سید مجتبی یادگار جبهه را همیشه با خودش داشت. از سر کار که بر می گشت، مسقیم می رفت داخل اتاقش. آن قدر از این پهلو به آن پهلو می شد تا دردش آرام بگیرد.
گاهی درد پهلو امانش را می برید. می رفتم کنارش، می خواستم پهلویش را بمالم تا آرام شود. می گفت: مادر! این در ارثیه مادرم زهراست. بگذار با همین درد به آرامش برسم. #شهید_سید_مجتبی_علمدار #شهدا_و_حضرت_زهرا
حسین شاید نمی توانست با یک آستین خالی کمک کار بچه ها باشد؛ اما زبان تشکرش خوب می چرخید.
#عملیات_خیبر بود. می خواستیم #سنگر درست کنیم؛ اما اگر سنگر زده میشد با حرکت یک ماشین از کنار آن، جا به جا می شد و به هم ریخت. بالاخره قرار شد مانند فنداسیون ساختمان ها و به کمک الوارها سنگر درست کنیم. نیروها بسیج شدند و یک روزه تمامی سنگرهای مورد نیاز را احداث کردیم. کار بسیار طاقت فرسایی بود. حسین با فاصله ۵۰ متری از ما، تمامی زحمات بچه ها را نگاه می کرد. نزدیک غروب آمد بین بچه ها و روی تک تک شان را بوسید و به همه خدا قوت گفت. سپس گفت: «من از صبح تا حالا می خواهم بیایم و از شما تشکر کنم؛ اما اگر چشمم در چشم شما می افتاد، فقط خجالت می کشیدم. الان هر طور بود آمدم تا دست همه شما را ببوسم و بگویم شرمنده همه تان هستم». با حضور حسین بچه ها نیروی تازه ای گرفتند. #شهید_حسین_خرازی #سیره_مدیریتی_شهدا
روضه خوان #هیئت بود. روضه های حضرت زهرایش خیلی جان سوز بود. همه فکر و ذکرش مزار بی نشان حضرت زهرا (س) بود و علاقه خاصی به شهدای جاوید الاثر داشت. خودش هم دوست داشت بی نشان بماند.
آخرش همین هم شد. #شهید_ابراهیم_هادی #شهدا_و_حضرت_زهرا (س)
رفته #قبرستان_بقیع. از حضرت زهرا (س) خواسته بود که وقتی شهید شد، مزارش مثل حضرتش بی نشان باشد.
دو سال بعد وقتی در #عملیات_والفجر_هشت شهید شد. پیکرش در منطقه ماند. #شهید_حسین_خرازی فرستاد دنبالش. منطقه را آب گرفته بود. هر چه گشتند خبری نشد. باورش نشد. خودش هم آمد باز خبری نشد که نشد. از همان قبرستان بقیع حاجتش بر آورده شده بود. #شهید_علی_قوچانی #شهداو_حضرت_زهرا
علی رضا همه کارهایش با #حضرت_ابوالفضل (ع) گره خورده بود.
پس از چهار سال بیماری و نا امیدی از درمان، شفا یافته حضرت ابوالفضل (ع) بود. آخرین باری که داشت اعزام می شد، پرسیدم: مادر جان! کی بر می گردی؟ گفت: ما مسافر کربلائیم. هر وقت راه کربلا باز شد. در آخرین نامه اش هم نوشته بود: «به امید دیدار در کربلا» در فروردین 1362 برای شرکت در #عملیات_والفجر_یک عازم #فکه شد. در آن جا هم به خاطر شجاعت و مدیریتش شده بود مسئول یکی از دسته های گروهان ابوالفل (ع). در همین عملیات هم شهید مفقود الجسد شد. شانزده سال بعد از شهادتش وقتی پیکرش برگشت، اولین گروه از زائران امام حسین (ع) راهی کربلا بودند. روز تاسوعا هم با فریاد یا ابوالفضل تا گلزار شهدا تشییع شد. #شهید_علی_رضا_کریمی #شهدا_و_اهل_بیت #شهدا_و_حضرت_ابوالفضل
مجید قبل از اعزام خوابی دیده بود. توی خواب #حضرت_زهرا (س) را دیدم که به من فرمودند: مجید! تو وقتی می آیی #سوریه بعد از یک هفته پیش خودمی.
روی همین حساب بود که یک روز برای تشییع #شهید_محمد_فرامزی رفته بودیم گلزا شهدای #یافت_آباد. آنجا بود که به عمه اش گفته بود: عمه جان! من هم عازم سوریه ام. دو هفته دیگر جای من هم همین جاست. وقتی بردیمش سوریه، چون #تک_پسر بود نمی خواستم عملیات ببرمش. به مرتضی کریمی گفتم: مجید و یکی از بچه ها را می گذاریم نگهبان دم ساختمان ها و خط نمی بریم. اما یک بار حرف آخر را زد. گفت: سید اگر من را بردی که هیچ . اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا (س) می کنم. خودت می دانی و حضرت فاطمه (س). روزی هم که می خواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند، گفت: توی عملیات از بین دویست نفر، فقط دوازده سیزده نفر شهید می شوند. همین هم شد. از یک گردان 180 نفره شهید چهارده نفر شهید شدند که یکی اش مجید بود. #شهید_مجید_قربان_خانی #شهدا_و_اهل_بیت ع
بسم رب الشهداء...
نظرات شما عزیزان: