باغبان‌ باغستان‌ توحید

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

باغبان‌ باغستان‌ توحید

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

باغبان‌ باغستان‌ توحید

جشن نیمه ی رمضان در مراکز کانون فارس

باغبان‌ باغستان‌ توحید

بیابان‌ در كوره‌ خورشید مي‌سوخت‌. تا چشم‌ كار مي‌كرد خشكي‌ بود و صحراي‌ لخت‌ و عور كه‌ سایة‌ تك‌ درختي‌ هم‌ نوید آسایشي‌ در گذرنده‌ برنمي‌انگیخت‌.
هرم‌ گرما از زمین‌ برمي‌خاست‌ و سرابي‌ مي‌ساخت‌ كه‌ ذهن‌ عطشان‌ رهگذر را به‌ رؤیائي‌ شیرین‌ و لذت‌بخش‌ مي‌كشید، رؤیاي‌ بركة‌ آبي‌ زلال‌ و سایه‌سار چندین‌ نخل‌ و جان‌پناهي‌ در برابر هجوم‌ گرماي‌ بي‌امان‌ كویر...
بوته‌هاي‌ خار، بي‌بهره‌اي‌ بر شاخه‌، خاكستري‌ و ساكت‌، در غربت‌ صحرا، همراه‌ باد گرم‌ مویه‌ مي‌كردند.
گاهي‌ هجوم‌ باد، موجي‌ از شنهاي‌ زمین‌ را مي‌پراكند و به‌ صورت‌ رهگذر مي‌ریخت‌.
گرسنه‌ و تشنه‌ از راهي‌ دور مي‌آمد، لباسي‌ مندرس‌ بر تن‌ داشت‌، دستار را دور سر و صورت‌ پیچیده‌ بود و جز دو ردیف‌ مژه‌ خاك‌آلود كه‌ چشمان‌ تشنه‌ و مضطرب‌ مرد را حفاظت‌ مي‌كرد همة‌ صورتش‌ در سربند پنهان‌ بود.
تا مدینه‌، ساعتي‌ راه‌ مانده‌ بود. از عمق‌ سراب‌ در سمت‌ راست‌ او گاهي‌ بلندي‌ كوههاي‌ سنگي‌ و تیره‌ در چشمان‌ او پیدا مي‌شد و زماني‌ در سراب‌ ناپدید مي‌گشت‌.
زبان‌ خشكیده‌اش‌ به‌ كام‌ چسبیده‌ بود. فقیر بادیه‌نشیني‌ بود كه‌ به‌ امید زندگي‌ راحتي‌ به‌ سوي‌ مدینه‌ راه‌ مي‌سپرد. باد پیراهن‌ بلند عربي‌اش‌ را كه‌ از ساق‌ پا مي‌گذشت‌ به‌ بازي‌ مي‌گرفت‌.
دست‌ را حمایل‌ چشمها نمود و دو پلك‌ را بر هم‌ فشرد و دیده‌ را به‌ دورسوي‌ افق‌ دوخت‌. دیگر ردیف‌ كوههاي‌ نه‌چندان‌ بلند از دامن‌ سراب‌ بالا ایستاده‌ بودند.
با دست‌ راست‌ دامن‌ لباس‌ را از خاك‌ صحرا تكاند و بستة‌ زیربغل‌ را روي‌ سر نهاد و با دست‌ دیگر تعادل‌ بسته‌ را روي‌ سر نگاهداشت‌. او همة‌ دار و ندارش‌ را روي‌ سر داشت‌ و به‌ سرعت‌ قدمها مي‌افزود.
موج‌ گرم‌ باد، دستانش‌ را مي‌آزرد و شن‌ پراكنده‌ در فضا مجبورش‌ مي‌ساخت‌ تا دست‌ را گاهي‌ سپر چشمها سازد. تنها شیون‌ نسیم‌ در لابلاي‌ خاربوته‌ها بود كه‌ تنهایي‌ كویر را فریاد مي‌كرد. از آخرین‌ تپة‌ شني‌ بالا آمد و بر فراز ارتفاع‌ كوتاه‌ آن‌ ایستاد. نگاهي‌ به‌ كوههاي‌ روبرویش‌ انداخت‌ و سپس‌ دیده‌ها سنگین‌ شد و به‌ پایین‌تر نگریست‌.
زیرپا، در امتداد نگه‌ عطشان‌ و گرسنه‌اش‌، حلقة‌ سبز نخلستانهاي‌ مدینه‌ به‌ گرد شهر و زیر حرارت‌ آفتاب‌ لمیده‌ بود و آنهمه‌ باغستانهاي‌ زمردگون‌، بشارت‌ زمزمة‌ جویهاي‌ جاري‌ آب‌ بود كه‌ روح‌ خسته‌اش‌ را نوازش‌ مي‌كرد، و دل‌ محرومش‌ را امیدوار مي‌ساخت‌.
قدمها را یله‌ كرد تا هر كجا كه‌ دلخواهش‌ است‌ بر زمین‌ استوار شود و پیش‌ رود. در افكار دراز خودش‌ غوطه‌ مي‌خورد: ?شاید در مدینه‌ بتوان‌ نان‌ راحتي‌ به‌ دست‌ آورد، شاید بتوان‌ كاري‌ براي‌ خود دست‌ و پا كرد، شاید...?.
از زادگاه‌ كوچك‌ خود خسته‌ شده‌ بود. آنهمه‌ صحراگردي‌ و هر روز چشم‌ به‌ غروب‌ خونین‌ صحرا دوختن‌ و هر سحر با ستاره‌هاي‌ درشت‌ و روشن‌ و دست‌چین‌ كویر به‌ صبح‌ نگریستن‌ برایش‌ یكنواخت‌ و ملالت‌آور بود. دل‌ پرعاطفه‌اش‌ از رنج‌ فقر و بي‌عدالتیهاي‌ محیطش‌ مي‌گداخت‌ و روحش‌ كه‌ به‌ پاكي‌ و سادگي‌ گلبوته‌هاي‌ غریب‌ دهكده‌اش‌ بود به‌ امید فضاي‌ سالم‌تري‌ به‌ سوي‌ شهر پرواز مي‌كرد.
از واحه‌ اي‌ در عمق‌ صحرا مي‌آمد و اكنون‌ به‌ سرزمین‌ پیامبر، صلي‌اللهعلیه‌وآله‌، و علي‌، علیه‌السلام‌، گام‌ مي‌نهاد. جانش‌ مثل‌ فوج‌ چلچله‌ها كه‌ مژده‌ بهاران‌ با خود دارند به‌ سوي‌ این‌ شهر مقدس‌ بال‌ و پر گشوده‌ بود.
چقدر دوست‌ داشت‌ فرزندان‌ فاطمه‌، علیهاالسلام‌، دختر پیامبر خدا را ببیند،
در محفل‌ حسن‌ بن‌ علي‌، علیه‌السلام‌، فرزند بزرگ‌ علي‌، علیه‌السلام‌، بنشیند،
به‌ گفتار حسن‌ بن‌ علي‌، علیه‌السلام‌، ریحانه‌ رسول‌ خدا گوش‌ بسپارد،
و برتر از همه‌، در مسجدالرسول‌، بلندترین‌ شخصیت‌ اسلام‌، وارث‌ علم‌ الهي‌ علي‌، علیه‌السلام‌، را ببیند و چشم‌ را به‌ چشمان‌ مقدسش‌ بدوزد و از عطر روحاني‌ آن‌ ملكوتي‌ جان‌ را عطرآگین‌ سازد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستانها

تاريخ : شنبه 9 / 7 / 1399 | 4:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.