ماجرای زن فاحشه کنار خیابان و آقا سید
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27128
بازدید دیروز : 15274
بازدید هفته : 42402
بازدید ماه : 85372
بازدید کل : 11142223
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 6 / 7 / 1399

 

سید و زن بدکاره,ماجرای زن فاحشه کنار خیابان و آقا سید

ماجرای زن فاحشه کنار خیابان و آقا سید

 

ایام محرم بود مساجد همه شلوغ بود و مردم به عزاداری میپرداختند و تازه روز عاشورا تمام شده بود.

 

آقاسید مهدی بعد از روضه خوانی از منبر پایین آمد و چند تا بچه بسیجی به استقبالش امدند و او را همراهی کردند.

 

حاج شمس الدین بانی مجلس، پولی درون پاکت گذاشت و به طرف آقا سید رفت و او را تا جلوی درب مسجد رساند و پاکت را در جیب آقا سید گذاشت و گفت: آقا سید مبلغ ناقابلی است اَجرت با اباعبدالله الحسین…ماجرای زن فاحشه

 

آقا سید گفت دستت درد نکنه حاجی

 

سید هم طبق معمول پاکت را باز نکرد چون خیلی وقت بود حساب و کتاب را گذاشته بود بر عهده آن بالاسری.

 

حاج شمس الدین بلند صدا زد: حاج مرشد بیا آقا سید رو تا منزل همراهی کن

 

حاج مرشد یک پیرمرد لاغر اندام و کوتاه قد بود که سرایداری مسجد را میکرد و با آقا سید راهی منزل شد.

 

هر دو راهی شده بودند تا اینکه رسیدند به لاله زار و یک زن جوان را دیدند که زیر تیر چراغ برق ایستاده بود.

 

زنی جوان که مانتویی خیلی کوتاه پوشیده بود البته مانتو بود بلوز بود و یک جوراب شلواری نازک هم پوشیده بود و لب هایش از سرخی برق میزد.ماجرای زن فاحشه

 

آقا سید به حاج مرشد گفت: حاج مرشد

 

+ جانم آقا سید

 

–  آنجا را میبینی؟ آن خانمه

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

 

استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…

 

سید انگار فکرش جای دیگری است…

 

+حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

 

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:

 

–  حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله…

 

سید مکثی کرد و گفت:

 

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!

 

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.

 

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

 

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.

 

– خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

 

زن، با تردید، راه می‌افتد.

 

حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…

 

زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…

 

دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

 

شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

 

حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…

 

سید؛ ولی مشتری بود!

 

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

 

این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…

 

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…

 

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…

 

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

 

*چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!

 

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،

 

نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.

 

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده،نزدیک می‌آید و عرض ادبی.

 

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

 

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد

 

که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

 

آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…

 

آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!

 

این بار، نوبت باران چشمان سید است…

 

سید مهدی قوام,سید و زن بدکاره,ماجرای زن فاحشه کنار خیابان و آقا سید

 

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند

 

قم که دفن کنند،

 

به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

 

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

 

 

منبع: خبرگزاری فارس

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: بااندکی تامل
برچسب‌ها: بااندکی تامل
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی