سخنرانی مکتوب (اهل بیت)

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

سخنرانی مکتوب (اهل بیت)

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

سخنرانی مکتوب (اهل بیت)

ya-hosain-moharram

اگر می خواهی تو را رهایت نکنند تو سر رشته ی بندگی خودت را نگه دار. تو سر رشته خودت را نگه دار، خدا محکم نگه داشته است. خدا خدایی اش را بلد است. تو بندگی خودت را بکن، کاری که از دستت برمی آید انجام بده. نگاه دار سر رشته تا نگه دارند.

متن سخنرانی استاد عالی – ششم محرم 

     بحثی را که خدمت شما داشتیم رابطه ای بود که بین خداوند متعال و اولیائش با ما از طرفی و رابطه ای که ما باید داشته باشیم با خدا و اولیاء او از طرف دیگر. عرض شد از طرف عالم بالا، از طرف خدا و معصومین بالاترین و کاملترین رابطه برقرار هست؛ محبت و رأفت و شفقت در حد بی نهایت از آن طرف برقرار است. چیزی که از ما توقع دارند این است که ما هم همان رابطه ی رفاقت و رحمت و محبت را با آنها داشته باشیم که اگر این باشد برکات دنیا و آخرت در زندگیمان جاری می شود.

     یکی از برکات و آثاری که اگر انسان رفاقت داشته باشد با خدا و اولیائش این هست که می تواند اعتماد کند. می تواند در همه جا توکل داشته باشد و هیچ کجا نبُرّد و کم نیاورد در زندگی.

من تقاضا می کنم این بحث را عنایت بفرمایید چون به هر حال مورد نیاز ضروری زمان خود ما به خصوص هست البته هر زمانی ولی به خصوص در زمان ما.

     مرحوم فیض کاشانی که از علمای بزرگ شیعه هست در تفسیر صافی یک روایت نقل کرده از پیغمبر اکرم که فرمود یک آیه در قرآن هست که اگر کسی به همین یک آیه عمل کند برای او کافی است. انی لاعلم آیه من الکتاب لو أخذ بها الناس لکفتهم من یک آیه در قرآن می دانم که اگر مردم به همین یک آیه عمل کنند کفایتشان می کند. بعد پیغمبر این آیه را خواندند و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا واقعا این آیه کیمیاست. خیلی آیه ی عجیبی است در سوره ی طلاق اول سوره. آیت الله شبیری زنجانی که از مراجع تقلید فعلی هست ایشان می فرمود که حضرت امام در جوانیشان با پدرم آیت الله سید احمد زنجانی که ایشان هم از بزرگان قم بودند این دو با هم دیگه خیلی سال پیش –جوانی حضرت امام اگر از الان حساب کنید چیزی حدود صد سال پیش می شد دیگه. خود امام که حدود سی سال است از دنیا رفته است- می گفت این دو بزرگوار رسیدند در مشهد خدمت عارف کم نظیر و فوق العاده آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی. گفتند کیمیا را اگر می شود به ما بدهید. حالا معمولا معروف بوده است که کیمیا یک ماده ای هست که اگر کسی گیرش بیاید به مس بزند طلا می شود. آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی فرمودند آن کیمیا به درد شما نمی خورد من چیز دیگری به شما می دهم که از کیمیا برای شما بالاتر باشد. و آن اینکه صبح بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها سه صلوات بفرستید، سه مرتبه سوره ی توحید را بخوانید و سه مرتبه این آیه را بخوانید و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا که حضرت امام در کل زندگیشان مداومت داشتند بر همین. البته من نمی خواهم بگویم این یک دستور العمل عمومی برای همه هست. نه این برای امام بود و آیت الله سیداحمد آقای زنجانی، دستور عمومی نیست. ولی در هر حال ایشان فرموده بودند از کیمیا بالاتر است.

     من ابتدا یک ترجمه از این آیه عرض می کنم بعد جایگاهش را در زندگی می گویم. خدای متعال در این آیه می فرماید اگر کسی با من معامله کند، اگر کسی تقوا داشته باشد، خط قرمزهای من را زیر پا نگذارد، آن جاهایی که من ممنوع کرده اند را وارد نشود، و من یتق الله یجعل له مخرجا من راه را برایش در زندگی باز می کنم. هیچ کجا در زندگی بن بست نخواهد داشت و یرزقه من حیث لا یحتسب از جایی که به گمانش نمی رسد برایش روزیش را می رسانم آن چیزی را که مورد نیازش هست را من تأمین می کنم. و من یتوکل علی الله فهو حسبه اگر کسی تکیه اش بر خدا باشد بسش است. ان الله بالغ امره خدا به هرچه که بخواهد می رسد، خدا سوار کار است، کار از دستش در نرفته است ان الله بالغ امره. قد جعل الله لکل شیء قدرا منتهی خدا یک مقدراتی را در این عالم گذاشته است یک فراز و نشیبهایی در این عالم برای بندگانش قرار داده که محک بخورد. قد جعل الله لکل شیء قدرا. عنایت بفرمایید برای اینکه معلوم شود این آیه مال کجای زندگی است و جایگاه این آیه در زندگی معلوم شود من نکته ای خدمت شما عرض کنم.

