سوار مى شوم و جاى او را در سپاه معشوق پر مى كنم .
مشوش نباش اى عزيز! غم به دل راه مده اى اسب ! اين شمشير، اندازه دست من هم هست . اين كلاه خود بر سر من هم مى نشيند.
اين زره بر تن من هم قاعده مى شود.

بيم به دل راه مده اى اسب ! اگر آقايم حبيب ، آمدنى نشد، اگر حكومت او را پشت ميله هاى زندان نشاند. من خودم با تو همراه مى شوم و با هم ،

جانمان را فداى معشوق مى كنيم .



اما نه ، انگار دارد مى آيد؛ آن قامت بلند و خميده ، آن كمان استوار دارد مى آيد؛ با گيسوان رها شده اش در باد.

چرا گيسوان سپيد خود را سياه كرده است ؟ چرا خود را به جوانى زده است ؟



انگار مى خواهد به دشمن معشوق بگويد من هنوز جوانم ، من همان جنگجوى بى بديل سپاه على بن ابى طالبم (ع)

من به همان صلابت كه در سپاه پدر حقيقت شمشير مى زدم اكنون در ركاب حقيقت پسر شمشير مى زنم .

انگار مى خواهد به دشمن معشوق بگويد كه من همان حبيب بن مظاهر سى و چند ساله ام و اين چند سال پس از على تا كنون ،

زندگى نكرده ام كه عمر افزوده باشم . من جوانم هنوز و آماده جنگ .

بيا! بيا حبيب و برو اما نه تنها.

به خدا اگر بگذارم كه بى من به يارى فرزند رسول الله بروى ؟
آنجا در سپاه حسين ، برده و آزاد فرقى نمى كند، در چشم حسين غلام و آقا يكى است كه همه بنده و برده اويند.
او مرا نيز شايد نياز داشته باشد و من ، بيشتر نيازمند اويم .


مرا هم با خود ببر حبيب !



اين اولين بارى است كه غلامى به آقاى خود فرمان مى دهد، اما تو در ركاب حسين ، بيش از بنده نيستى و ما هر دو بنده حسينيم .

مرا هم با خود ببر حبيب !

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستانها

تاريخ : دو شنبه 4 / 2 / 1400 | 20:54 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.