حمیده رضایی تشنه مینگرم. یاختههایم در عطش میسوزند. دریا دریا از انبوهی این تاریکی، خاک را رهایی نیست. با جانی بیتاب، هفتاد و دو خورشید را چهل غروب غمانگیز، پر پر نظاره کردهام. ظلمات، تندتر میوزد. بیمناک، چشم به صفحات تاریخ دوختهام. یاد خورشید را خاموشی از پی نخواهد بود. بوی مرگ از تکههای خاک میوزد.
خورشید، رفته رفته رو به سیاهی گذاشته است. حادثه، استخوانهای تاریخ را خرد کرده است. ایستادهام و حادثه چون رودخانهای جوشان، از سرم گذشته است.
چهل روز میگذرد؛ کرانه بیدریغ نور پیدا نیست.
سر بر دیوارههای فرو ریخته درونم گذاشتهام و هایهای میگریم.
سیاهی اندوه، مرا فرا گرفته است ـ سیاهپوش حادثه تلخ دیروزم ـ .
آسمان دیدگانم سخت بارانی است. ویرانتر از همیشه، هفتاد و دو ستاره خاموش را با نگاه داغدار خویش دنبال میکنم ـ هفتاد و دو یار فروزان ـ
چهل روز میگذرد و من هر روز و هر ساعت، بیابانهای جست و جو را با سر دویدهام؛ اما نیافتهام جز غم، جز اندوه، جز سرشاری از دردی این چنین.
بر ویرانههای درونم میبارم. این تاریخ است که بر سر میکوبد. هیاهوی اندوه، رهایم نمیکند.
چهل روز با پیراهنی از جنس حسرت، بیابانهای داغ و تفتیده را کاویدهام. کاروان نور را در کدام افق خونین، سر بریده بنگرم؟ خورشید، دور است و چشمهای خاکیام حقیر.
فرات، اندوه مالامال تاریخ است که میجوشد سالهای طولانی تا امروز.
چهل روز میگذرد و هنوز زمین، خاکسترنشین حادثهای است که گدازههایش، آسمانها را سوزانده است.
خیمههای سوخته، بهار را از نیمه راه پس زده است ـ کبوتران گر گرفته ـ
چهل روز میگذرد و همچنان هوای حادثه لبریز است.