     ببینید همه ی ما می دانیم که خدای متعال رب است. می گوییم الحمدلله رب العالمین خدا تربیت می کند. تربیت های خدا هم شیوه های عجیب و غریبی دارد که بعضی از شیوه های تربیت خدا را وقتی آدم می شنود اصلا باورش نمی شود که خدا اینطور تربیت می کند. مثلا یکی از راههای تربیت خدا این است که برای بندگانش گاهی مواقع در زندگی راه حلال را می بندد راههای حلال بسته می شود در عین حال که راه حرام باز است و همان موقع که بن بست هست و حلال بسته است همان موقع نیاز آدم را شدید می کند. که آدم بالاخره یک نیاز شدیدی پیدا می کند و باید کاری کند. راه حلال بسته است و علی القاعده انسان به خودش میگوید باید به سمت حرام بروم. ولی همان جا خدا می گوید حق نداری به سمت حرام بروی. بگذارید من مثال بزنم که روش بشود چی می خواهم بگویم. فرض کنید یک کارگر یا کارمندی یک کسی که حقوق ثابتی دارد هیچ پس انداز هم ندارد، همان چیزی که در می آورد خرج می کند. خیلی قناعت کند و سر و ته زندگی را بزند مثلا به زور بتواند ماه را بگذراند. حالا اگر زد و خدایی نکرده یک چاله ی بزرگ در زندگیش پیدا شد یک بحران یا مشکل بزرگی در زندگیش پیدا شد، خودش یا یکی از عزیزانش احتیاج به عمل جراحی سنگین پیدا کرد که کلی مخارج روی دستش می آید. یا دخترش، پسرش می خواهد ازدواج کند و مخارجی روی دستش می آید. خب حالا ببینید این فرد خیلی نیاز شدیدی دارد. پس انداز هم ندارد راه درآمد معمولی اش هم کفاف این چاله ای که درست شده را نمی کند. کسی هم نیست به او قرض بدهد ببینید راههای حلال بسته است. در همین هنگام راه حرام برایش بسته است مثلا در آن اداره ای که هست اگر یک امضایی بکند یک رشوه ی خوبی می تواند بگیرد. یا می تواند نزول بکند، می تواند وام ربوی بگیرد، می تواند این کارها را بکند. اما خدا می فرماید حق نداری ربا جایز نیست و حق نداری به سمتش بروی، حق نداری رشوه بگیری. خب خدایا اگر حق ندارم پس چه کار بکنم من الان بچه ام روی دستم است راه حلال که بسته است، چه کار بکنم؟ حالا چه کار بکنمش را عرض می کنم.

salam-moharram-hosain

  یا نه مثال همیشه بحث مالی نیست نیاز آدم که فقط بحث مالی نیست یک جوان در بحبوحه ی جوانی و غریزه ی جنسی احتیاج به ازدواج دارد نیازش هم شدید است اما در عین حال راه حلال به رویش بسته است یعنی نمی تواند ازدواج کند به هر دلیلی. راه حرام باز است، می تواند از راههای حرام خودش را تأمین کند و نیاز جنسی اش را برطرف کند. راههای حرام معلوم است دیگه، گفتن ندارد. اما خدا می فرماید حق نداری بروی، از راه فحشاء و اینها. خدایا پس من چه کار بکنم؟ چه کار بکنم را خدمت شما عرض خواهم کرد. فقط می خواهم بگویم گاهی راه حلال بسته می شود و راه حرام باز و در عین حال نیاز شدید می شود و خدا در همان حال تکلیف می خواهد و می گوید حلال و حرام من سر جایش هست. یک بن بست.

     البته من عرض کنم این بن بستها ممکن است در زندگی هر کسی یکی دو بار پیش نیاید. اینطور نیست که همیشه داشته باشد. اما همان یکی دو مرتبه اگر نداند چه کار کند زمین می خورد شیطان تمام کمینش برای همین لحظه هاست. شیطان می داند کم کسی هست که در این بن بستها بندگی کند و بنده ی خدا باشد. معمولا آدم وقتی این فشار شدید رویش می آید به سمت حرام کشیده می شود تمام کمین شیطان برای چنین وقتهایی است. و از آن طرف تمام برد اولیاء خدا و کسانی که خدا خروار خروار در دامنشان ریخت آنها هم در همین امتحانات شیرین کاری هستند و درست عمل کردند که خدا به آنها چیزهایی داد. خداوند متعال گتره ای به کسی چیزی نمی دهد. یک شیرین کاری باید کرده باشد همین طوری به آدم نمی دهند.

     خدا رحمت کند مرحوم شیخ رجبعلی خیاط را. ایشان یکی از همین مخمصه ها برایش پیش آمد به هر کجا رسید از همان شیرین کاری که در آن مخمصه کرد رسید. خودش می گفت من بیست و سه چهار سالم بود خدا از من امتحانی شبیه امتحان حضرت یوسف گرفت یعنی در یک خانه ای یک دختر جوانی از من تقاضای فعل حرام کرد. می گوید من در دلم به خودم گفتم رجبعلی! خدا در زندگی تو را خیلی امتحان کرد بیا تو هم یک بار خدا را امتحان کن. همانجا این را به خدا گفتم که خدایا من به خاطر تو از این لذت آماده ولی حرام می گذرم، تو هم مرا به خاطر خودت تربیت کن. این را گفتم و از آن خانه بیرون زدم. خیلی مرد می خواهد که انسان سر بزنگاه این کار را بکند. معمول آدم ها کار را انجام می دهند و بعدا پشیمان می شوند از کاری که کرده اند اما اینکه انسان سر بزنگاه این طور معامله کند چیز دیگری است. از آن موقع که از این گناه فرار کرد افتاد در دامن خدا و خدا چیزها بهش داد و آن چشم بازی که به عالم برزخ و آخرت داشت از آن به بعد بود. من یک بار شاهرود بودم چند سال قبل بود اسم ایشان را روی منبر بردم وقتی پایین آمدم یک پیرمردی آمد گفت حاج آقا من با شیخ رجبعلی خیاط خیلی بودم. گفتم شما چیزهایی خودت از او دیده ای، نه اینکه از کسی بشنوی؟ گفت حاج آقا زیاد. گفتم مثلا؟ شروع کرد چند مورد را گفتن من یک مورد را عرض می کنم. ایشان می گفت در تهران ما با ایشان و چند نفر از رفقا رفتیم قبرستان ابن بابویه که نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم است. می گوید رفتیم در آن قبرستان برای فاتحه و زیارت اهل قبور. مادر من هم در همان قبرستان دفن بود ولی من سر قبر مادرم نرفتم گفتم بعدا خودم تنهایی می آیم الان که چند نفر باهم هستیم دیگر خرجم را از اینها جدا نکنم. رفتیم سر چند قبر و فاتحه خواندیم داشتیم از در قبرستان بیرون می رفتیم آقای شیخ رجبعلی خیاط گفت مادر شما اینجا دفن است؟ گفتم بله. گفت چرا نرفتی سر قبرش؟ گفتم بعدا می روم چطور مگه؟ گفت نه الان داشتیم می رفتیم بیرون مادرتون در عالم قبر داشت گله می کرد که بچه ما تا قبرستان آمد و سر قبر من نیامد. داشت گله می کرد. برگرد برویم سر قبر. ما را برگرداند. نمی دانست مادر من اینجا دفن است ها، بلکه برزخش را دیده بود. رفتیم سر قبر مادرم فاتحه خواندیم و بعد آمدیم بیرون چشم بازی داشت به عالم برزخ و عوالم بالاتر. ولی آن چشم باز و آن چیزهایی که خدا به او داده بود محصول آن شیرین کاری بود که در جوانی سر بزنگاه انجام داده بود.

     این طور امتحانات باز هم عرض می کنم در زندگی آدم ها شاید در کل عمرشان یکی دو بار بیشتر پیش نیاید. من از خود شما بزرگواران سؤال می کنم ببینید خدا هر روز حضرت یوسف را امتحان می کند، اما امتحان خانه ی زلیخا، را چند بار از یوسف گرفتند؟ یک بار. خدا هر روز حضرت ابراهیم را امتحان می کند اما آن امتحانی که می خواستند در آتش پرتش کنند چندبار برایش پیش آمد؟ یک بار. کربلا چند بار پیش آمد؟ یک بار. امتحانهای سنگین خدا هر روز نیست، همیشه نیست. در کل عمر آدم یک بار یا دو بار شاید بیشتر پیش نیاید. و اگر آدم از قبل نداند که چه کار باید بکند زمین می خورد. این امتحانات سنگین است. در بن بست قرار می گیرد.

حالا عنایت بفرمایید من از اول صحبت تا الان فقط دو مطلب گفته ام:

یک: خدای متعال چون رب است و مربی است و می خواهد بندگانش را تربیت کند یکی از شیوه های تربیت خدا این است که یک بن بستهایی برای آدم درست کند که راه حلال بسته در عین حال راه حرام باز است.

دو: در این بن بست ها خدا دست از حلال و حرامش برنمی دارد. می گوید هنوز نباید سه سمت حرام بروی با اینکه راه حلال بسته است. می گوید از تو تکلیف می خواهم

سؤال: چه کار کنیم که اگر چنین بن بستهایی در زندگیمان پیش آمد بتوانیم سربلند بیرون بیاییم؟ چه کار کنیم که بتوانیم بار تکلیف را بکشیم و سقوط نکنیم؟ همه ی حرف این است که چه کار باید بکنیم؟

جواب چه کار بکنیم همین است که پیغمبر فرمود که من یک آیه در قرآن می دانم که اگر کسی به همین یک آیه عمل کند برای او بس است. و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه انّ الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا. حالا من از شما تقاضا می کنم با این مقدمه ای که گفتم الان با همدیگر این آیه را مرو کنیم ببینیم آیه یک طور دیگر برای شما معنا پیدا نمی کند. ببینید خدا در این آیه چه می گوید؟ خدا می فرماید اگر کسی با منِ خدا معامله کند، خط قرمزهای من را زیر پا نگذارد، جاهایی که ممنوع کرده ام هیچ موقع نرود یجعل له مخرجا منِ خدا برایش راه را باز می کنم! متوجه می شوید که این آیه مال کجای زندگی است؟ مال بن بستها است. خدا می گوید من باز می کنم. معلوم است که مال بن بستها است که راه بسته است. مال همین مخمصه هایی است که مثالش را می زدم. خدا می فرماید تو با من معامله کن، بن بست مال توست، مال من که نیست، مال شما انسانها است نه مال منِ خدا. من راه را برای تو باز می کنم. خدایا! از کجا باز می کنی؟ از جایی که به گمانت نمی رسد. کارگر و کارمند و حقوق بگیری که حقوقت ثابت است، راههای حلال برات بسته شده، یک چاله ی بزرگ در زندگیت پیدا شده، یک احتیاج مالی داری و راههای حلال بسته است، تو به سمت حرام نرو، تو خط قرمزهای خدا را رعایت کن، خدا می فرماید من نیازت را برطرف می کنم از جایی که گمانت نمی رسد. خدایا از کجا می خواهی نیاز من را برطرف کنی، من که نه پس اندازی دارم و نه کسی به من قرض می دهد!؟ خدا می فرماید تو چه کار داری؟ من از جایی که به گمانت نمی رسد برایت می فرستم. تو چندتا راه و کانال خدا را بلدی؟ یک راه یا دو راهش را بلدی، پس انداز و راه اینکه کسی به تو قرض بدهد. من راههایی دارم که به ذهن شما نمی رسد. جوانی که در فشار جنسی قرار گرفته ای و امکان ازدواج برایت نیست! به سمت حرام نرو، ببین خدا چطور این نیازت را تأمین می کند.

حاج آقا چطوری می خواهد تأمین کند؟ من که ازدواج برایم فراهم نیست. راه حلال به رویم بسته است.

تو چه کار داری؟ خدا می گوید تو به سمت حرام نرو، من نیازت را از جایی که به گمانت نمی رسد برطرف می کنم. ازدواج که به گمانت می رسد خودت می فهمی، خدا می فرماید از راهی که تو نمی فهمی. این خیلی نکته است ها!! آن راههایی که خودت می دانی و می بینی بسته است، خب آن را تو می فهمی اما راههایی هم هست که تو نمی فهمی. و یرزقه من حیث لا یحتسب. از جایی که به گمانت نمی رسد برایت می فرستد. معنای توکل همین است و من یتوکل علی الله فهوه حسبه. این را خدا پشت سرش می گوید می گوید تو توکل کن، توکل یعنی اینکه تو کار خودت را بکن، تلاش بکن اما نتیجه را واگذار کن به خدا. خوب عنایت کنید ما گاهی اوقات توکل را بد می فهمیم. توکل به این معنا نیست که انسان تنبلی و شل کاری کند و بعد از خدا توقع داشته باشد که تنبلی او را جبران کند. بخواهد بار خودش را به عهده ی خدا بگذارد. این توکل نیست، این تنبلی است. خانمی زنگ زده بود می گفت حاج آقا! ما می خواستیم دخترمان را عروس کنیم یا پسرمان را داماد کنیم یا خود جوان می گوید می خواستم ازدواج کنم استخاره کردم خوب آمد. یا توکل کردم به خدا یا نذر کردم دعا کردم توسل کردم، توکل کردم به خدا و رفتیم جلو. وقتی رفتیم، عروسی گیرمان آمد که نصیب گرگ بیابان نشود خیلی هم بد در آمد یا دامادی گیرمان آمد که اصلا خود گرگ بیابان است. این توکل چه فایده ای داشت؟! می گویم عزیز من پیغمبرت به تو گفته وقتی خواستی ازدواج کنی یا برای بچه ات خواستی همسری اختیار کنی برو تحقیق کن، تو نرفتی تحقیق کنی، تنبلی کردی، اسمش را گذاشتی توکل، فقط در خانه ات نشستی نذر کردی، یا یک استخاره ای کرده ای که همان اول بسم الله جا نداشت بدون این که زحمتی بکشی و تحقیقی کنی، آن وقت نتیجه هم نگرفتی حالا به خدا اعتراض داری. خب خودت مقصر بودی. قرآن که صفحه ی سفید ندارد وقتی بازش کنی همیشه یک چیزی می آید اما معلوم نیست که آن آیه مربوط به تو باشد. شما بی خود همان اول کار به جای اینکه زحمت بکشی بروی تحقیق کنی ببینی طرف چقدر عاقل است، چقدر ایمان دارد، چقدر اخلاق دارد چقدر حیا دارد، چقدر خانواده ی خوبی دارد یا ندارد، صاف رفته ای و استخاره کرده ای. آن استخاره که مال تو نبوده که!! آن وقت اسم این را گذاشتی توکل؟ آن وقت از خدا گله مندی؟!! خدا رحمت کند شیخ رجبعلی خیاط را گفت من دلم برای خدا می سوزد. مظلومتر از خدا کسی نیست، دیوار خدا از همه کوتاهتر است. طرف خودش خرابکاری می کند بعد از خدا طلبکار می شود!! خب تو خرابکاری کردی! خودت اشتباه کردی چرا از خدا طلبکاری؟!

moharram-emam-hosein

توکل همان است که حافظ می کند خدا رحمتش کند می گوید:

گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند           نگاه دار سر رشته تا نگه دارند

     اگر می خواهی تو را رهایت نکنند تو سر رشته ی بندگی خودت را نگه دار. تو سر رشته خودت را نگه دار، خدا محکم نگه داشته است. خدا خدایی اش را بلد است. تو بندگی خودت را بکن، کاری که از دستت برمی آید انجام بده. نگاه دار سر رشته تا نگه دارند.

     توکل یعنی اینکه ما بندگی مان را بکنیم، کار خودمان را انجام بدهیم اما نتیجه را به خدا بسپار. نتیجه با تو نیست. همان کارگر، همان کارمند، همان جوان عرض کردم بندگیش این است که به سمت حرام نرود. اما دیگر تو رزاق نیستی که بخواهی رزقت و نیازت را از هر راهی در بیاری. آن کار خداست. کار تو بندگی است. بنده این است که خدایا من دنبال نان حلال بودم. خیلی خب بودی؟ آفرین. حالا به هر دلیلی کم آوردی و یک چاله در زندگیت پیدا شده، بندگی این است که به سمت حرام نروی. خیلی خب این هم وظیفه ی ما است. اما اینکه از هر راهی خودم را تأمین کنم و رزقم یعنی نیازم را از راه حرام، از راه رشوه، از راه نزول، از هر راهی در بیاورم آن دیگر خدایی است آن کار تو نیست، تو که رزاق نیستی! رزاق که این نیازت را برطرف کند کسی دیگر است. عنایت بفرمایید اگر کسی این را باور کند هیچ کجا در زندگیش کم نمی آورد.

     خدا رحمت کند مرحوم جعفر آقای مجتهدی، واقعا ایشان عجیب بود!! واقعا آدم باعظمتی بود!! تمام مراجع تقلید نسبت به ایشان ارادت خاص داشتند. مقام معظم رهبری می فرمود من خودم از جعفر آقا کرامت دیدم. آیت الله مرعشی نجفی، آیت الله گلپایگانی، آیت الله بهاء الدینی، آیت الله میلانی، اینها مراجع تقلید بودند. آقای مرعشی نجفی می فرمودند که جعفر آقا مستقیم با اهل بیت مرتبط است!! حدود کمتر از سی سال پیش از دنیا رفت. جعفر آقا روزهای شهادت معصومین خانه اش یک روضه داشت. یک آقای برقعی نامی بود که خدا رحمتش کند ایشان را من دیده بودم و حدود ده سال پیش از دنیا رفت. این آقای برقعی می آمد روضه ی خانه ی جعفرآقا را می خواند. به اندازه ی نیم ساعت صحبتی می کرد، روضه ای می خواند. روال کارشان این بود که وقتی تمام می شد می نشست دو دور چایی می دادند تا رفع خستگی شود و بعد جعفرآقا شروع می کرد نکات عرشی می گفت که همه استفاده می کردند. یک مرتبه این آقای برقعی مثل روزهایی که شهادت بود رفت صحبتی کرد و روضه ای خواند اما مثل همیشه ننشست. معلوم بود که عجله دارد. یک اشاره ای و عرض ادبی کرد که می خواست خداحافظی کند. جعفرآقا گفت آقاجان بنشین، اونی که میخواهی خودش می آید. ایشان نشست ولی نفهمید یعنی چه. یک دور چایی پخش کردند ایشان چایی را سریع خورد بلند شد برود، برای بار دوم جعفرآقا به او گفت آقاجان! شما اگر ماشین نمی خواهی بنشین خودش می آید. ایشان نشست ولی هنوز مضطرب بود. معلوم بود که عجله داشت می خواست برود. باز یک دور دیگر چایی دادند ایشان وقتی چایی دوم را خورد و بلند شد که برود برای بار سوم این دفعه جعفرآقا تشر زد و تند شد، گفت آقاجان! مگر شما ماشین نمی خواهی بنشین دیگه!! بنشین!! دیگه سه بار جعفر آقا گفته بود دیگر به احترام او آقای برقعی نشست. چند دقیقه گذشت یک جوانی وارد منزل شد. به همه سلام کرد و رفت پیش جعفرآقا و یک دسته کلید جلوی ایشان گذاشت و گفت حاج آقا این ماشین خدمت شما. فردا خودتان یا یک کسی وکالتا از طرف شما بیاید برویم محضر و سند بزنیم و به نام کنیم. جعفرآقا درجا سوییچ را گذاشت جلوی آقای برقعی. گفت آقای برقعی این آن ماشینی که می خواستی. اما سیدالشهداء برایت یک پیغام دارد و آن اینکه کسی که یک عمر در خانه ی ما بوده به خاطر یک چیز دنیایی که هول برش نمی دارد که اربابش را عوض کند!! تا این را گفت آقای برقعی هق هق شروع کرد گریه کردن و از اتاق رفت بیرون یک چند نفر پشت سر ایشان رفتند داخل حیاط. گفتند حاج آقا امروز داستان چه بود؟ ما هیچ نفهمیدیم. شما آمدی، دو سه مرتبه خواستی بروی، آقا شما را نشاند، گفت بنشین اونی که می خواهی خودش می آید بعد یک جوان آمد سوییچ را به آقا داد، ایشان هم سوییچ را به شما داد و این پیغام امام حسین رو به شما داد!! داستان چی بود؟! آقای برقعی گفت من مدتی است که حس کردم پیر شده ام، موهای سر و صورتم سفید شده و برای این طرف آن طرف رفتن نیاز به ماشین دارم. یک فامیلی در اداره ی بازرگانی قم داریم که او به من گفت من ماشین حواله ای (شما خیلی هاتون سنتان اقتضا می کند و اول انقلاب را یادتان هست. وزارت بازرگانی و اداره های تابعه اش در شهرستانها ماشینهای پیکان حواله ای می دادند، هفتاد هزار تومان بود) این فامیل ما در اداره ی بازرگانی قم گفت تو اگر ماشین می خواهی من یکی از حواله ها برایت جور می کنم شما فقط بیا فرم تقاضایش را پر کن من بقیه ی کارهایش را انجام می دهم. من گفتم خانه ی جعفر آقا روضه دارم. گفت پس برو سریع تا قبل از ساعت اداری بیا فرم تقاضا را پر کن. من که عجله داشتم می خواستم از خانه ی جعفرآقا بروم این بود و جعفر آقا من را می نشاند و می گفت تو مگر ماشین نمی خواهی؟ بنشین دارد خودش می آید. جعفر آقا می دید که یک جوانی دارد برایش یک ماشین هدیه می آورد. آن جوانی که سوییچ را جلوی ایشان گذاشت ماشین را به ایشان هدیه کرد. گفت حاج آقا خودت فردا یا کسی وکالتا از طرف شما بیاید برویم محضر و من ماشین را به نام بزنم. جعفر آقا در جا سوییچ را به من داد و ماشین را به من داد و گفت این آن ماشینی که می خواستی اما آقا سیدالشهدا برایت پیغام دارد که کسی که یک عمر در خانه ی ما بوده به خاطر یک چیز دنیایی هول برش نمی دارد که اربابش را عوض کند. آقای برقعی می گفت من گریه ام از آن بود که بعد از یک عمر نوکری کردن در خانه ی سیدالشهدا چرا سوراخ دعا را گم کردم؟! خب من ماشین می خواستم نیازی هم به ماشین داشتم خب برو در خانه ی ارباب! چرا زدم به جادی خاکی؟ چرا متوسل به پارتی شدم؟! چرا خط قرمزهای خدا را زیر پا گذاشتم خدا که خودش وعده داده من از جایی که به گمانت نمی رسد برایت می فرستم. در این امتحان به زمین خوردم و سقوط کردم. من گریه ام از این است.

خیلی شعرهای حافظ عجیب است. گفت:

بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد

در خانه ی یک شاهی یک ثروتمندی یک گدایی یک چیزی به من گفت.

بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد

بر سر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

درست است که در خانه ی این ثروتمند هستم اما این ثروتمند رزاق من نیست. من چشمم به ثروت او نیست. ثروت دارد که مال خودش.

بر سر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

     رزاق ما خدا است. تو در خط قرمزهای خدا وارد نشو. به مو بند بشود خدا وعده کرده که من برایت می فرستم. وعده کرده است. توکل کن به خدا. و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه. کسی که توکلش بر خدا باشد خدا برای او کافی است. خدا بی نهایت قدرت دارد، بی نهایت مهربانی دارد، خبر از نیاز تو هم که دارد، مگر کسی می تواند خدا را عاجز کند. فقط به شرطی که آدم به خدا بتواند توکل کند. چه کسی می تواند به خدا توکل کند؟ کسی که یک کلمه را باور کرده باشد. ان الله بالغ امره خدا سوار کار است، خدا زمین نخورده است. خدا به هر چه که بخواهد برسد می رسد. خیال نکن که تو در بن بست قرار گرفتی خدا کار از دستش در رفته و او هم در بن بست است. نه. دارد یک بالا پایینت می کند ببیند که بندگیت تا کجاست. این فراز و نشیب را در زندگیت درست کرده تا ببیند بندگی تو تا کجا هست. ان الله بالغ امره. این ضرب المثلهایی که گاهی مواقع عوامانه بین ما هست، ضرب المثلهای عامیانه؛ اما بعضی هاش خیلی حکیمانه است. این ضرب المثل را شنیده اید؟ که می گویند یک مورچه افتاده بود در آب و آب داشت او را می برد. شروع کرد به سر و صدا کردن که عالم را آب دارد می برد. یک مورچه دیگر در خشکی بود گفت عالم را آب نمی برد، تو را دارد می برد، عالم سر جایش است. ما گاهی مواقع خودمان در بن بست قرار گرفته ایم خیال می کنیم همه ی عالم در بن بست است، خدا هم در بن بست است. عزیز من! تو در بن بست هستی. خدا تو را در می آورد. دارد تو را امتحان می کند که ببیند بندگی تو تا کجا است. قد جعل الله لکل شیء قدرا. یک مقدراتی را خدا رقم زده است تا ببیند تا کجا هستی وگرنه خدا می تواند بازش کند.

     ابوذر بزرگوار را می دانید ایشان زبان سرخش سر سبزش را داشت بر باد می داد. ابوذر در زمان خلیفه ی سوم در کوچه های مدینه راه می رفت و بلند بلند در رابطه با ریخت و پاشهای خلیفه بلند بلند امر به معروف و نهی از منکر می کرد و افشاگری. ابوذر را دستگیر کردند. قرار شد از مدینه تبعیدش کنند. از او سؤال کردند از کدام شهر بیشتر از همه ی شهرها بدت می آید؟ ابوذر گفت ربذه؛ چون قبل از اینکه مسلمان بشوم آنجا بودم. گفتند از کدام شهر بیشتر خوشت می آید؟ گفت مدینه؛ چون اینجا بود که با رسول خدا آشنا شدم. خب می دانستند که ابوذر دروغ در کارش نیست. پیغمبر فرموده بود راستگوترین آدم ابوذر است. گفتند حالا که از ربذه بدت می آید تبعیدت می کنیم به همانجا. بخشنامه صادر کردند که ابوذر باید تنها از این شهر بیرون برود و هی کس حق بدرقه ی او را ندارد. . ابوذر باید تنها از این شهر بیرون برود. وقتی که ابوذر داشت از مدینه بیرون می رفت امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السلام آمدند بدرقه اش. آنها که رفقایشان را تنها نمی گذارند. امیرالمؤمنین یک چیز به ابوذر گفت، امام حسن هم یک چیزی گفت امام حسین هم یک چیز. آنها را نمی خواهم بگویم. ابوذر هم یک چیزی گفت این را من می خواهم بگویم. ابوذر گفت یا امیرالمؤمنین! اگر من را یک جایی تبعید کنند و بفرستند که وقتی بالای سرم را نگاه کنم یک تکه ابر نیست که دلم خوش باشد که آبم از اینجا تأمین می شود، وقتی زیر پایم را نگاه می کنم سرتاسر مس است که اصلا دلم خوش نیست که گندمی از اینجا بیرون می آید و نانم تأمین می شود. یعنی من رو یک جایی بفرستند که اسباب آب و نان اصلا نیست. یا امیرالمؤمنین اگر من را چنین جایی بفرستند ذره ای نگران نیستم که روزیم از کجا می آید. چون می دانم خدای کویر همان خدای سرِ چشمه ها است. همان خدایی که سرِ چشمه ها می تواند و بلد است آب بدهد در کویر هم بنده اش را فراموش نکرده است. من بندگیش را کرده ام. آنچه از دستم برآمده انجام داده ام، تنبلی نکرده ام، وظیفه ام را انجام داده ام. ذره ای نگران نیستم که رزقم از کجا می آید. خدایی که فقط کنار چشمه ها آب بدهد که خدا نیست. در آنجا نتواند رزق من را برساند که خدا نیست. از این جهت من ذره ای نگران نیستم. این ابوذر دیگر با آن ابوذر سابق فرق کرده بود این ابوذر شاگردی پیغمبر و امیرالمؤمنین را کرده ، می تواند به خدا توکل کند. می داند که پروردگار عالم یرزقه من حیث لا یحتسب از جایی که گمان نداری رزقت را می رساند تو بندگی کرده ای، تو کار خودت را کرده ای من هم کار خودم را می کنم.

moharram

 یک داستانی در قرآن هست که همه خوانده اید اما نمی دانم دقت کرده اید یا نه؟ بسیار زیبا است. در قرآن هست که حضرت موسی قوم بنی اسراییل را شبانه از مصر فراری داد. بنی اسراییل برده های فرعونیان بودند و در ظلم فراوان بودند. حضرت موسی شبانه این قوم را فراری داد. خب یک قوم بزرگ، پیرزن در آن هست، پیرمرد هست، همه که جوان نیستند. اینها را فراری داد. صبح که فرعونیها بیدار شدند دیدند این برده هایشان نیستند. این بنی اسراییلی ها فرار کردند. یک لشکر سواره آماده کرد و به تاخت افتادند دنبال بنی اسراییل. اینها سواره بودند و سریع می رفتند حضرت موسی و قومش رسیدند به رود نیل، به بن بست. دیگر نمی توانستند جلو بروند. رود نیل که رودخانه کوچکی نبود که پایشان را داخل آن بگذارند و رد شوند. دریاست، نمی توانند رد شوند. رسیدند به رود نیل. پشت سر را نگاه کردند دیدند فرعونی ها دارند می آیند یعنی نه راه پیش دارند و نه راه پس. قرآن می گوید به قدری فرعونی ها نزدیک شدند فلما ترآئت الجمعان این دو دسته همدیگر را می دیدند. یک مرتبه بنی اسراییل بریدند. ریختند سر حضرت موسی. گفتند یا موسی انا لمدرکون ما گیر افتادیم، تو ما را بیچاره کردی!! ما داشتیم زندگی مان را می کردیم! تو ما را بیچاره کردی و این بلا به سرمان آمد که نه راه پیش داریم و نه راه پس. خوب دقت بفرمایید. حضرت موسی نمی داند که این دریا می خواهد شکافته شود، نمی داند، اگر می دانست من و شما هم بودیم دستپاچه نمی شدیم. اما حضرت موسی این را نمی دانست ولی این را می دانست که این ملک خدا دارد که به موقع نیازش را برآورده می کند، از چه راهی؟ من چه می دانم. از راهی که به گمان من نمی رسد. لذا به آن قومش که ترسیده بودند، وحشت کرده بودند، فرمود چه خبرتونه؟ انّ معی ربی سیهدین. ما خدا داریم که ما را هدایت می کند. موسی! از کجا می خواهد ما را هدایت کند؟ ما که در بن بست گیر افتاده ایم؟ چه کار دارید، خدا فرموده از جایی که به گمانتان نمی رسد راه را باز می کنم. یک مرتبه خدای متعال فرمود موسی! با این عصایت بزن به دریا. زد دریا شکافته شد. کف دریا خشکید، پیدا شد. این امواج که سبب هلاک باید بشوند مثل دیوار ایستادند. حضرت موسی به قوم بنی اسراییل گفت بروید. وارد این شکاف شدند. وقتی از آن شکاف بیرون رفتند خب علی القاعده من و شما این را می دانیم که وقتی آدم از پلی عبور کرد که دشمن دارد از پشت سرش می آید آدم باید آن پل را خراب کند که دشمن نتواند برسد اما خدا می دانید به حضرت موسی چه گفت؟ خدا فرمود موسی! واترک البحر رهوا بگذار دریا همینطور شکافته باشد. برنگشت بگوید خب خدایا اگر همینطور باشد همینطور که ما داریم رد می شویم باز آنها می آیند به ما می رسند. برنگشت این را بگوید خب تو چه کار داری؟ خدا گفت برو بگو چشم. حضرت موسی گفت چشم. رفتند، آخرین نفر از قوم بنی اسراییل که از این شکاف بیرون رفتند از آن طرف فرعونیها آخرین نفرشان وارد این شکاف شدند. همه آمدند. وقتی آمدند خدا فرمان داد این آب روی هم آمد و همه غرق شدند. موسی دیدی تو بندگی کردی ما چطور خدایی کردیم؟ به گمانت می رسید اینطور نجاتتان بدهیم؟

گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

     آدم با خدا معامله کند، اعتماد کند به رفیقش، رفیقت دارد عالم را اداره می کند دشمنت نیست، تکیه کن به او، به مو هم بند شد شما اعتماد کن قطع نمی شود. شما در جنگ بودید خیلیهاتون. در جنگ ما چیزی داشتیم؟ یک جنگ جهانی که ۳۴ کشور مقابل ما بود، هیچ کسی با ما نبود. فقط شاید دو کشور با ما بود که هیچی نداشت. یکی سوریه بود که چیزی نداشت به ما بدهد، یکی هم لیبی بود که فقط دوتا موشک بچه های سپاه توانستند از آنجا بیاورند که خدا رحمت کند شهید تهرانی مقدم را با همان دو موشک مهندسی معکوس را شروع کرد و بحث موشکی را از همانجا شروع کرد. هیچ کس با ما نبود اما چون توکل بر خدا برود، تکیه ی همه بر خدا بود در این جنگ یک وجب خاک ندادیم، یک امتیاز به دشمن ندادیم، سربلند بیرون آمدیم. اینطور نیست؟ ما کجا با خدا معامله کردیم که ضرر کردیم؟ هر جا خدا را کنار گذاشتیم ضرر کردیم.

     امروز با اینکه به عنوان روز شیرخوارگان هست و حالا مجلسی برقرار می شود ولی من اجازه می خواهم طبق روال خودمان جلو برویم ان شاء الله در مجلس شیرخوارگان که برگزار خواهد شد روضه ی حضرت علی اصغر علیه السلام خوانده خواهد شد.

     من چون روز ششم محرم هست از حضرت قاسم یک توسلی به این بزرگوار داشته باشیم و نکته ای عرض کنم. از نازدانه ی امام مجتبی علیه السلام. واقعا گاهی مواقع آدم نگاه میکند می بیند امام مجتبی زندگیش سرتاسر مظلومیت بود. اصلا از موقعی که بچگی امام مجتبی بود مظلومیتهایش شروع شد. شش هفت سالش بود که دستش در دست مادرش بود و در کوچه داشتند می رفتند، مادرش را زدند. حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد. وقتی افتاد، و بلند شد علی القاعده این بانوی مهربان و دلسوز به امام حسن گفته باشد که حسن جان! به بابات نگی ها، بابات برای خودش غم و غصه دارد. دیگر این را به او نگو. امام حسن این سری بود در سینه اش. و لذا در بین بچه های حضرت زهرا بعد از شهادت حضرت زهرا امام حسن وقتی گریه می کرد گریه اش یک سوز دیگری داشت. چون چیزی را دیده بود که بقیه ندیده بودند. یک سوز دیگری داشت. دست مادر را گرفت و با همدیگر به خانه آمدند. امام مجتبی علیه السلام تولدش در نیمه ی ماه رمضان است که در ماه رمضان معمولا خیلی جشن گرفته نمی شود. شهادتش در ۲۸ صفر است که رحلت پیغمبر هم هست معمولا تحت الشعاع رحلت پیغمبر است. قبرش را در بقیع نگاه کنید که به چه صورت است که از جهت زائر در وقتهای زیادی از سال زائری ندارد. همسرش در خانه را نگاه کنید. امام حسین همسرش رباب بود، زن بسیار باوفا که بعد از قضیه ی کربلا این زن با عظمت در یک نقلی در ناسخ التواریخ هست که وقتی اسرای کربلا و خاندان اباعبدالله و حضرت زینب اربعین به کربلا رسیدند و خواستند بیایند به سمت مدینه، رباب آمد به امام سجاد گفت اگر اجازه می دهید من همین جا بمانم. من همه کَسم اینجاست، علی اصغرم اینجاست، حسینم اینجاست، من بمانم اینجا. که در این نقل هست که امام سجاد اجازه دادند و به بنی اسد که آن حوالی زندگی می کردند گفتند که ایشان مهمان شما و امانت ما بین شما باشد. که این بزرگوار روزها می آمدند کربلا، آن موقع بیابان بود گنبد و بارگاه و شهر نبود. می آمد می نشست خیره خیره نگاه می کرد. گرمای آفتاب رویش را می گرفت. بعضی از زنهای بنی اسد می آمدند می گفتند خانم بفرمایید بروید در سایه بنشینید. می گفت نه خودم دیدم حسینم زیر آفتاب افتاده بود. یک سال هم بیشتر دوام نیاورد و بعد از یک سال دق کرد و از دنیا رفت. زن باوفای امام حسین! اما امام حسن زنش قاتلش شد.

بچه های امام حسن را ببینید قاسم و عبدالله. یکی از یکی مظلومتر در کربلا. اصلا این خانواده مظلومند. اصلا امام حسن ظاهرا مظلومیت در همه ی شؤونش هست.

