بر گونه ماه
- برادرم عقیل! از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان باشد چندی است که در اندیشه خود سر در گریبانم. از سویی، فراق فاطمه بر سینه ام تنگی می کند و جانم از این درد به ستوه آمده است؛ خودم هیچ! میوه های دلم و ثمره های فاطمه ام هنوز خردسالند و داغ بی مادری، نهال وجودشان را سخت پژمرده است.
از سوی دیگر، اندیشه های بلندی در سر دارم. باید برای آینده کاری بکنم.
- برادر! عقیل به فدای فرزندان تو باد! بگو اگر چاره ای باشد، من هیچ فروگذار نخواهم کرد.
- آری! تو را می شناسم. این چنین است که می گویی. اما...
- جان برادر! اگر برای فرزندانت در اندیشه مادری بگو تا با تمام رغبت آستینم را بالا بزنم.
- آری! خدایت خیر دهاد! همین است که گفتی.
- چشم عقیل روشن باد! اما چه کسی؟ هرکه باشد خود سراغ منزلش را خواهم گرفت و از طرف تو به خواستگاریش خواهم رفت.
- خدایت تو را چشم روشن دهاد! برادر! هنوز نظرم به کسی جلب نشده است. اکنون تو یاریم کن. می دانم در علم انساب سر آمدی و از این رو، بر خرد و کلان قبایل واقفی. زنی را برایم برگزین که در شجاعت و دلاوری میراث بر یلان و رادمردان روزگار و از تبار شجاعان و دلاورمردان عرب باشد که از او برایم فرزندی چابک، نیرومند و تنومند در وجود آید.
- خواسته ات را به زودی زود جامه عمل خواهم پوشاند...
دیری نپایید که عقیل فاطمه دختر "حزام بن خالد" را به حضرتش معرفی کرد؛ زنی از قبیله "بنی کلاب" مشهور به "فاطمه کلابیه".
فاطمه چهار فرزند به دنیا آورد، یکی از دیگری رعناتر، رشیدتر و قامت بر افراشته تر.
از این چهار، عباس ماه پاره آنها بود و از هر سه دیگر کوهتر و با صلابت تر...
و امروز همان روزی بود که مه پاره بنی هاشم از افق مدینه درخشیدن گرفت و با آمدن این نوزاد نو رسته، موج سرور و شادمانی خانه علی(علیه السلام) را برداشت.
ابوالقاسم شکوری
نظرات شما عزیزان: