امّا مناق و صفات نيكوى او بسيار است ، از جمله :

افلح ، غلام امام باقر )) مى گويد: به قصد سفر حج در خدمت محمّد بن على عليه السلام حركت كرديم . همين كه به مسجد الحرام وارد شد و چشمش به خانه خدا افتاد با صداى بلند گريست . عرض كردم : پدر و مادرم فدايت باد! مردم به شما نگاه مى كنند، خوب است قدرى آرامتر گريه كنيد.

فرمود: واى بر تو اى افلح ! چرا گريه نكنم ، شايد خداوند به لطف و رحمت خويش به من نظر كند و من فرداى قيامت در پيشگاه او رستگار شوم . افلح مى گويد: سپس طواف كرد و آمد در مقام ابراهيم مشغول نماز شد و به ركوع رفت و چون سر از سجده برداشت ديدم جاى سجده اش از زيادى اشك چشمانش تر شده است و چنان بود كه هرگاه مى خنديد، مى گفت : خدايا بر من خشم نگير.(3)

عبداللّه بن عطا مى گويد: هيچ وقت نديدم دانشمندان نزد كسى اين قدر از نظر علمى كوچك باشند كه در نزد امام باقر عليه السلام بودند، حكم را همچون شاگردى در نزد آن حضرت ديدم .(4)

فرزندش جعفر بن محمّد از آن حضرت نقل كرده ، مى گويد: ((پدرم در دل شب به هنگام لابه و زارى ، مى گفت : خدايا تو به من امر كردى ، فرمانت را نبردم و مرا نهى كردى ، خوددارى نكردم ، اينك من همان بنده تو هستم كه در برابرت ايستاده ام و هيچ بهانه اى ندارم .))(5)


 
سلمى ، كنيز امام باقر عليه السلام مى گويد:

دوستان و برادران دينى امام عليه السلام خدمت آن حضرت كه مى رسيدند، تا غذايى گوارا به آنها نمى داد و جامه اى نيكو بر آنها نمى پوشانيد و درهمى چند به آنها نمى داد، محضرش را ترك نمى گفتند.

عرض مى كردم ، كمتر احسان بفرماييد. مى فرمود: ((اى سلمى ، خوبى دنيا، جز احسان به برادران و كارهاى نيك نمى باشد.)) از پانصد و ششصد تا هزار دينار مرحمت مى كرد و از همنشينى با برادران دينى خسته نمى شد.(6)

اسود بن كثير مى گويد: خدمت امام باقر عليه السلام از نيازمندى خود و جفاى دوستان گله كردم .

فرمود:(( بد دوستى است آن كه وقت بى نيازى با تو ارتباط داشته باشد ولى به هنگام تنگدستى از تو ببرد.)) سپس به غلامش دستور داد، كيسه اى را كه هفتصد درهم داشت ، آورد.

فرمود: ((اينها را خرج كن ، وقتى كه تمام شد به من خبر بده ))؛ و فرمود: ((مقدار محبت قلبى دوستت را نسبت به خود، با محبت قلبى خود نسبت به او مقايسه كن و بشناس .))(7)


 از ابوالزبير، محمّد بن مسلم مكى نقل كرده اند كه گفت : ما نزد جابر بن عبداللّه بوديم كه على بن حسين عليه السلام وارد شد در حالى كه پسرش ‍ محمّد عليه السلام كه هنوز كودك بود، همراه وى بود. على بن حسين عليه السلام به پسرش فرمود: سر عمويت را ببوس ، محمّد نزديك جابر رفت و سر او را بوسيد. جابر پرسيد: اين كودك كيست ؟ - چشمان جابر نابينا شده بود - امام عليه السلام فرمود: اين پسرم ، محمّد است . جابر با شنيدن نام محمّد، او را در آغوش گرفت و گفت : يا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله به تو سلام فرستاد. از جابر پرسيدند: اى ابوعبداللّه ! چگونه پيامبر صلى اللّه عليه و اله سلام رساند؟ گفت : همراه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله بودم ؛ حسين عليه السلام در دامن او بود و با او بازى مى كرد فرمود: جابر! از پسرم ، حسين ، پسرى به نام على به دنيا مى آيد كه چون روز قيامت شود، منادى ندا كند: بايد سرور عابدان قيام كند! پس على بن حسين عليه السلام برخيزد، و از على بن حسين عليه السلام پسرى به دنيا مى آيد به نام محمّد، اى جابر اگر او را ملاقات كردى سلام مرا به او برسان و بدان كه عمر تو پس از ديدن او اندك خواهد بود. پس از آن طولى نكشيد كه جابر از دنيا رفت . و اين داستان گرچه يك منقبت است امّا بسى بزرگ و برابر شمارى از مناقب است .(8)


 مى گويم :اين حديث جابر را اشخاص زيادى از عامه و خاصه با عبارات مشابهى نقل كرده اند.

در ارشاد مفيد (9) از عمر بن دينار و عبداللّه بن عبيد بن عمير نقل شده است كه آن دو گفتند: ما هيچ وقت با ابوجعفر محمّد بن على عليه السلام پانصد، ششصد تا هزار درهم به ما مرحمت مى كرد و از ارتباط و احسان به برادران و ديدار كنندگان و كسانى كه از او چشم اميدى داشتند خسته نمى شد.

از آن حضرت نقل شده ، درباره حديثى سؤ ال شد كه وى به طور مرسل نقل مى كند، نه مسند. فرمود: ((هرگاه حديثى براى شما نقل مى كنم ، سند من پدرم از قول پدرش و او از جدش رسول خدا صلى اللّه عليه و اله ، به نقل از جبرئيل و او از خداى تعالى است .))(10)

همواره مى گفت : ((گرفتارى ما از ناحيه مردم سنگين است ، زيرا هرگاه ما ايشان را بخوانيم ، اجابت نكنند و اگر آنان را واگذاريم ، به وسيله ديگرى هدايت نشوند.))(11)

بارها مى فرمود: ((مردم از ناحيه ما كه خاندان رحمت ، شجره نبوت ، كان حكمت ، جايگاه فرشتگان و محل نزول وحى هستيم ، مورد كينه و عقوبت قرار نمى گيرند.))(12)

 
امّا كرامات آن حضرت در كتاب (( كشف الغمه )) (13) به نقل از كتاب (( دلائل )) حميرى از يزيد بن ابى حازم نقل كرده ، مى گويد:
در خدمت امام باقر عليه السلام بودم ، از كنار منزل هشام بن عبدالملك كه در دست ساختمان بود، گذر كرديم . فرمود: ((هان به خدا سوگند، محققا ويران خواهد شد! به خدا قسم كه خاكش را از ميان خرابه به جاى ديگر خواهند بود! به خدا سوگند كه از زير آن خاكها (( احجار الزّيت )) نمودار (14) خواهد شد كه آن جايگاه نفس زكيه است !)) من از شنيدن اين سخنان تعجب كردم ، با خود گفتم : اين منزل هشام است ، چه كسى او را خراب مى كند كه من با گوش خودم از امام باقر، اين حرف را شنيدم ! مى گويد: بعد از اين كه هشام از دنيا رفت ، ديدم كه وليد دستور داد تا آن سرا را خراب كنند و خاكش را ببرند، خاكها را بردند تا احجار نمودار شد و من خود ديدم .
از همان شخص با ذكر سند نقل شده كه مى گويد: به همراه ابوجعفر عليه السلام بودم ، زيد بن على از كنار ما گذشت . امام عليه السلام فرمود: ((به خدا سوگند كه او در كوفه قيام خواهد كرد؛ به يقين او را مى كشند و سرش را از اطراف شهر مى گردانند، سپس مى آورند و در آن موضع بر سر نى نصب مى كنند! - راوى مى گويد: - ما از اين سخن امام كه فرمود: ((بر سر نى نصب مى كنند)) تعجب كرديم زيرا در مدينه نى وجود نداشت ، امّا پس ‍ از شهادت زيد بن على ، جهت نصب سر مبارك ايشان با خودشان نى آورند.(15)

 در همان كتاب به نقل از ابوبصير آمده است كه مى گويد: امام باقر عليه السلام فرمود: ((از جمله وصاياى پدرم اين كه به من فرمود: وقتى كه من از دنيا رفتم ، كسى جز تو عهده دار غسل من نشود، زيرا امام را جز امام غسل نمى دهد و بدان كه برادرت عبداللّه مردم را به امامت خود دعوت خواهد كرد. او را به حال خود واگذار، زيرا كه عمرش كوتاه است . وقتى كه پدرم درگذشت ، همان طورى كه دستور داده بود (پيكر پاكش را) غسل دادم و عبداللّه - چنانكه پدرم فرموده بود - ادعاى امامت و جانشينى پدرم را كرد و طولى نكشيد كه از دنيا رفت و اين خود از دلايل امامت آن حضرت بود كه ما را پيشاپيش به چيزى بشارت مى داد و همان طور مى شد. آرى بدين وسيله امام شناخته مى شود.))(16)
از فيض بن مطر نقل شده كه مى گويد: خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم . قصد داشتم راجع به خواندن نماز شب در ميان كجاوه بپرسم . او از من پيشى گرفت و فرمود: ((رسول خدا صلى اللّه عليه و اله سوار بر شتر به هر سوى كه حركت مى كرد نماز مى خواند.))(17)
در همان كتاب از سعد اسكاف نقل شده كه مى گويد: اجازه خواستم تا خدمت امام باقر عليه السلام شرفياب شوم . گفتند: عجله نكن كه جمعى از برادران شما نزد ايشان هستند، فاصله اى نشد كه دوازده مرد، شبيه قومى از هندوها كه قباهاى تنگ بر تن و كفشهايى به پا داشتند بيرون آمدند، سلام دادند و گذشتند و من به حضور امام باقر عليه السلام شرفياب شدم ؛ عرض ‍ كردم ، اينهايى كه از خدمت شما رفتند من نشناختم ، اينها كه بودند؟ فرمود: ((آنها گروهى از برادران جن بودند. سعد مى گويد، پرسيدم : جنيان بر شما ظاهر مى شوند؟ فرمود: آرى همان طورى كه شماها نزد ما مى آييد، نمايندگان آنها نيز در حلال و حرامشان به ما مراجعه مى كنند.))(18)
در همان كتاب از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: ((شنيدم ، پدرم روزى مى فرمود: فقط پنج سال از عمر من مانده است . پس آن مدت بدون كم و زياد سپرى شد.))(19)
 از محمّد بن مسلم نقل شده است كه مى گويد: با امام باقر عليه السلام بين مكه و مدينه حركت مى كرديم در حالى كه آن حضرت ، بر استرى سوار بود و من بر الاغ ايشان سوار بودم . ناگهان گرگى از قله كوه سرازير شد، تا نزديك امام باقر عليه السلام رسيد، استر بر زمين نشست و گرگ جلو آمد تا آن جا كه سرش را بر قربوس زين نهاد و صورتش را جلو برد و امام عليه السلام مدت زيادى به سخن او گوش فرا داد سپس فرمود: برو، من حاجتت را بر آوردم ، گرگ نيز با خوشحالى دوان دوان بازگشت امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: او به من گفت : پسر پيغمبر! همسر من در آن كوه ، زايمانش مشكل شده است شما از خداوند بخواهيد تا او را نجات دهد و احدى از نسل مرا بر هيچ كس از شيعيان شما مسلط نگرداند. من هم گفتم : اين كار را كرده ام .(20)
در همان كتاب از عبداللّه بن عطاء مكى نقل شده است كه مى گويد: من در مكه مشتاق ديدار امام باقر عليه السلام بودم ، به مدينه رفتم و جز شوق ديدار آن حضرت هدفى از رفتن به مدينه نداشتم . همان شب ورودم با باران و سرماى شديدى روبرو شدم ، از اين رو نيمه شب به در خانه آن حضرت رفتم ، با خودم گفتم ؛ اكنون در بزنم يا منتظر بمانم تا صبح شود؟ من در اين باره مى انديشيدم كه ناگاه صدايى شنيدم كه به كنيزش مى گفت : در را براى ابن عطاء باز كن كه امشب سرما خورده و آزار ديده است . مى گويد: كنيز آمد، در را باز كرد و من وارد شدم .(21)
از همان كتاب به نقل از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: ((روزى كه پدرم محمّد بن على عليه السلام از دنيا رفت ، نزد آن حضرت بودم . وصيتى چند درباره غسل و كفن و دفنش به من فرمود. آنگاه من گفتم : اى پدر! به خدا سوگند از روزى كه شما بيمار شده ايد هيچ روزى شما را بهتر از امروز نديده ام و اثر مردن را در شما نمى بينم . فرمود: پسرم ، آيا نشنيدى كه على بن حسين عليه السلام از پشت ديوار صدا مى زد: محمّد! زود باش ، بيا.))(22)
 در همان كتاب از حمزة بن محمّد طيار نقل شده كه مى گويد: به منزل امام باقر عليه السلام رسيدم ، اجازه ورود خواستم ، به من اجازه نفرمود ولى ديگران را اجازه مى داد، من افسرده به منزلم برگشتم ، خودم را داخل منزل روى تختى انداختم ولى خواب به چشمم نمى آمد و همين طور فكر مى كردم و با خود مى گفتم : به چه كسى رو آورم ؟ به مرجثه كه چنين عقيده اى دارند! به قدريه كه اين طور مى گويند! به زيديه كه چنين مى گويند! و قول تمام اينها مردود است . من در اين زمينه فكر مى كردم تا اين كه صدايى را شنيدم : ناگاه در زدند، گفتم : كيست ؟ جواب داد: فرستاده امام باقر عليه السلام هستم . در را باز كردم : گفت : امام عليه السلام شما را طلبيده است . لباس را پوشيدم و رفتم ، همين كه به محضر آن حضرت رسيدم ، فرمود: حمزة بن محمّد! نه به مرجثه ، نه به قدريه ، نه به زيديه و نه به حروريه ، به هيچ كدام مراجعه نكن بلكه به ما مراجعه كن كه حجت تو چنين و چنان است . من همان كار را كردم و بدان معتقد شدم .(23)
از مالك جهنى نقل است كه مى گويد: خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بودم و به آن حضرت نگاه مى كردم و با خود مى انديشيدم و مى گفتم : براستى كه خدا تو را بزرگ و گرامى داشته و بر خلايق حجت قرار داده است . امام عليه السلام نگاهى به من كرد و فرمود: اى مالك ، قضيه بالاتر از آن است كه تو فكر مى كنى .(24)
در همان كتاب از جابر نقل شده كه مى گويد: از امام باقر عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: ((هيچ كس بر ضد هشام قيام نخواهد كرد مگر آن كه او را خواهد كشت .)) مى گويد: من اين مطلب را براى زيد نقل كردم ، زيد گفت : من هشام را در حالى ديدم كه اثرى از شريعت رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در نزد او نبود و او بر اين وضع هيچ اعتراضى نداشته و از آن ناراضى نبود به خدا سوگند كه اگر هيچ كس ، جز من و يك نفر ديگر نباشد، هر آينه بر ضد هشام قيام خواهم كرد.(25)
در همان كتاب از ابوالهذيل نقل شده است كه مى گويد: امام باقر عليه السلام به من فرمود: ((ابوالهذيل ، همانا شب قدر بر ما پوشيده نيست ، فرشتگان در آن شب پيرامون ما مى گردند.))(26)

 از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: ((در منزل امام باقر عليه السلام قمريى بود، (روزى ) شنيد كه قمرى فرياد مى زند. فرمود: آيا مى دانيد كه اين قمرى چه مى گويد؟ گفتند: خير. فرمود: مى گويد: من شما را از دست دادم ، شما را از دست دادم . پيش از آن كه او ما را از دست بدهد، ما او را از دست مى دهيم . سپس دستور داد آن را سربريدند.(29)
در كتاب خرايج و جرايح امام قطب الدين ، ابوالحسين ، سعيد بن هبة اللّه بن حسن راوندى - رحمه اللّه - ضمن معجزات امام محمّد باقر عليه السلام از عباد بن كثير بصرى نقل كرده ، مى گويد: از امام باقر عليه السلام پرسيدم ، حق مؤ من بر خدا چيست ؟ صورتش را برگرداند. سه مرتبه اين را از آن حضرت پرسيدم ، فرمود: ((از جمله حق مؤ من بر خدا آن است كه اگر به آن درخت خرما بگويد: بيا، بيايد.)) پس به خدا قسم به درخت خرمايى كه آن جا بود نگاه كردم ديدم جلو مى آيد. امام عليه السلام اشاره اى به سوى آن كرد يعنى : بايست ! مقصود من ، تو نبودى .(30)
در همان كتاب از ابوالصباح كنانى نقل شده كه مى گويد: روزى به منزل امام محمّد باقر رفتم و در زدم . دختر بچه اى كه تازه پستانش سر زده بود. در را باز كرد. من دستى به تك پستانش زدم و گفتم : به مولايت بگو كه من در منزلم ! امام عليه السلام از داخل منزل فرياد زد: اى بى مادر وارد شو! وارد شدم ، گفتم : مولاى من قصد بدى نداشتم و مقصودى جز فزونى ايمانى قلبى ام نداشتم . فرمود: تو راست مى گويى ، اگر شما گمان مى بريد كه اين ديوارها مانع ديدن ماست ، همان طورى كه مانع ديدن چشمان شماست ، در آن صورت تفاوتى بين ما و شما نخواهد بود. پس مبادا دوباره چنان تصورى داشته باشى !(31)
از همان كتاب نقل كرده است كه حبابه والبيه ، بر امام باقر عليه السلام وارد شد امام باقر عليه السلام فرمود: ((چه چيز باعث شد كه به نزد ما دير آمدى ؟ عرض كرد: در فرق سرم سفيديى پيدا شده كه فكر مرا به خود مشغول كرده . فرمود: آن را به من نشان بده ! آنگاه امام باقر عليه السلام دست مباركش را روى آن نهاد ناگهان سياه شد. سپس فرمود: آيينه اى برايش ‍ بياوريد. حبابه ، به آيينه نگاه كرد، ديد آن موهاى سفيد، سياه شده است .))(32)

 در آن كتاب به نقل از ابوبصير آمده است كه مى گويد: در مسجد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بوديم و هنوز زمان چندانى از رحلت على بن حسين عليه السلام نگذاشته بود. ناگهان منصور با داوود بن على وارد شدند. اين قضيه پيش از رسيدن سلطنت به بنى العباس ‍ بود، فقط داوود بن على نزد امام باقر عليه السلام آمد و نشست . امام عليه السلام فرمود: چه باعث شد كه منصور دوانيقى نزد ما نيامد؟ داوود گفت : او يك نوع بد خلقى دارد، امام باقر عليه السلام فرمود: طولى نخواهد كشيد كه زمام امر اين مردم را به دست خواهد گرفت و همه مردم را تحت فرمان خود در مى آورد و شرق و غرب عالم را مالك مى شود و عمرى طولانى خواهد كرد تا آن قدر گنجينه هاى ثروت را جمع آورى كند كه هيچ كس پيش از او نكرده باشد. پس داوود بلند شد و رفت و جريان را به اطلاع دوانيقى رساند. او خدمت امام عليه السلام آمد و گفت : تنها عظمت شما مانع نشستن من در خدمت شما شد، حال بفرماييد آنچه داوود خبر داد چگونه است ؟ فرمود: وقوع آن حتمى است .
عرض كرد: آيا پيش از آن كه شما به قدرت برسيد، ما مى رسيم ؟ فرمود: آرى . عرض كرد: كسى از اولاد من هم بعد از من به قدرت مى رسد؟ فرمود: آرى . عرض كرد: آيا مدت حكومت بنى اميه بيشتر است يا مدت حكومت ما؟ فرمود: مدت حكومت شما بيشتر است و كودكان شما به حكومت مى رسند و همچون گوى با آن بازى مى كنند، اين عهد و پيمانى است از پدرم به من . وقتى كه منصور دوانيقى به سلطنت رسيد از گفته هاى امام باقر عليه السلام تعجب كرد.(33)
در همان كتاب از ابوبصير نقل شده كه مى گويد: روزى به امام باقر عليه السلام عرض كردم : شما وارثان رسول خداييد؟ فرمود: آرى . عرض ‍ كردم : رسول خدا عليه السلام وارث تمام انبيا بود؟ فرمود: آرى او تمام علوم انبيا را به ارث برده بود. گفتم : شما تمام علوم رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را به ارث برده ايد؟ فرمود: آرى . عرض كردم : شما مى توانيد مردگان را زنده كنيد و كور مادرزاد و پيس را بهبود بخشيد و مردم را از آنچه مى خورند و در خانه هايشان اندوخته مى كنند، خبر دهيد؟ فرمود: آرى به اذن خدا. سپس ‍ فرمود: ابوبصير جلوتر بيا! نزديك آن حضرت رفتم دستش را به صورت من كشيد. دريافتم كه كوه و دشت و آسمان و زمين را مى بينم . دوباره دست به صورتم كشيد، به حال اول برگشتم ، چيزى را نمى ديدم . ابوبصير مى گويد: امام باقر عليه السلام به من فرمود: اگر مايلى همچنان بينا بمانى مى توانى و حسابت با خداست و اگر هم دوست دارى چنان كه بودى نابينا باشى ، پاداشت بهشت است ؟ عرض كردم : همچنان نابينا مى مانم زيرا بهشت را بيشتر دوست مى دارم .(34)
در همان كتاب به نقل از جابر آمده است كه مى گويد: حدود پنجاه نفر خدمت امام باقر عليه السلام بوديم . ناگاه مردى به نام كثير النواء، از جمله افراد قمار باز، وارد شد، سلام داد و نشست ، سپس گفت : مغيرة بن عمران در شهر ما يعنى كوفه معتقد است كه همراه شما فرشته اى است كه كافر را از مؤ من و شيعيان شما را از دشمنانتان براى شما جدا مى سازد و معرفى مى كند. امام عليه السلام فرمود: شغل تو چيست ؟ عرض كرد: خريد و فروش گندم ، فرمود: دروغ گفتى ، عرض كرد: گاهى جو نيز خريد و فروش ‍ مى كنم ، فرمود: چنان نيست كه تو مى گويى ، بلكه تو هسته خرما خريد و فروش مى كنى ، عرض كرد: چه كسى به شما خبر داده ؟ فرمود: همان فرشته الهى كه شيعيان ما را از دشمنانمان جدا مى كند و به ما مى شناساند و تو نخواهى مرد مگر آن كه پريشان عقل شوى ، جابر مى گويد: وقتى كه به كوفه برگشتيم جمعى به جستجوى آن مرد رفتيم و از افراد بسيارى سراغ او را گرفتيم ما را به پيرزنى راهنمايى كردند و به او گفت : سه روز پيش در حالى كه پريشان عقل شده بود، از دنيا رفت .(35)


از همان كتاب به نقل از عاصم بن حمزه آمده است - و من به اختصار نقل مى كنم - مى گويد: روزى امام باقر عليه السلام به قصد رفتن به باغ خود سوار بر مركبى شد و من با سليمان بن خالد همراه آن حضرت بوديم . قدرى كه راه رفتيم ، دو مرد را ديديم ، امام عليه السلام فرمود: اينها دزد هستند، آنها را بگيريد. غلامان آن دو مرد را گرفتند، فرمود: آنها را محكم نگه داريد آنگاه رو به سليمان كرد و فرمود: با اين غلام به آن كوه برو و بالاى سرت را نگاه كن ، در آن جا غارى مى بينى ، داخل آن برو، هر چه بود از آن بيرون آور و بده غلام بياورد كه آن را از دو مرد دزديده اند. سليمان رفت و دو صندوقچه آورد، فرمود: صاحب اين صندوقها يكى حاضر و ديگرى غايب است كه بزودى حضور خواهد يافت و صندوقچه ديگرى را از جاى ديگر غار بيرون آورد و به مدينه برگشت . صاحب آن دو صندوق وارد شد در حالى كه گروهى را متهم كرده بود و حاكم مى خواست آنها را مجازات كند، امام باقر عليه السلام به حاكم فرمود: آنها را مجازات نكن و آن دو صندوق را به صاحبش بازگردانيد، و دست هر دو دزد را بريد، يكى از آنها گفت : به حق دست ما را بريد، سپاس خداى را كه توبه ما و بريدن دست ما به دست پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و اله انجام گرفت ، امام عليه السلام فرمود: دست تو بيست سال جلوتر از خودت به بهشت رفت . و آن مرد بيست سال پس از بريدن دستش زنده بود. بعد از سه روز از آن جريان صاحب صندوق ديگر حضور يافت . امام باقر عليه السلام به او فرمود: به تو خبر دهم كه داخل صندوق چه دارى ؟ ميان صندوق هزار دينار از تو هزار دينار از ديگرى است و جامه هايى چنين و چنان داخل آن است ، آن مرد گفت : اگر بفرماييد كه صاحب آن هزار دينار كيست و اسمش چيست و در كجاست مى فهمم كه تو امامى و اطاعتت واجب است . فرمود: وى محمّد بن عبدالرحمن ، مردى صالح است كه صدقه زياد مى دهد و نماز بسيار مى گذارد و هم اكنون بيرون منزل منتظر شماست . آن مرد كه از طايفه برير و نصرانى مذهب بود، گفت : به خدايى كه جز او خدايى نيست و به محمّد، بنده و رسول خدا ايمان آوردم و مسلمان شدم .(36)
از همان كتاب نقل است كه حسين بن راشد مى گويد: من در حضور امام صادق عليه السلام از زيد بن على نام بردم و از او بدگويى كردم ، امام عليه السلام فرمود: اين حرفها را نزن ، خدا عمويم زيد را بيامرزد، زيرا او نزد پدرم آمد و گفت : من قصد خروج بر اين ظالم را دارم ، پدرم فرمود: زيد! اين كار را نكن زيرا مى ترسم تو آن كشته اى باشى كه در بيرون شهر كوفه به دار آويخته مى شود. زيد! مگر نمى دانى كه هر كس از فرزندان فاطمه بر هر يك از پادشاهان پيش از خروج سفيانى خروج كند كشته مى شود. و فرمود: اى حسين بن راشد! براستى كه فاطمه كمال عفت را داشت از اين رو خداوند اولاد او را بر آتش دوزخ حرام كرده و درباره آنان اين آيه را نازل فرموده است : ععع ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منه مقتصد و منهم سابق بالخيرات . )) (37) بنابراين آن كه به خود ستم مى كند كسى است كه امام شناس نباشد و مقتصد كسى است كه عارف به حق امام باشد، و پيشى گيرنده به سوى خيرات ، خود امام است . سپس ‍ فرمود: اى حسين ! ما اهل بيت از دنيا نمى رويم تا وقتى كه براى هر صاحب فضيلتى به فضيلتش اقرار نماييم .(38)



از جمله ، ابوبصير از امام باقر عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: ((همانا من مردى را مى شناسم كه اگر كنار دريا بايستد هر آينه جانداران آبزى را با مادران ، عمه ها و خاله هايشان مى شناسد.))(39)
از آن جمله ، گروهى از امام باقر عليه السلام اجازه ورود خواستند و گفتند: وقتى كه وارد راهرو خانه شديم صداى خواندن كسى به زبان سريانى به گوش مى رسيد كه با صداى خوش مى خواند و مى گريست به گونه اى كه بعضى از ما نيز گريه كرديم امّا نمى فهميديم كه چه مى گويد. گمان برديم كه كسى از پيروان تورات و انجيل خدمت امام عليه السلام است و اجازه يافته تا بخواند. امّا همين كه صدا قطع شد و ما وارد شديم كسى را نزد آن حضرت نديدم . عرض كرديم : ما صداى قرائت كسى را به زبان سريانى با صوتى غم انگيز شنيديم ، فرمود: ((من به ياد مناجات الياس پيامبر صلى اللّه عليه و اله افتاده بودم كه مرا به گريه واداشت .))(40)
از جمله روايتى است كه عيسى بن عبدالرحمن به نقل از پدرش كه مى گويد: ابن عكاشة بن محصن اسدى بر امام باقر عليه السلام وارد شد. امام صادق عليه السلام نيز در نزد ايشان ايستاده بود. انگورى خدمتش آوردند، فرمود: پيرمرد، بزرگسال و كودك خردسال از اين انگور دانه دانه مى خورند و كسى كه گمان مى برد سير نخواهد شد سه دانه و چهار دانه مى خورد، شما دو دانه ، دو دانه ميل كنيد كه مستحب است . سپس ابن عكاشه ، به امام باقر عليه السلام عرض كرد: چرا ابوعبداللّه (امام صادق ) را داماد نمى كنيد كه وقت دامادى اش فرا رسيده است . در جلو امام كيسه پول سربسته اى بود، فرمود: ((برده فروشى از طايفه برير بزودى مى آيد و به محل دار ميمون وارد مى شود)) سپس مدتى گذشت ، بار ديگر ما خدمت امام باقر عليه السلام رسيديم ، فرمود: آيا راجع به آن برده فروش شما را خبر دهم كه او آمده است ؟ برويد با اين كيسه كنيزى از او بخريد. اين بود كه ما نزد برده فروش رفتيم ، او گفت هر چه كنيز بوده فروخته ام جز دو كنيز كه يكى زيباتر از ديگرى است . گفتيم : آنها را بياور تا ببينيم آنها را آورد. گفتيم : اين كه بهتر است چند مى فروشى ؟ گفت : هفتاد دينار گفتيم : تخفيف بده ، گفت : از هفتاد دينار كمتر نمى دهم ، گفتيم : به همين كيسه هر مبلغى كه هست مى خريم و ما نمى دانيم چقدر است ؟ مردى با سر و ريش سفيد نزد او بود، گفت : سر كيسه را باز كنيد و بشمريد، برده فروش گفت : باز نكنيد كه اگر كمتر از هفتاد دينار باشد به شما نخواهم داد. آن پيرمرد گفت : باز كنيد! ما باز كرديم و پولها را شمرديم ديديم بدون كم و زياد، هفتاد دينار است ، پس كنيز را گرفتيم و خدمت امام باقر عليه السلام آورديم و جعفر عليه السلام نزد وى بود. آنگاه ما آنچه اتفاق افتاده بود براى امام عليه السلام بازگو كرديم . پس ‍ حمد خدا را گفت و از آن كنيز پرسيد: اسمت چيست ؟ گفت : حميده . فرمود: در دنيا حميده و در آخرت محموده اى ، بگو ببينم باكره اى يا نه ؟ گفت : باكره ام . فرمود: چگونه ؟ در حالى كه اگر كسى به دست اين برده فروشان بيفتد، فاسدش مى كنند؟ گفت : برده فروش تا نزديك من مى آمد و مى نشست ولى خداوند مردى را با سر و ريش سفيد بر او مسلط مى كرد و او را سيلى مى زد تا از نزد من بر مى خاست . چندين بار اين اتفاق افتاد و آن پير مرد همان كار را كرد! پس امام باقر عليه السلام رو به جعفر عليه السلام كرد و فرمود: او را براى خودت بگير. پس بهترين اهل زمين ، موسى بن جعفر عليه السلام از او به دنيا آمد.(41)
از جمله روايتى است كه ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود: ((روزى پدرم در انجمنى كه داشت ناگهان سر به زير انداخت و بعد سرش را بلند كرد و فرمود: چگونه خواهيد بود وقتى كه مردى با چهار هزار نفر وارد شهر شما شود و سه روز شمشير به روى شما بكشد و مبارزان شما را بكشد و شما از او ستم ببينيد و نتوانيد دفاع كنيد و اين كار از سال آينده خواهد شد. شما احتياط لازم را بكنيد و بدانيد اين كه گفتم حتما روى خواهد داد.)) مردم مدينه توجهى به سخن آن حضرت نكردند و گفتند هرگز چنين چيزى اتفاق نمى افتد و احتياط لازم را نكردند جز گروه اندكى بويژه بنى هاشم به آن دليل كه مى دانستند سخن امام عليه السلام حق است ، همين كه سال بعد فرا رسيد امام باقر عليه السلام خانواده خود و بنى هاشم را كوچ داد و از مدينه بيرون برد. (چندى بعد) نافع بن ازرق آمد، مدينه را اشغال كرد، مبارزان را كشت و زنهايشان را بى ناموس كرد. مردم مدينه گفتند: پس از آنچه ما ديديم و شنيديم هرگز سخنى را كه از امام باقر عليه السلام بشنويم ، رد نخواهيم كرد، زيرا ايشان از اهل بيت نبوتند و به حق سخن مى رانند. اين آخرين روايتى است كه از كتاب راوندى نقل شده است .))(42)

 از كتابى كه وزير سعيد مؤ يد الدين ابوطالب محمّد بن احمد بن محمّد بن على علقمى - رحمه اللّه - گرد آورده است ، نقل شده است كه : مرد بزرگوار ابوالفتح يحيى بن محمّد بن حباء كاتب به نقل از بعضى از بزرگان مى گويد: بين مكه و مدينه بودم ، ناگاه چشمم به سياهيى افتاد كه از دور نمودار شد، گاهى پيدا و گاهى ناپيدا تا اين كه نزديك ما رسيد. خوب نگاه كردم ديدم پسر بچه اى هفت يا هشت ساله است ، همين كه رسيد به من سلام داد، جواب سلامش را دادم و پرسيدم : از كجا مى آيى ؟ گفت : از جانب خدا، گفتم : به كجا مى روى ؟ گفت : به سوى خدا. مى گويد: پرسيدم براى چه مى روى ؟ گفت : براى خدا، گفتم : توشه سفرت چيست ؟ گفت : تقوا. پرسيدم از كدام قبيله اى ؟ گفت : من مرد عربى هستم . گفتم : توضيح بده ! گفت : مردى از قريشم . گفتم : بيشتر توضيح بده ! گفت : هاشمى هستم ، گفتم : باز هم واضح تر بگو! گفت : مردى علوى هستم ، سپس اين شعر را خواند و گفت :
(( فنحن على الحوض ذواده
تذود و يسعد وراده
فما فاز من فاز الابنا
و ما خاب من حبنا زاده
فمن سرنا نال منا السرور
و من ساء ناساء ميلاده
و من كان غاصبنا حقنا
فيوم القيامة ميعاده )) (43)
سپس فرمود: منم محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام بعد كه صورتم را برگردانم او را نديدم ، نفهميدم به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت .(44)

 پي نوشت :

1- همان ماءخذ، ص 80.
2- جزرى در نهايه خود مى گويد: در حديث امام باقر عليه السلام آمده است : (( از زندگى مادى جز لذتى كه تو را به مرگ نزديك مى سازد چيزى عايد نمى شود.))
3- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 80.
4- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 80.
5- همان ماءخذ، ص 81.
6- همان ماءخذ، همان ص .
7- همان ماءخذ، همان ص .
8- همان ماءخذ، همان ص 81.
9- ارشاد مفيد، ص 249.
10- همان ماءخذ، ص 250.
11- همان ماءخذ، ص 250.
12- همان ماءخذ، ص 250.
13- (( كشف الغمه )) ص 217. كتاب (( دلائل )) تاءليف ابى العباس عبداللّه بن جعفر بن حسين بن مالك بن جامع حميرى قمى ، شيخ قميها صاحب كتاب معروف (( قرب الاسناد )) است . نجاشى مى گويد: وى در سال دويست و نود و اندى به كوفه آمد و مردم كوفه از او رواياتى شنيدند. ابوغالب زرارى در رساله خود آمدن او را به كوفه در سال 297 دانسته و سيد بن طاووس در كتاب (( محاسبة النفس )) ص 7 حديث عرض اعمال را از كتاب (( دلائل )) نقل مى كند و به پسرش ‍ محمّد در (( كشف المحجة )) ص 35 سفارش مى كند كه در كتاب (( معجزات و دلائل )) از جمله (( دلائل )) ابن جرير طبرى و (( دلائل ((ع حميرى دقت كند. ميرزا كمالا داماد علامه مجلسى در (( البياض الكمالى )) مى گويد: بر تو باد مطالعه كتاب (( دلائل )) حميرى ! معلوم مى شود نسخه اى از آن در نزد وى بوده است . به كتاب (( الذريعة الى تصانيف الشيعه ، )) ج 8، ص 237 مراجعه كنيد.
14- نام محلى در مدينه طيبه است .
15- (( كشف الغمه ، )) ص 217.
16- همان ماءخذ، همان ص .
17- همان ماءخذ، همان ص .
18- همان ماءخذ، همان ص .
19- همان ماءخذ، همان ص .
20- همان ماءخذ، همان ص .
21- همان ماءخذ، همان ص .
22- همان ماءخذ، ص 218.
23- همان ماءخذ، همان ص . تمام اين احاديث را از دلايل حميرى نقل كرده است .
24- همان ماءخذ، همان ص . تمام اين احاديث را از دلايل حميرى نقل كرده است .
25- همان ماءخذ، همان ص . تمام اين احاديث را از كتاب دلائل حميرى نقل كرده است .
26- همان ماءخذ، همان ص . تمام اين احاديث را از كتاب دلائل حميرى نقل كرده است .
27- همان ماءخذ، همان ص . اين حديث نيز از دلايل حميرى نقل شده است .
28- خرايج و جرايح ، ص 196 چاپ ضميمه به (( اربعين و كفاية الاثر. ))
29- (( كشف الغمه ، )) ص 218.
30- همان ماءخذ، همان ص .
31- همان ماءخذ، همان ص .
32- همان ماءخذ، همان ص .
33- همان ماءخذ همان ص .
34- همان ماءخذ، همان ص .
35- فاطر / 32: سپس اين كتاب آسمانى را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم ، از ميان آنها عده اى بر خود ستم كردند، و عده اى ميانه رو بودند و عده اى به اذن خدا در نيكيها از همه پيشى گرفتند.
36- (( كشف الغمه ، )) ص 218.
37- همان ماءخذ، همان ص .
38- همان ماءخذ، همان ص .
39- همان ماءخذ، همان ص ؛ و اين حديث را كلينى در كافى ج 1، ص 466 روايت كرده است .
40- همان ماءخذ، همان ص .
41- ما حاميان واقعى حوض كوثريم ، از حوص كوثر دفاع مى كنيم و واردين آن خوشبختند. كسى رستگار نمى شود جز به وسيله ما، و كسى كه محبت ما را همراه دارد نااميد نمى شود. پس هر كه ما را شادمان كند از جانب ما به شادمانى رسد، و هر كه باعث ناراحتى ما شود ميلادش ناروا بوده است .
42- (( كشف الغمه )) 217.

منبع:www.balagh.net