     قاسم سیزده چهارده سالش بیشتر نبود. الان یک بچه ی سیزده چهارده ساله بلند شود شما ببینید چقدری است. یک جثه ی کوچک. شب عاشورا وقتی اباعبدالله به یارانش گفت شما همه شهید می شوید شاید قاسم که یک مقدار عقبتر و دورتر نشسته بود و زانویش در بغلش بود شاید گمانش این بود که عمو به بزرگترها می گوید شهید می شوید من بچه ام شاید به من نمی گوید. لذا رفت جلو گفت عموجان! و انا فیمن یقتل؟ من هم جزء شهدا هستم؟ امام حسین علیه السلام سؤال کرد مرگ در کام تو چطور است؟ در نظر تو کشته شدن و شهادت چطور است؟ گفت شیرین تر از عسل. اگر ما در جنگ خودمان سیزده ساله ها و چهارده ساله هایی نمی داشتیم که گریه می کردند برای جبهه، مگر نداشتیم؟ سیزده ساله هایی نداشتیم که زیر تانک می رفتند؟ اگر ما آنها را نمی داشتیم شاید باور این سخت بود که گفت شیرین تر از عسل. این جوانها و نوجوانهای ما اینطور بودند چه رسد به فرزند امام مجتبی. گفت احلی من العسل. امام حسین یک چیزی به او گفت که شاید قاسم خوب نگرفت. اباعبدالله به او گفت بله شما هم شهید می شوی بعد ان تبلوَ ببلاءٍ عظیم بعد از اینکه بلای بزرگی ببینی. شاید قاسم آن جمله ی اول امام حسین را که شنید که بله تو هم شهید می شوی آنقدر ذوق زده شد که به بقیه توجه نکرد. که امام حسین می گوید بعد از بلای بزرگی که می بینی. آن بلای بزرگ قاسم می دانید چه بود؟ فردا روز عاشورا وقتی این بزرگوار می خواست به سمت مقتل برود خب لباس رزم به تنش نمی آمد، کلاه خود و زره و چکمه و اینها مال بزرگسال بود، برای این سن که ساخته نشده بود. به تنش نمی آمد. با همین لباس معمولی رفت. که راوی در لشکر عمر سعد می گوید دیدیم نوجوانی از لشکر امام حسین جدا شد و به سمت صحنه ی جنگ آمد. کأنه فلقه قمر مثل تکه ی ماه! وقتی کفشش را دیدیم دیدیم بند کفشش آویزان است و پاره است. الله اکبر! این چرا اینطوری آمده است بجنگد؟! با کفش پاره و لباس اینچنینی. رفت جنگید، یک ضربه ای به سرش خورد. ضربه ی سنگین به سرش خورد و افتاد و فریاد زد عموجان به دادم برس. آن نانجیبی که ضربه زده بود به قاسم. از اسب پیاده شد که سر قاسم را ببرد. امام حسین در تعبیر مقتل دارد که کالصقر مثل باز شکاری خودش را رساند. و قبل از اینکه او سر قاسم را ببرد حضرت با شمشیر رها کرد و دست او قطع شد، دستی که می خواست سر قاسم را ببرد قطع شد. این فریاد زد. از لشکر عمر سعد کمک خواست. یک جمعی از لشکر عمر سعد کنده شدند آمدند برای کمک به این. وقتی آمدند با امام حسین درگیر شدند. قاسم رفت زیر دست و پای اسبها. زیر دست و پای اسبها بود. عموجان! له شدم من. زیر دست و پای اسبها بود. راوی می گوید گرد و غبار زیادی بلند شد نمی فهمیدیم چه خبر است. وقتی گرد و غبار نشست، دیدیم سر قاسم در دامن امام حسین است، پاهایش کشیده شده، با پاشنه ی پایش دارد به زمین می کشد و درد می کشد. ظاهرا دیگر با امام حسین صحبت هم نکرد یعنی همان زیر دست و پای اسبها همانجا به شهادت رسید و دیگر نتوانست با عمویش حرف بزند. که امام حسین با اشک و گریه گفت عموجان! چقدر بر من سخت است که من را صدا بزنی بیایم و بیایم ولی نتوانم برایت کاری بکنم.

     دو نفر بودند که هنوز زنده بودند و زیر دست و پای اسب ها رفتند بقیه ی شهدا بعد از شهادت زیر دست و پای اسب ها رفتند اما دو نفر هم در زنده بودن و هم بعد از شهادت. یکی قاسم بود یکی امام حسین. در تعبیر زیارت ناحیه دارد مجروح از اسب افتاد پایین و زیر دست و پای اسب ها رفت. و یک نوبت هم بعد از شهادت لگد کوب اسب ها شد.

صلّی الله علیک یا اباعبدالله

لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.

خدایا به آبروی سیدالشهداء و بچه هایش قسمت می دهیم دست ما را در دنیا و آخرت از دامانشان کوتاه مفرما.

خدایا عزاداریها اشکها توسلات را از همه ما و شیعیان امیرالمؤمنین قبول و ذخیره ی آخرتمان قرار بده.

به آبروی سیدالشهداء قسمت می دهیم به سر مقدسش فرج مولایمان امام زمان تعجیل بفرما.

خدایا حاجات شرعی جمع حاضر و همه مؤمنین و شیعیان امیرالمؤمنین برآورده به خیر بگردان.

خدایا به محمد و آل محمد قسمت می دهیم گرفتاری ها را از همه ی مؤمنین از همه ی کشورهای اسلامی و مظلومین خصوصا کشور امام حسین و امام زمان ایران برطرف بفرما.

خدایا به آبروی سیدالشهدا ذوی الحقوق این جمع شهدای بزرگوارمان شهدای مدافع حرم امام راحلمان همه را با سیدالشهدا محشور بفرما.

رهبر بزرگوارمان خدمتگزاران به دین مؤید و منصور بدار.

عاقبت همه مان ختم به خیر بگردان.

و عجّل اللّهمّ فی فرج مولانا صاحب الزمان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: عترت
برچسب‌ها: امام حسین ،حجت الاسلام عالی ،سیدالشهداء ،متن سخنرانی استاد عالی ،ششم محرم ،ندای وحی

تاريخ : چهار شنبه 10 / 6 / 1399 | 9:30 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.