بی‌هوا نفس بکش...! ‌

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

بی‌هوا نفس بکش...! ‌

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

بی‌هوا نفس بکش...! ‌

محمود از این‌طرف دیوار قدبلندی کرده و یاسین را صدا می‌زد، یاسین همیشه با خونسردی راه می‌رفت. انگار دویدن یاد نداشت. مشق‌هایش را هم خیلی دیر می‌نوشت. وقتی معلم دیکته می‌گفت دو بار مخصوص یاسین تکرار می‌کرد که یک‌وقت جانمانده باشد. ولی او خونسرد مهربانی بود با همان آهنگ آرام ولی دوست داشت به بقیه هم کمک کند. برای همین کارهای خودش بیشتر هم عقب می‌افتاد. بالاخره قدم‌های آرام و کم فاصله یاسین او را به دیوار رساند. چند روزی بود که به خاطر #بمباران هوایی حیاط و خانه‌ها خالی و همه‌چیز به زیرزمین منتقل شده بود. وقتی همه‌چیز به زیرزمین منتقل می‌شد شب و روز را از همان پنجره‌های کوچک چسبیده به سقف شکار می‌کردیم. پنجره‌ها آن‌قدر بالا بود که نمی‌توانستیم دیوار آجری را ببینیم. شاید محمود پشت دیوار بیاید و یاسین را صدا بزند. شاید خانم همسایه بشقاب به دست پشت دیوار ما را صدا بزند. ولی از این خبرها نبود. وقتی زوزه هواپیماها بلند می‌شود همه زندگی زیرزمینی را شروع می‌کنند، ما و همسایه فرقی نمی‌کنیم. دلش برای رفیقش، محمود تنگ شده بود.

 از صدای سنگ‌ریزه‌ها معلوم می‌شود محمود پشت دیوار است، چون یاسین صدایش را نمی‌شنود سنگ‌ها را پرت می‌کند تا به نورگیر زیر زمین بخورد و یاسین از آمدنش خبر شود. یاسین لباس‌های کردی‌اش را می‌تکاند و از زیر زمین بیرون می‌رفت. مادر آرزو را که موهای مشکی بلندش توی چشم‌هایش ریخته و دمپایی پوشیده پشت سر یاسین پله‌های زیرزمین را رو به بالا می‌دود؛ صدا زده و رو به یاسین می‌گوید: تو هم پتو دور خودت بگیر، انگار یادت رفته هنوز زمستان است. کوهستان زمستانش زود می‌آید و دیر می‌رود. هنوز به بهار تقویم‌ها هم چهار پنج روزی باقی‌مانده است.

 یاسین پتوی آبی را دور خودش جمع می‌کند، پتو و لباس‌های کردی به هم می‌پیچد و یاسین که به خونسردی معروف است را کندتر از قبل می‌کند. به دیوار که می‌رسد نصف صورت محمود پیداست. قدِ کوتاه محمود هنوز آن‌قدر نشده که بدون قد بلندی آن‌طرف را ببیند. ولی یاسین نیاز به قد بلندی ندارد حالا چه اهمیتی دارد که قدش بلندتر است یا مغزش بهتر کار کرده و چند تا آجر پای دیوار گذاشته و از آن‌ها بالا می‌رود؟! اول به قیافه‌های خاکی یکدیگر، کمی به سر ماشین شده محمود و بعد هم به پتوی پیچیده دور پاهای یاسین می‌خندند.

صدای زوزه هواپیماها که بلند می‌شود هم یاسین و هم محمود خشکشان می‌زند. مادر یاسین و آرزو هم‌زمان صدا می‌زند که سریع‌تر به زیرزمین برگردند. ولی محمود داد می‌زند: یاسین! تکان نخور و همان‌جا پای دیوار بنشین، دست‌هایت را دو طرف سرت بگذار.

 دود بمباران عجیب‌وغریب است. البته این روزها چیزهای عجیب زیادی رخ‌داده است. عجیب‌ترینش هم اینکه صدام، به مردم شهر آن‌ها که مردم کشور خودش بودند حمله کرد. دود بمباران از این ماجرا عجیب‌تر نبود. ولی تا آن لحظه نه یاسین و نه محمود دود زرد رنگ ندیده بودند. دودها خیلی دور بود و برای قطع شدن صدای زوزه‌اش لحظه‌شماری می‌کردند. شاید زودتر گورش را گم‌کرده و برگردد. ولی صدا درست مثل صدای کش قلاب‌سنگ که کشیده شده و تقریباً ساکت است، ولی ناگهان زیاد می‌شود، دوباره زیاد شد. هواپیماها نزدیک شدند یاسین جایی را نگاه نمی‌کند ولی لابد دود زردرنگ هم نزدیک شده است. پتو را روی سروصورتش کشیده‌ است. کم‌کم نفس کشیدن سخت و حال یاسین دگرگون می‌شود اما محمود ساکت است. یاسین منتظر بود از آن‌طرف دیوار محمود هنوز توصیه‌های ایمنی‌اش را تکرار کند، هنوز داد بزند: دست‌هایت را دو طرف سرت بگیر. هنوز بگوید دراز بکش یاسین! دراز بکش!

 هواپیماها رفتند، آن‌ها زخمی نشده و ترکش‌خورده نبودند. اما بوی عجیب‌وغریبی همه‌جا پیچیده بود، نه عجیب‌تر از آن‌که صدام مردم خودش را بمباران کند. چشم‌های یاسین جایی را نمی‌دید و حتی نمی‌توانست درست‌وحسابی نفس بکشد، انگشتانش را مثل قلاب به لبه دیوار انداخت و خودش را به بالای دیوار کشید. از همه آنچه اطرافش می‌گذشت فقط محمود را دید که به دیوار تکیه داده بود. محمود زخمی نبود یک قطره خون هم اطرافش دیده نمی‌شد. او آن‌طرف دیوار با سلاح شیمیایی شهید شده بود و یاسین این‌طرف دیوار جانباز یک حمله شیمیایی بود."

بی‌هوا نفس بکش...!‌



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: اخبار،خبرداغ،سیاسی،اجتماعی،اقتصادی،فناوری،ورزشی

تاريخ : دو شنبه 30 / 1 / 1399 | 8:33 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.